در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

مممن هم گگگنگم مممثل تتتو


پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن
می‌شنیدم که بدین نوع همی راند سخن
کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تارک
وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
تتتریاکیم و بی شششهد للبت
صصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
مممی‌خواهی ممشتی به ککلت بزنم
کهبیفتد مممغزت ممیان ددهن
پیرگفتا وووالله که معلومست این
که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ ر لالالالم به‌خخلاق ز من
طفل گفتا خخدا را صصدبار ششکر
که برستم به جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنکی مممثل مممن


قاآنی شیرازی

رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها


قصیدهٔ قاآنی در مدح امیرکبیر میرزاتقی‌خان


نسیم خلد می‌رود مگر ز جویبارها
که بوی مشک می‌دهد هوای مرغزارها
فراز خاک وخشت‌ها دمیده سبزکشتها
چه‌کشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها
به‌چنگ بسته چنگها بنای هشته رنگها
چکاوهاکلنگها تذروها هزارها
ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته
ترانها نواخته چو زیر و بم تارها
ز خاک رسته لالها چوبسدین پیالها
به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها
فکنده‌اند همهمه کشیده‌اند زمزمه
به‌شاخ سروبن همه چه‌کبکها چه سارها
نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها
بهارها بنفشها شقیقها شکوفها
شمامها خجسته‌ها اراک‌ها عرارها
ز هرکرانه مستها پیالها به دستها
ز مغز می‌پرستها نشانده می خمارها
ز ریزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوی نقره آبها روان در آبشارها
فراز سرو بوستان نشسته‌اند قمریان
چو مقریان نغز خوان‌به‌زمردین منارها
فکنده‌اند غلغله دو صد هزار یکدله
به شاخ‌گل پی‌گله ز رنج انتظارها
درختهای بارور چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگرکشیده صف قطارها
مهارکش شمالشان سحابها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها
درین بهار دلنشین‌که‌گشته خاک عنبرین
ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها
رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو
رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها
به طره‌کرده تعبیه هزار طبله غالیه
به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها
مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او
شکفته از جمال او بهشت‌ها بهارها
دوکوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبیدها عقارها
چگویمت‌که‌دوش چون‌به‌ناز وغمزه‌شدبرون
به حجره آمد اندرون به طرز می‌گسارها
به‌کف بطی ز سرخ می‌که‌گر ازو چکد به نی
همی ز بند بند وی برون جهد شرارها
دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها

مرا به‌عشوه‌گفت‌هی تراست هیچ میل می
بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها
خوش‌است کامشب‌ای صنم‌خوریم می به‌یاد جم
که‌گشته دولت عجم قوی چوکوهسارها
ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر
کزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها
به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی
که مؤمنان متقی‌کنند افتخارها
امیر شه امین شه یسار شه یمین شه
که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها
یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم
اتابک شه عجم امین شهریارها
امیر مملکت‌گشا امین ملک پادشا
معین دین مصطفی ضمین رزق‌خوارها
قوام احتشامها عماد احترامها
مدار انتظامها عیار اعتبارها
مکمّل قصورها مسدد ثغورها
ممّهد امورها منظم دیارها
کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها
خزانهٔ فقیرها نظام بخش‌کارها
به‌هر بلد به‌هر مکان به‌هر زمین به‌هر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها
خطیبها ادیبها اریبها لبیبها
قریبها غریبها صغارها کبارها
به عهد او نشاطهاکنند و انبساطها
به مهد در قماطها ز شوق شیرخوارها
سحاب‌کف محیط دل‌کریم خوبسیط ظل
مخمرش از آب وگل فخارها وقارها
به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی
که‌گشت مملکت تهی ز ننگها ز عارها
معین شه امین شه یسار شه یمین شه
که فکر دوربین شه‌گزیدش ازکبارها
فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان
حیات روح مفلسان نشاط دلفکارها
به‌گاه خشمش آنچنان طپد زمین و آسمان
که هوش مردم جبان ز هول‌گیر و دارها
زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو
رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها
به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد
فزون ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها
کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها
وزیرها امیرها مشیرها مشارها
دوسال هست‌کمترک‌که‌فکرت‌توچون محک
ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها
هم ازکمال بخردی به فر و فضل ایزدی
ز دست جمله بستدی عنان اختیارها
چنان ز اقتدار توگرفت پایه‌کار تو
که‌گشت روزگار تو امیر روزگارها
چه مایه‌خصم ملک و دین‌که‌کرد ساز رزم وکین
که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها
خلیل را نواختی بخیل راگداختی
برای هردو ساختی چه تختها چه دارها
در ستم شکسته‌یی ره نفاق بسته‌یی
به آب عدل شسته‌یی ز چهر دین غبارها
به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه
که صف‌کشد دو ماهه ره پیادها سوارها
کشیده‌گرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین
ز توپهای آهنین بس آهنین حصارها
حصارکوب‌وصف‌شکن‌که‌خیزدش‌تف‌ازدهن
چو ازگلوی اهرمن شررفشان به خارها
سیاه‌مور در شکم‌کنند سرخ‌چهره هم
چه‌چهره قاصد عدم چه مور خیل مارها
شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها
ندیدم اژدر اینچنین دل آتشین تن آهنین
که افکند در اهل‌کین ز مارها دمارها
نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین
فتد خمار ظلم‌وکین به‌مغز ذوالخمارها
به‌نظم‌ملک ودین نگر ز بسکه‌جسته زیب‌و فر
که نگسلد یک‌از دگر چو پودها ز تارها
الاگذشت آن زمن‌که بگسلد در چمن
میان لاله و سمن حمارها فسارها
مرا بپرور آنچنان‌که ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها
به جای آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها
هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان
تهی زرنگ و بو جهان چو پشت س‌وسمارها
خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها

و یا گسسته حور عین ز زلف خویش تارها

ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها

به برگهای لاله بین میان لاله زارها

 

که چون شراره میجهد زسنگ کوهسارها

 

ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد

 نخورده شیر عارضش جرا به رنگ شیر شد

گمان برم که همچو من به دام غم اسیر شد

ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد

 

بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها

 

درین بهار هر کسی هوای راغ داردا

به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا

به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا

همین دل منست و بس که درد و داغ داردا

 

جگر چو لاله پر زخون ز عشق گلعذارها

 

بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من

کناره کردم از جهان چو او شد از کنار من

خوشا و خرم آندمی که بود یار یار من

دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من

 

چوچشمه ای که اندرو شنا کنند مارها

 

غزال مشک بوی من زمن خطا چه دیده ای

که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده ای

بنفسه بوی من چرا به حجره آرمیده ای

نشاط سینه برده ای بساط کینه چیده ای

 

بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها

 

به صلح در کنارم آ زدشمنی کناره کن

دلت ره ار نمیدهد ز دوست استشاره کن

و یا چو سبحه رشته یی ز زلف خویش پاره کن

بر او ببند صد گره وزان پس استخاره کن

 

که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها

 

نه دلبری که بر رخش به یاد او نظر کنم

نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم

نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم

نه باده محبتی کزو دماغ تر کنم

 

نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها

 

کسی نپرسدم خبر که کیستم چکاره ام

نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خواره ام

نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام

نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام

 

نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها

 

بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی

بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی

بکن هرانچه می کنی که سرنوشت من تویی

بدل نه غایبی زمن که در سرشت من تویی

 

نهفته در عروق من چو پودها به تارها

 

دمن ز خنده لبت عقیق زا یمن شود

یمن ز سبزه خطت به خرمی چمن شود

چمن ز جلوه رخت پر از گل و سمن شود

سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود

 

از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها

 

به پیش شکرین لبت چه دم زند طبرزدا

که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزدا

خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا

ز اضطراب عشق تو چو آسمان بلرزدا

 

همی ببوسدت قدم به سان خاکسارها

 

بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده

ز چشم خویش می فشان ز لعل خود پیاله ده

نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده

ز بهر نقل بوسه یی مرا به لب حواله ده

 

که واجبست نقل و می برای میگسارها

 

بهل کتاب را به هم که مرد درس نیستم

نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم

شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم

به حفظ کشت عمر خود کم از مترس نیستم

 

که منع جانور کند همی ز کشتزارها

 

من ار شراب می خورم به بانگ کوس می خورم

به بارگاه تهمتن به بزم طوس می خورم

پیالهای ده منی علی رؤوس مس خورم

شراب گبر می چشم می مجوس می خورم

 

نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها

 

 

الا چه سال ها که من می و ندیم داشتم

چو سال تازه می شدی می قدیم داشتم

پیالها و جامها ز زر و سیم داشتم

دل جواد پر هنر کف کریم داشتم

 

چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها

 

کنون هم ارچه مفلسم ز دل نفس نم کشم

به هیچ روی منتی ز هیچ کس نمی کشم

فغان ز جور نیستی به دادرس نمی کشم

کشیدم ارچه پیش ازین ازین سپس نمی کشم

 

مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها

 

صفیه یی که از صفا بهشت جاودان بود

کریمه ی که از کرم سحاب زر فشان بود

فرشته زمین بود ستاره زمان بود

عفاف اوست کز ازل حجاب جسم وجان بود

 

گلیست نوش رحمتش مصون ز نیش خارها

 

سپر عصمن و حیا که شاه اوست ماه او

شهی که هست روز وشب زمانه در پناه او

سپر در قبای او ستاره در کلاه او

الا نزاده مادری شهی قرین شاه او

 

به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها

 

یگانه یی که از شرف دو عالمند چاکرش

ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش

به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش

به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش

 

به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها

 

مبان بدر و چهر او بسی بود مباینه

از آنکه بدر هرکسی ببیندش معاینه

و لیک بدر چهر او گمان برم هر آینه

که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه

 

خود از خرد شنیده ام این حدیث بارها

 

به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او

وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او

حیای او حجاب او عفاف او نقاب او

وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او

 

شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها

 

 

زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو

بهشت عدن آیتی ز خلق مشک بوی تو

تو عقل عالمی از آن ندیده روی تو

نهان ز چشم و در میان همیشه گفتگوی تو

 

زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها

 

خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد

وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد

چو ذره آفتاب را به چشم در نیاورد

به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد

 

همی ز وجد بشکفد به چهرهاش بهارها

 

ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم

برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم

حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم

که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم

 

ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها

 

چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی

چه صرفه ام زاین و آن که صرف آدمی تویی

جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی

به جان غم رسیدگان هبار بیغمی تویی

 

همی فشانده از سمن به مرد وزن نثارها