اتل متل یه مادر نحیف و زار و خسته باصورتی حزین و
دستای پینه بسته
بپرس ازش تا بگه
چه جور میشهسوخت و ساخت
با بیست هزار تومن پول
اجاره خونهپرداخت
اجارههای سنگین
خرج مدرسه ما
خرج معاش خونه
خرجدوای مینا
بپرس ازش تا بگه
چه جوری میشه جنگ کرد
با سیلیجای سرخاب
صورتا رو قشنگ کرد
بپرس ازش تا بگه
چه جوری میشهجنگ کرد
یااینکه بی رنگ مو
موی سیاهو رنگ کرد
وقتی که گفتندبابا
تو جبههها شهید شد
خودم دیدم یک شبه
چند تا موهاش سفیدشد
می خوای بدونی چرا
نصف موهاش سفیده؟
بپرس که بعد بابا چی دیده، چی کشیده
یا میره داروخانه
برا دوای مینا
یا کهمیره سمساری
یا که بهشت زهرا(س)
یه روز به دنبال وام
مامانمیره به بنیاد
یه روز به دنبال کار
پیرِ آدم درمیاد
هر وقت بهمامان میگم:
«طعم غذات عالیه»مامان با گریه میگه:
«جای باباتخالیه»
بعضی روزا که توی خونه غذا نداریم
غذای روزقبلو
برا مینا میذاریم
مینا با غم میپرسه:
«غذا فقطهمینه؟»مامان با گریه میگه:
«بابات کجاس ببینه؟»
وقتی کهبیست میگیرم
میاد پیشم میشینه
نوازشم میکنه
نمرهها مومیبینه
میگم: «معلمم گفت
که نمره هات عالیه»مامان با گریهمیگه:
«جای بابات خالیه»
یه بار گفتم: «مامان جون
این آقابقالیه
با طعنه گفت تو خونه
جای بابات خالیه؟»
تا حرف منتموم شد
با دست تو صورتش زد
با گریه گفت: «ای خدا
بیشرفی تا اینحد؟»
میگم : «مامان راست بگو
اگه بابا دوست داشت
چرا ازت جداشد
پس چرا تنهات گذاشت؟»
چشم میدوزه تو چشمام
لب میگزه ،میخنده
بیرون میره از اتاق
محکم در و میبنده
رفتم و از لایدر
توی اتاقو و دیدم
صدای گریههاشو
از لای در شنیدم
داشت بابابام حرف میزد
چشاش به عکس اون بود
انگار که توی گلوش یهتیکه استخون بود
«مرتضی جون میدونم
زندهای و نمردی بعد خدا ومولا
ما رو به کی سپردی؟
دست خوش آقا مرتضی
خوش به حالت کهرفتی
ما اینجا مستأجریم
تو اونجا جا گرفتی؟
خواستگاریمیادته؟
چند تا سکه مهرمه
مهریه مو کی میدی؟
گره توی کارمه
مهریهمو کی میدی
دختر مون مریضه
بیاببین که موهاش
تندتند داره میریزه
مهریهمو کی میدی؟
اجاره خونه داریم
صاحبخونه میگفتش دیگه مهلت نداریم
امروز که صاحب خونه
اومد برااجاره
همسایمون وقتی گفت
مهلت بده نداره
یهو تو کوچه دادزد:اینا همش بهونهاس
دقّ اجاره داره
دردش اجارهخونهاس
به من چه شوهرش رفت
یا که زن شهیده
خونه اجارهکرده
یا خونه مو خریده؟
درد دل خستهمو
فقط برا تو گفتم
چوناز تموم مردم
«به من چه» میشنفتم
میگم خونه نداریم
خیلیمریضه بچه
سایة سرنداریم
همه میگن «به من چه»
با آه خود بهعکس
بابا جونم جون میده
چادرو وَرمیداره
موهاشو نشونمیده
صورتشو میذاره
روصورت شهیدش
بابام نگاه میکنه
بهموهای سفیدش
اشک مامان میریزه
روصورت باباجون
بابام گربهمیکنه
برای غمهای اون
بابا با چشماش میگه
قشنگِ مهربونم
همسر خوب و تنهام
غصه نخور میدونم
اتل متل یهمادر
نحیف و زار و خسته
با صورتی حزین و
دستای پینهبسته
دستای پینهدارش
عجب حماسه سازه
دستایی کهشوهرش
خیلی به اون مینازه
دستایی که پرچمِ
بابا روورمیداره
توی خزون غیرت
دستایی که بهاره
دستایی که عینهو دست بابا میمونه
نمیذاره سلاحِ
بابام زمین بمونه
دستیکه بچههاشو
بسیجی بار میاره
بذر غیرت و ایمان
تو روحشونمیکاره
درسته که شوهرش
تو جبههها شهید شد
درسته که مویاون
بعد بابا سفید شد
اما خون بابا و موهای مادر من
وقتی باهم جمع شدن
سیلی زدن به دشمن
سرخی صورت اون
سرخی خونباباست
موی سفید مادر
افتخار بچههاست
باید فهمیده باشی
چهجوری میشه جنگ کرد
با سیلی جای سرخاب
صورتا رو قشنگ کرد
بایدفهمیدهباشی
چه جوری میشه جنگ کرد
یا اینکه بیرنگ مو
موی سیاهورنگ کرد
اتل متل یه مادر
خیلی چیزا میدونه
از بیمروّتیها
ازبازی زمونه
ای که در این حوالی
غربت مارو دیدی
صداینالههای مادرمو شنیدی
دست رو گوشات گذاشتی چشماتو خیرهکردی
زل زدی به مادرم
فکر کردی خیلی مردی؟
تو که به زخمقلب
مامان نمک گذاشتی
اگه مامان بمیره
مادرمو تو کشتی
اگهبابام نبودش هر چی داشتی میخوردن
مال و منالت که هیچ
مادرتممیبردن
اگه مامان بمیره
دق میکنم، میمیرم
پیش خدا وبابام
من جلو تو میگیرم
قصه قصه قصه ، داد میزنه یه عاشق
میگه شهید آوردند ، بازم گل شقایق
شهیدایی که بودند همه جوون بی باک
بر گشتن، ولی اینبار همه بدون پلاک
پلا ک هاشون جا مونده، گم کردند خیلی آسون
بعضیاشون تو اروند بعضیا هم تو مجنون
پلاکایی که شاید همه باشن بازیچه
بعضیاشون هنوزم مخفی اند تو شلمچه
نگاه کنید رو تابوت چقدر قشنگ نوشتن
انگاری رو هر کدوم فقط یه اسم نوشتن
بزار برم ببینم، رو تابوتا رو آرام
آخ بمیرم الهی... بازم شهید گمنام
اون مادر رو نگاه کن، اومده با دخترش
یه عکسی تو دستشه میزاره روی سرش
دستای بی جونشو آروم بالا میاره
تو چله ی تابستون.... ببین بارون میباره!!!
خدا گریه ش و از نو دوباره آغاز کرد
چون دختر شهیدی در تابوتو باز کرد
دخترک از هوش رفت، تو لحظه ی جنون بود
چون توی تابوت فقط، یه تیکه استخون بود
استخونای شما آی شهدای گمنام
ما رو به عرش میبره بدون حرف و کلام
درسته سعی میکنن راه و به ما ببندن
همونایی که دارن به گریمون میخندن
بزار به ما بخندن تا ابد مست و راحت
بزار آروم بگیرن با خنده به شهادت
ولی بدون ای بشر به بد چیزی خندیدی
مگه تو اشکای اون مادره رو ندیدی؟
یقه تو سفت میگیره مادر اون شهیدی
که تو به استخون جگر گوشش خندیدی
بازم دعایی داریم همون درد جدایی
العجل یابن الحسن ، منتظریم بیایی
غنچه و گل سوختند.....
باز به آرامشم
عشق و جنون تک زده
بر صفحات دلم
خامه به رقص آمده
باز ز راس قلم
خون فوران می زند
صفحه ی دل ، باغمت
پیله به خود می تند
عاقلم از آنکه از
عشق تو شیدا شدم
گمشده در خویش و در
عشق تو پیدا شدم
ای همه ی آفتاب
سایه ی رخسار تو
جام جهن بین عشق
دیده ی بیمار تو
ای که همه شمع ها
دور تو پروانه وار
نور تویی دلبرا
وان دگر آئینه دار
سرمه ی چشم ملک
ذره ای از خاک تو
ای که ز داغ غمت
سینه ی غم ، چاک تو
حق متجلی شد از
ماه رخ زرد تو
غم، به فغان آمد از
مثنوی درد تو
بر دل هفت آسمان
زلزله افتاد باز
اشک فشان در فغان
خیل ملک در نماز
رنگ ز رخساره ی
عشق ، از این غم پرید
عرش از این واقعه
نعره ز جانش کشید
آدم و جبرئیل ، از این
غم به فغان ، آمدند
یحیی و نوح و خلیل
بر رخ و سر می زنند
موسی عمران ، ز غم
سینه بسی چاک کرد
عیسی روح القدس
بر سر خود خاک کرد
بانک بر افراشتند
فتنه به پا داشتند
بر جگر مصطفی
داغ دل انباشتند
بر تن گل تاختند
غنچه و گل سوختند
خرمن پروانه را
جامه بر افروختند
ببل و پروانه را
«سامریان » پرزدند
وای که شمشیر کین
بر سر حیدر زدند
بهر تن مجتبی
تیر و کمان ساختند
دست علمدار را
از بدن انداختند
با ده ی عشاق با
خون دل آمیختند
دست خدا بسته و
خون خدا ریختند
خون دل مجتبی
بر دل مجمر زدند
سنگ جفا بر رخ
زینب (س) مضطر زدند
طبل جفا کوفتند
کینه بسی توختند
پشت در بیت وحی
هیمه بر افروختند
بر جگر عاشقان
داغ مکرر زدند
چون خلفان «هبل»
ضربه بر آن در زدند
به جبهه ها، رشادتم
به سالها اسارتم
خنده ی صبح و شامتان
حرامیان، حرامتان
اشک دو چشم رهبرم
خون چکیده از سرم
شهد شده به کامتان
حرامیان، حرامتان
داس عدو به گردنم
شخم عدو بر بدنم
گندم بی همتتان
حرامیان، حرامتان
ماهی شط خون چه شد؟
عشق چه شد؟ جنون چه شد؟
دور شده به کامتان
حرامیان، حرامتان
هم نفس آه که شد؟
یوسف صد چاه که شد؟
پله و نردبان تان
حرامیان، حرامتان
عبد چه شد؟ خدا چه شد؟
دیانت و رضا چه شد؟
گسیخته لجامتان
حرامیان، حرامتان
همسفران هم نفس
پریده از کنج قفس
مرغ هوس به بامتان
حرامیان، حرامتان
طبع شکم باره ی تان
مرکب راه وارتان
قرعه که زد به نامتان؟
حرامیان، حرامتان
جبهه به خون کشیده شد
حنجره بس دریده شد
طراوت کلامتان
حرامیان، حرامتان
راهی صد کمین که شد؟
معبر روی مین که شد؟
معبر زیر گامتان
حرامیان، حرامتان
خانه ام افروخته شد
بام به کف دوخته شد
امنیت خانه ی تان
حرامیان، حرامتان
کشته ی صد پاره که شد؟
به خصم دون چاره که شد؟
دوامتان، دوامتان
حرامیان، حرامتان
برف من و بام شما
درد من و دام شما
وسعت بام و دامتان
حرامیان، حرامتان
خنده به اشک مادرم
نمک به زخم همسرم
مادرتان، همسرتان
حرامیان، حرامتان
جُمجُمَک برگ خزون
مادرم زینب خاتون
قامتش عین کمون
از کمون خمیده تر
روزبه روز تکیده تر
غصه داره غصه دار
بی قراره بی قرار
میگه مرتضی میاد
میگه مرتضی میاد
جمجمک برگ خزون
بیبی جون و آقا جون
جفتشون وقت اذون
دستُ بالامی برن
از بابا بیخبرن
پس چی شد بچه ی ما
کِی خبر ازش میاد؟
کِی خبر ازش میاد؟
جمجمک برگ خزون
باباجونش باباجون
سروصورت پرخون
توی کربلای پنچ
خاک شده عین یه گنج
گولّه خورد توی سرش
توی خاک سنگرش
گم شده دیگه نمیاد
پسرش بابا میخواد
جمجمک برگ خزون
یه پلاک یه استخون
از تو خاک اومد برون
دو کیلو کُلِّ بدن
به مامان نشون دادن
مامانم جیغ زدش
بابا رو بغل زدش
هی زدش ناله و داد
«راضیاَم هر چی بخواد
راضیاَم هر چی بخواد»
جمجمک برگ خزون
آدما، پیر و جوون
دلشون یه آسمون
تو سر و سینه زدن
دست به دست هم دادن
تا مشایعت کنن
همه بیعت بکنن
«یاعلی قلب توشاد
ما مُرید و تو مراد
ما مُرید و تو مراد»
یه روزی روزگاری
دو تا بچه بسیجی
نمی دونم کجا بود
توفکه یا دوعیجی
تو فاو یا شلمچه
تو کرخه یا موسیان
مهران یا دهلران
تو تنگه ی حاجیان
تو اون گلوله بارون
کنار هم نشستند
دست توی دست هم
با هم جناق شکستند
با هم قرار گذاشتن
قدر هم رو بدونن
برای دین بمیرن
برای دین بمونن
با هم قرار گذاشتن
که توی زندگیشون
رفیق باشن ولیکن
اگر یه روز یکیشون
پرید و از قفس رفت
اون یکی کم نیاره
به پای این قرار داد،
زندگیشو بذاره
سالها گذشت و اما
بسیجی های باهوش
نمی ذاشتن که اون عهد
هرگز بشه فراموش
یه روز یکی از اون دو
یه مُهر به اوون یکی داد
اون یکی با زرنگی
مُهر و گرفت و گفت: (یاد)
روز دیگه اون یکی
رفت و شقایقی چید
برد و داد به رفیقش
صورت اونو بوسید
گل رو گرفت و گفتش:
(بسیجی دست مریزاد)
قربون دست داداش
گل و گرفت و گفت: (یاد)
عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ
انگشتری و شونه
این میداد به اون یکی
اون یکی به این میداد
ولی هر کی می گرفت
می خندید و می گفت: (یاد)
هی روزها و هفته ها
از پی هم می گذشت
تا که یه روز صدایی
اینطور پیچید توی دشت
یکی نعره می کشید:
(عراقیها اومدن
ماسکهاتون بذارین
که شیمیایی زدن)
از اون دو تا یکیشون
در صندوقو گشود
ماسک خودش بود ولی
ماسک رفیقش نبود
دستشو برد تو صندوق
ماسک گازشو برداشت
پرید، روی صورتِ
دوست قدیمی گذاشت
همسنگر قدیمش
دست اونو گرفتش
هل داد به سمت خودش
نعره کشید و گفتش:
(چرا می خوای ماسکتو
رو صورتم بذاری
بذار که من بپّرم
تو دو تا دختر داری)
ولی اون اینجوری گفت:
(تو را به جان امام
حرف منو قبول کن
نگو ماسک رو نمی خوام)
زد زیر گریه و گفت:
اسم امامُ نَبَر
ماسکو رو صورت بذار
آبرو ما رو بخر
زد زیر گوشش و گفت:
کشکی قسم نخوردم
بچه چرا حالیت نیست؟
اسم امام رو بردم
اون یکی با گریه گفت:
فقط برای امام!
ولی بدون، بعد تو
زندگی رو نمی خوام!
ماسکو رفیقش گرفت
گاز توی سنگر اومد
وقتی می خواست بپّره
رفیقشو بغل زد
لحظه های آخرین
وقتی می رفتش از هوش
خندید و گفت: برادر
(یادم ترا فراموش)
آهای آهای برادر
گوش بده با تو هستم
یادت میاد یه روزی
باهات جناق شکستم
تویی که روزمرّگیت
توی خونه نشونده
تویی که بعد چند سال
هیچی یادت نمونده
عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ
انگشتری و شونه
هر چی رو بهت میدم
روی زمین میندازی
می گی همش دروغه
(یاد) نمی گی می بازی
اتل متل یه بازی
بازیای بچهگونه
از آقا جون نشسته
تا کوچولوی خونه
اول عمونشسته
بعد زن عمو فریده
بعد مامان و آقاجون
بعد بابا و سعیده
مامان بزرگ کنارش
بعد عمه جون خجسته
بعد هم شوهر عمه که
سوخته کنار نشسته
همین طوری که میخوند
رسید به پای باباش
با دست روی پاهاش زد
تِقّی صدا داد پاهاش
یه دفعه رنگش پرید
پای بابا رو ناز کرد
نذاشت که ورچیده شه
پای اونو دراز کرد
بعد دوباره شروع کرد
اتل متل روخوندش
با کلّی داد و بیداد
آقا جونم سوزوندش
دوباره توی بازی
قرعه به بابا افتاد
نذاشت بابا بسوزه
با کلی داد و فریاد
بازی کرد و دوباره
به پای بابا رسید
چشماشو بست و رد شد
انگار پاهارو ندید
مامان جونم سوزوندش
عمه رو بیرون انداخت
با قهر و با جرزنی
کار عمو رو هم ساخت
زن عمو هم بیرون رفت
مامان بزرگش هم سوخت
اون وقت بابا رو بوسید
چشماشو به پاهاش دوخت
بعد از خودش شروع کرد
اتل متل رو خوندش
ولی بازم آخرش
بدجورکی چزوندش
نمیتونست بخونه
سعیده آچین واچین
پای بابا ورچیدهاس
تو جنگ رفته روی مین
یکدفعه بغضش گرفت
گفت : تو اتل متلهام
بابا دیگه بازی نیست
تا که نسوزه بابام
پاهای مصنوعی رو
برد با خودش تو اتاق
محکم درو بهم زد
چشماشو دوختش به طاق
امشب حال سعیده
خیلی خیلی خرابه
بازم با بغض و گریه
میخواد بره بخوابه
دیگه میخواد وقت خواب
سعیده عادت کنه
جای متکّا رویِ
پااستراحت کنه
ولی یه روز میفهمه
بابا همیشه برده
پای بابا تو جبهه
شهید شده، نمرده
اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداکار
اتل متل بچهها
که اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ کسی رو ندارن
مامان بابا رو میخواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه
وقتی که از درد سر
دست میذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش میده به بچههاش
همون وقتی که هرچی
جلوش باشه میشکنه
همون وقتی که هرچی
پیشش باشه میزنه
غیر خدا و مادر
هیچکسی رو نداره
اون وقتی که باباجون
موجی میشه دوباره
دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم
بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار میزد
شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد
میزد توی صورتش
قسم میداد بابارو
به فاطمه ، به جدش
تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره میبینه
تو رو به جون بچه
بابا رو کردن دوره
بچههای محله
بابا یه هو دوید
و زد تو دیوار با کله
هی تند و تند سرش رو
بابا میزد تو دیوار
قسم میداد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار
نعرههای بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم
مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه میگفت
کشتند بچههارو
بعد مامانو هلش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین
الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن؟
کمک میخوایم حاجی جون
بچهها قیچی شدن
تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشاشو بست و جون داد
بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی که از بابام
فقط امروزو دیدن
سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا
غنیمت نبرده
شرافت و خون دل
نشونههای مرده
ای اونایی که امروز
دارین بهش میخندین
برای خندههاتون
دردشو میپسندین
امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یهروز به هم میرسیم
بازی داره زمونه
موج بابام کلیده
قفل در بهشته
درو کنه هر کسی
هر چیزی رو که کشته
یه روز پشیمون میشین
که دیگه خیلی دیره
گریههای مادرم
یقه تونو میگیره
بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
کی میگه که دروغه؟
اتل متل یه جانباز
که اسم اون احمده
نمره جانبازیش
هفتاد و پنج درصده
اون که دلاوریهاش
تو جبهه ها غوغا کرده
حالا بیاین ببینین
کلکسیون درده
اون که تو میدون مین
هزار تا معبر زده
حالا توی رختخواب
افتاده حالش بده
بابام یادگاری از
خون و جنگ و آتیشه
با یاد اون زمونا
ذره ذره آب میشه
آهای آهای گوش کنید
درد دل بابا رو
می خواد بگه چه جوری
کشتند بچه ها رو
هیچ می دونی یعنی چی
زخمی ها رو بیاری
یکی یکی و با زور
تو آمبولانس بذاری
درست جلوی چشمات
همین طوری که میره
با شلیک مستقیم
ماشین الو بگیره
همینجوری که میگفت
چشماشو به دیوار دوخت
انگار با این خاطره
بابام الو گرفت سوخت
گفتن این خاطره
بد جوری می سوزوندش
با بغض و ناله میگفت
کاشکی که پر نبودش
آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و پسه
هیچ تا حالا شنیدی
تانک ها بشن قناصه
می دونی بعضی وقتها
تانکا قناصه بودن
تا سری رو میدیدن
اون سرو می پروندند
سه راه شهادت کجاست؟
می دونی دوشکا چیه؟
می دونی تانک یعنی چی؟
یا آر پی جی زن کیه؟
آر پی جی زن بلند شد
«وَِِمّا رّمََّیتَ» رو خوند
تانک اونو زودتر زدش
یه جفت پوتین ازش موند
یه بچه بسیجی
اونور میدون مین
زیر شنیهای تانک
له شده بود رو زمین
خودم تو دیده بانی
با دوربین قرارگاه
رفیقمو میدیدم
تو گودی قتلگاه
آر پی جی تو سرش خورد
سرش که از تن پرید
خودم دیدم چند قدم
بدون سر می دوید
هیچ میدونی یه گردان
که اسمش الحدیده
هنوزم که هنوزه
گم شده ناپدیده
اتل متل توتوله
چشم تو چشم گلوله
اگر پاهات نلرزید
نترسیدی قبوله
دیدم که یک بسیجی
نلرزید اصلا پاهاش
جلو گلوله واستاد
زل زده بود تو چشاش
گلوله هم اومدو
از دو چشم مردونه
گذشت و یک بوسه زد
بوسه ای عاشقونه
عاشقی یعنی این که
چشمهایی که تا دیروز
هزار تا مشتری داشت
چندش میاره امروز
اما غمی نداره
چون عاشق خداشه
به جای مردم خدا
مشتری چشاشه
یه شب کنار سنگر
زیر سقف آسمون
میای پیش رفیقت
تو اون گلوله بارون
با اینکه زخمی شده
برات خالی میبنده
میگه من که چیزیم نیست
درد می کشه می خنده
همون هایی که راه
دزدی رو خوب می دونن
ما خون دادیم و اونا
عین زالو میمونن
دشمنای انقلاب
تر سوهای بی پدر
آهای غنیمت خورا
هشّ بابا . یواش تر
ای که به این انقلاب
چسبیدی عین کنه
خط و نشون می کشی
النگوهات ن***ه
فکر نکن علی رو
ماها تنها گذاشتیم
ما اهل کوفه نیستیم
دخلتونو میاریم
اتل متل یه باغچه
یه باغچة پر از گل
پر از صدای گنجشک
پر از صدای بلبل
اتل متل یه بابا
یه بابای مهربون
براسعیده بابا
برا گلها باغبون
پیش گلها نشسته
کنارش هم سعیده
بابا داره به دختر
باغبونی یادمیده
«به اون میگن نسترن
این نهال اناره
خیلی مواظبش باش
تا که ثمر بیاره
اینکه بیخ دیواره
اسمش درخت تاکه
اینم کود گیاهی
براقوّت خاکه
به اون میگن گل سرخ
به این میگن گل یاس
همون که زیباترین
گل باغچه باباس
بعداً کنار یاسَم
یک گل خوشگل بکار
حالا باغ و آب میدیم
شیلنگ آب رو بیار»
سعیده با خنده گفت:
چه باغچه قشنگی
بابا پیش خودش گفت:
چه دختر زرنگی
وقتی تو باغبونی
دختر عین بابا شد
جنگ شد و بابا جونش
راهی جبههها شد
سعیده با خودش گفت:
حالا برای گلها
منم که باغبونم
منم به جای بابا
حیاطُ جارو میکرد
باغ گلُ آب میداد
به این امید که روزی
بابا به خونه میآد
سالها گذشت از اون روز
ولی بابا نیومد
یه روز بلند شد از خواب
باغچه رو دید و جیغ زد
چرا باغچه بابا
یکدفعه افسرده شد
گلهای ناز باغچه
یک شبه پژمرده شد
روزها و هفته ها
از پی هم میرسید
ولی باغچه بابا
رنگ شادی رو ندید
یه روز آفتابی
وفتی بلند شد از خواب
رفت به کنار باغچه
رو شو بشوره با آب
با اینکه از اون گلها
نبود هیچی نشونه
بوی یاس و گل سرخ
پیچیده بود تو خونه
یهو دلش شور افتاد
زنگ خونه صدا کرد
مادرش از تو اتاق
دویدُ در رو واکرد
پشت در خونشون
مرد غریبهای دید
بعدش صدای جیغِ
مامان جونش رو شنید
«بیا بیا دخترم
باید شیرینی بدیم
بابات اومد از سفر
بریم خوش آمد بگیم»
بیرون دوید از خونه
اما بابا رو ندید
ولی بوی گل یاس
با گل سرخُ شنید
چشمها رو بر هم گذاشت
بو کشید و بو کشید
ردّ بو رو گرفتُ
به دنبال گل دوید
رسیدش به جائیکه
مست بوی گل شدش
کنار جسم سختی
گیج شدُ افتادش
وقتی چشمها رو واکرد
عکس بابا جون رو دید
نفهمیدش چطور شد
روی عکس اون پرید
انگاری که زیر عکس
یه جعبه از جنس چوب
گذاشتن و توی اون
پُره ز گلهای خوب
دلش به تاپ تاپ افتاد
خیلی تند و خیلی زود
در جعبه رو واکرد
بابا توی جعبه بود
مات شد و خیره شد
یواشی گفت: «بابا جون
چشمها تو واکن بابا
پژمردهای باغبون»
دیدش که از سینة
بابا عطر یاس میآد
دست و پای لِه شده اش
بوی گل سرخ میداد
شاید همون وقتیکه
تیر توی سینهاش خورد
یاس سفید تو باغچه
افسرده گشت و پژمرد
شاید وقتیکه تانکها
رفتند رو پا و دستش
گل سرخ تو باغچه
پرپر شد و شکستش
جیغ زد و ناله زد
کنار باباجون داد
بابا جونو صدا زد
جنازه رو تکون داد
«بابا بیا و ببین
یاس تو پژمرده شد
گل سرخ تو باغچه
شکست و افسرده شد
یهو صدایی شنید:
«دخترکم سعیده
بابا قبل شهادت
حرف تو رو شنیده
ناله نکن دخترم
گریه و زاری بسه
اینو بگیر عزیزم
بذر گل نرگِسه
تو نامه آخرش
برات نوشته بابا
اینو بکار تو باغچه
جای تموم گلها»
بذر گل نرگسُ
محکم گرفت تو دستش
با گریه و با ناله
بسوی باغچه رفتش
با صد هزاران امید
که توی سینهاش داشت
بذر گل نرگسُ
بردُ توی باغچه کاشت
روزها میشست کنارش
گریه میکرد پای اون
زبون گرفته وهی
صدا میزد: «بابا جون»
تا اینکه توی باغچه
جای تموم گلها
یک گل نرگس اومد
یک گل ناز و زیبا
حالا توی این خونه
یگ گل نرگس هستش
هرچی گل پرپره
فدای چشم مستش
هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا
شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا
سارا لباس پوشید ، با جبه ها اجین شد
در فکه و شلمچه ، دارا به روی مین شد
چندین هزار دارا ، بسته به سر سربند
یا تکه تکه گشتند یا که اسیر و در بند
سارای دیگری در مهران شده شهیده
دارا کجاست ؟ او در ، اروند آرمیده
دوخته هزار سارا چشمی به حلقه ی در
از یک طرف و دیگر چشمی ز خون دل ، تر
سارا سوال می کرد ، دارا کجاست اکنون؟
دیدن شعله ها را در سنگرش به مجنون
خون گلوی دارا آب حیات دین است
روحش به عرش جسمش ، مفقود در زمین است
در آن زمانه رفتند صد ها هزار دارا
در این زمانه گشتند ده ها هزار «دارا»
هنگام جنگ دارا گشته اسیر و در بند
دارای این زمان با بنزش رود به دربند
دارای آن زمانه بی سر درون کرخه
سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه
در آن زمانه سارا با جبه ها اجین شد
در این زمانه ناگه ، چادر« لباس جین» شد
با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست
سارا ، خود از برای ، جلب نظر بیاراست
آن مقنعه ور افتاد جایش فوکل در آمد
سارا به قول دشمن از املی در آمد
دارا و گوشواره ، حقا که شرم دارد !
در دست هایش امروز او بند چرم دارد
با خون و چنگ و دندان دشمن زخانه راندیم
اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم
یا رب تو شاهدی بر اعمالمان یکایک
بدم المظلوم یا الله ، عجل فرجه ولیک
جای شهید اسم خواننده روی دیوار
آن ها به جبهه رفتند ، اینها شدند طلبکار