در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

به نامردمان مهر کردم بسی

به نامردمان مهر کردم بسی

نچیدم گل مردمی از کسی

 

بسا کس که از پا در افتاده بود

سراسر توان را زکف داده بود

 

نه نیروش در تن، نه در مغز، رای

دو دستش گرفتم که خیزد بپای

 

چو کم کم به نیروی من پا گرفت

مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ

 

بحیلت گری خنجری از پشت زد

بخونم ز نامردی انگشت زد

 

شکستند پشتم نمکخوار گان

دورویان بیشرم و پتیارگان

 

گره زد بکارم سر انگشتشان

تبسم بلب، تیغ در مشتشان

 

ندارم هراسی ز نیروی مشت

مرا ناجوانمردی خلق، کشت

 

محبت به نامرد، کردم بسی

محبت نشاید به هر ناکسی

 

تهی دستی و بیکسی درد نیست

که دردی چو دیدار نامرد نیست

 

(( دی ماه   1350 )) 

 

مهدی سهیلی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد