در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

قصه ساحل

قصه ساحل

نقش اندامش میان آب
 رنگ خواب آشنایی در نگاهم ریخت .
 ساق پایش همچو ماهی ، نرم
 زیر دستم آمد و بگریخت .

آن قدر در گوش او خواندم
 تا تهی شد خاطرم از شعر شورانگیز ،
 شوری بازوی او ماند و لبان من
گرمی مرداد ماند و سردی پرهیز .

چون دو روح تشنه ، گرم عشق
 با غم هستی در افتادیم .
شام ، از ره می رسید و ما
 ماسه های خیس را از تن تکان دادیم  

 

 

مهدی سهیلی

سایه ها

سایه ها

 

 

دامن کشید و رفت همچو خورشید از افق

تنها به باغ ماند از آن سایه های شب

در دیدگان خیره ی من تیرگی فزود

تا چیره شد به جان من افسانه های تب

 

این سایه های درهم و مبهم به چشم من

اشباح عشق های گذشته است درملال

شب چیرگی دهد به سر انگشتهای غم

تا بردرند دفتر افسانه ی خیال

 

آن سایه ی بنفشه ی رسته بطرف جوی

موی سیه دلبر دور جوانی است

وآن سایه های نرگس فتان نیم باز

چشمان مست شب کامرانی است

 

آن سایه ی بلند ز سرو سهی به باغ

یادی ز قد و قامت معشوق رفته است

وین سایه های مظلم مخفی به گوشه ها

افسانه ی زمان ز خاطر نهفته است

 

امشب به یادبود زمانهای گمشده

رهبرد من به باغ در آغوش سایه هاست

در جست و جوی جان تو همراه یادها

افسانه ی خموش تو در گوش سایه هاست 

 

 

مهدی سهیلی 

 

دوستان گفتند که این شعر را هشترودی سروده است

بازگشت

بازگشت

 

تو ای گمکرده راه زندگانی

نداده فرق ، پیری از جوانی !

 

تو پنداری جهان غیر از این نیست ؟

زمین و آسمان غیر از این نیست ؟

 

چنان کرمی که در سیبی نهانست

زمین و آسمان او همانست

 

گمان داری جهان است و خدا نیست ؟

در این کشتی اثر از خدا نیست ؟

 

رهت روشن ولی چشم تو تاریک

تو در بیراهه ، اما راه ، نزدیک

 

من و تو قطره ی دریای وجودیم

من و تو رهرو شط وجودیم

 

رسیم آنجا که در آغاز بودیم

به نعمت بر سریر ناز بودیم  

 

 

مهدی سهیلی

ترانه ها

  ترانه ها

 

  سر گیسو به مستی تاب دادی

  به جانم ، مستی بس خواب دادی

  فشاندی گیسوان بر اشک چشمم

 

  به چشمم اشک ماتم حلفه بسته

  دلم در حلقه ی غم ها نشسته

  لبم بی نغمه مانده ، سینه پر درد

  زبانم بسته و ، سازم شکسته

 

  پیام عشق را آغاز کردی

  نیازم را چو دیدی ، ناز کردی

  تو بودی ، طوطی خوشبختی من

  ولی ، زود از برم ، پرواز کردی

 

  نفس تنگست و ، این را سینه داند

  غمم را عاشق دیرینه داند

  مرا هر روز غم یکسان بگذشت

  ولی این نکته را ، آیینه داند !

 

  زبان دارم ، ولی خاموش خاموش

  سخن دارم ولی بیگانه با گوش

  نه خوانندم ، نه پرسندم ، نه جویند

  چه هستم ؟ یاد ِ از خاطر فراموش ؟

 

  مرا در دل نوای صد ترانه

  وجودم پر ز شعر عاشقانه

  اگر گویم ، وگر خاموش مانم ، تو را میخواهم و این ها بهانست ... 

 

مهدی سهیلی

های و هود باد !

های و هود باد !

 

آهوان را هر نفس از تیرها فریادهاست

لیک صحرا ، پر ز بانگ خنده ی صیادهاست

 

گلبه غارت رفت و ، چشم باغبان، در خون نشست

بسکه از جور خزان، بر باغ ها بیدادهاست

 

غنچه ها بر باد رفت و ، نغمه ها خاموش شد

هر پر بلبل که بینی ، نقشی از آن یادهاست

 

باغبان از داغ گل در خاک شد ، اما هنوز های های زاری اش ،

در هوی هوی بادهاست

 

ساز من خاموش و ، چشمم پرده پرده غرق در اشک

لب فرو بستم ، ولی در سینه ام فریادهاست

  

 

مهدی سهیلی

سفر کرده

سفر کرده

 

 

ای سفر کرده ، بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

بی تو جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد.

 

ای سفر کرده ، سفر کرده ، سفر کرده ی من !

دل من رفته ز دست

چشم من مانده به راه

منم و موی سپید

منم و روز سیاه

 

هر شب مهتابی

ماه ، در دیده ی من فانوسیست که سر راه تو می آید باز

به امید اینکه بیایی شاید زین ره دور و دراز ....

 

هر شب مهتابی

کهکشان در نگهم جاده ی سیم اندودیست

که برای تو چنین رخشنده است

که برای تو چنین تابنده است

پای بگذار به این جاده ی سیمین و بیا

 

هر شب مهتابی

هر ستاره به نظر دانه ی مرواریدیست

که فرو ریخته از رشته ی گردند ی

یا چو شمعیست که افروخته حاجتمندی .

 

زیر لب می گویم : این همه مروارید ، وین همه شمع ،

همراه  آینه ی روشن ماه

دختر شب به سر رهگذرت آورده است

یا به خوشنودی ای مژده که بر میگردی ،

آسمان، خانه ی نیلینه چراغان کرده است .

 

ای سفر کرده بیا !

بی تو من هستم و من

منم و تنهایی

بی تو در خلوت دنیای سکوت

گل آغوش کنم دختر رویای تو را

میکشد بر در و دیوار دلم

دست نقاش خیال ، طرح زیبای تو را

دیده هر سو فکنم پیش نظر میبینم ، گل سیمای تو را

خویش را با تو در آیینه ی دل می نگرم

چشم بر چشم و ، نگه بر نگه ، روی به روی

ناگهان می یابم ،  آشنا با لب خود مخمل لب های تو را

 

ای سفر کرده ، ای سفر کرده ، ای سفر کرده بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد

ای سفر کرده بیا

ای سفر کرده بیا ... .  

 

مهدی سهیلی

فراموش کن

   فراموش کن

 

   کجایی تو ، ای گرمی جان من ؟!
   که شد زندگی بی تو زندان من

 

   کجایی تو ای تک چراغ شبم ؟

   که دور از تو جان میرسد بر لبم .

 

   لبم ،بوسه جوی لبِ نوش تُست

   در آغوش من بوی آغوش تُست

 

   به هر جا گلی دیده ،بو کردم

   ز گلها تو را جستجو کرده ام

 

   شب آمد، سیاهی جهان را گرفت

   غم تو ،گریبانِ جان را گرفت

 

   بیا ای درخشنده مهتاب من

   که عشق تو بُرد از سرم خواب من

 

   رهایم مکن در غمِ بی کسی

   کنم ناله ، شاید به دادم رسی

 

   خطاکارم ، اما ز من گوش کن

   بیا رفته ها را فراموش کن ... 

 

مهدی سهیلی

دختر ماه

دختر ماه

 

 

رفت تنها آشنای بخت من

رفت و با غم ها مرا تنها گذاشت

چون نسیم تندپو از من گریخت

آهوانه سر به صحراها گذاشت .

 

ماه را گفتم که : ماهِ من کجاست ؟

گفت : هر شب روی در روی منست .

در دل شب هرکجا مهتاب هست، ماهِ تو بازو به بازوی منست.

 

باغ را گفتم که :  او را دیده ای ؟

گفت : آری عطر این گلها از اوست .

لحظه ای در دامن گلها نشست ،نغمه ی جانبخش بلبل ها از ائست .

 

چشمه را گفتم : ازو داری نشان ؟

گفت : او سرمایه ی نوش منست .

نیمه شبها با تنی مهتابرنگ

تا سحرگاهان در آغوش منست .

 

از نسیم فرودینش خواستم

گفت : هر شب می خزم در کوی او

این همه عطری که در چنگ منست

نیست جز عطر سر گیسوی او

 

ای دمیده ! ای گریزان عشق من !

چشمه ای ؟ نوری؟ نسیمی؟چیستی؟

دختر ماهی ، عروس گلشنی

با همه هستی و با من نیستی ... ! 

 

 

مهدی سهیلی

صدای پای جوانی

صدای پای جوانی

 

شبست و من همه در فکر روزهای جوانی
در این سکوت به گوشم رسد صدای جوانی
منم به زنده دلی چون درخت پر بهاری
که گل کند به خیالم جوانه های جوانی
خبر دهد زی پیری شهنشهان جهان را
که تخت و تاج فروشند در بهای جوانی
جوان پیر بسی دیده ام و پیر جوان را
ز سال و ماه برونن است انتهای جوانی
اگر که عقل جوانی بود شباب به کام است
بسا جوان که نبوده است آشنای جوانی
غم بزرگ جهان را اگر ز پیر بپرسی
بگویدت : غم پیرست در عزای جوانی
بهار عمر گل افشان کند زمین و زمان را
ز شاخ خشک دمد غنچه در هوای جوانی
مگر نسیم خیال گذشته ها به ترنم
به گوش ما برساند صدای پای جوانی 

 

مهدی سهیلی

به نامردمان مهر کردم بسی

به نامردمان مهر کردم بسی

نچیدم گل مردمی از کسی

 

بسا کس که از پا در افتاده بود

سراسر توان را زکف داده بود

 

نه نیروش در تن، نه در مغز، رای

دو دستش گرفتم که خیزد بپای

 

چو کم کم به نیروی من پا گرفت

مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ

 

بحیلت گری خنجری از پشت زد

بخونم ز نامردی انگشت زد

 

شکستند پشتم نمکخوار گان

دورویان بیشرم و پتیارگان

 

گره زد بکارم سر انگشتشان

تبسم بلب، تیغ در مشتشان

 

ندارم هراسی ز نیروی مشت

مرا ناجوانمردی خلق، کشت

 

محبت به نامرد، کردم بسی

محبت نشاید به هر ناکسی

 

تهی دستی و بیکسی درد نیست

که دردی چو دیدار نامرد نیست

 

(( دی ماه   1350 )) 

 

مهدی سهیلی

مردم نمیدانند پشت چهره من ـ

مردم نمیدانند پشت چهره من ـ

یکمرد خشماگین درد آلوده خفته است

مردم ز لبخندم نمیخوانند حرفی

تا آنکه دانند ـ

بس گریه ها در خنده تلخم نهفته است

وز دولت باران اشکم ـ

گلهای غم در جان غمگینم شکفته است

***

من هیچگه بر درد « خود » زاری نکردم

اندوه من، اندوه پست « آب و نان »‌نیست

این اشکها بی امان از تو پنهان ـ

جز گریه بر سوک دل بیچارگان نیست

***

شبها ز بام خانه ویرانه خود ـ

هر سو ببامی میدود موج نگاهم

در گوش جانم میچکد بانگی که گوید:

« من دردمندم »

« من بی پناهم »

***

از سوی دیگر بانگ میآید که: ای مرد !

« من تیره بختم »

«‌ من موج اشکم »

« من ابر آهم »

بانگ یتیمم میخلد ناگاه در گوش:

« کای بر فراز بام خود استاده آرام !»

« من در حصار بینوائیها اسیرم » ـ

« در قعر چاهم »

***

بی خان و مانی ناله ای دارد که: « ای مرد !

من تیره روزم ـ

بر کوچه های « روشنی » بسته است راهم »

***

ناگه دلم میلرزد از این موج اندوه

اشکم فرو میریزد از این سوک بسیار

در سینه می پیچد فغان « عمر کاهم »

***

با موج اشک و هاله یی از شرم گویم:

کای شب نشینان تهی دست !

وی بی پناه خفته در چنگال اندوه !

آه، ای یتیم مانده در چاه طبیعت !
من خود تهی دستم، توان یاری ام نیست

در پیشگاه زرد رویان، رو سیاهم

شرمنده ام از دستگیری

اما در این شرمندگی ها بیگناهم

دستی ندارم تا که دستی را بگیرم

این را تو میدانی و میداند خدا هم

 

 

(( اول مرداد    1351 )) 

 

 

مهدی سهیلی

مهدی سهیلی

مهدی سهیلی


مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی در سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. او سال ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .

[ویرایش] زندگی‌نامه
مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی درهفتم تیر ماه سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. نیای مادرش« اصفهانی» و نیای پدرش «تهرانی» بود.وی پنج فرزند به نام های سروش، سهیلا، سها، سامان و سهیل دارد. در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در در« شوروی_مسکو) به چاپ رساندند. او سال ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .

[ویرایش] آثار
بیا با هم بگرییم
بوی بهار می‌دهد
بزم شاعران
شاهکارهای صائب تبریزی و کلیم کاشانی
اشک مهتاب
طلوع محمد
پرواز در آسمان شعر
مشاعره
شعر و زندگی
یک آسمان ستاره
گنج غزل
چشمان تو و آیینهٔ اشک
هزار خوشهٔ عقیق
کاروانی از شعر
باغ های نور
لحظه‌ها و صحنه ها
گنجوارهٔ سهیلی
اولین غم و آخرین نگاه
نگاهی در سکوت
ضرب المثل های معروف ایران
مرا صدا کن
سرود قرن و عقاب
چه کنم دلم از سنگ نیست.