در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند


بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند
نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند
تو بیایی همه ساعت همه‌ی ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

قیصر امین پور

نان ماشینی

آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابر ها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تبدار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
...
...
...

آبروی ده ما را بردند !


قیصر امین پور

تنها تو می مانی

دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید

تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد


قیصر امین پور

سفر ایستگاه

قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام

که سال‌های سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاه رفته

تکیه داده‌ام!

دستور زبان عشق

دستور زبان عشق


دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟


می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد


خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

سفر ایستگاه

سفر ایستگاه


قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود


و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
          به نرده های ایستگاه رفته
                                     تکیه داده ام!

شعر نی نامه از مرحوم قیصر امین پور

geysar-1.gif


خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن


خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن


خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن


نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است


نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است


نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ


قلم، تصویر جانگاهی است از دل
علم، تمثیل کوتاهی است از نی


خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد


دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز


چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟


سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری


پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت، غم دیرینه او


غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست


دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است


سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال


ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد


سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل


چگونه پا ز گل بر دارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟


گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی


چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد


به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی


اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند


سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند


شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!


ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست

«کوچه های کوفه»


 

شعری از قیصر امین پور



«کوچه های کوفه»



این جذر ومد چیست که تا ماه می رود؟


دریای درد کیست که در چاه می رود؟



این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم


بیم خسوف و تیرگی ماه می رود



گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است


یک لحظه مکث کرده به اکراه می رود



آبستن عزای عظیمی است کاین چنین


آسیمه سر نسیم سحرگاه می رود



امشب فرو فتاد مگر ماه از آسمان


یا آفتاب روی زمین راه می رود



در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟


گویی دلی به مقصد دلخواه می رود



دارد سر شکافتن فرق آفتاب


آن سایه که در دل شب راه می رود

غزل پنجره

غزل پنجره

یک کلبه خراب و کمى پنجره
یک ذره آفتاب و کمى پنجره

اى کاش جاى این همه دیوار و سنگ
آئینه بود و آب و کمى پنجره

در این سیاه چال سراسر سؤال
چشم و دلى مجاب و کمى پنجره

بویى زنان و گل به همه مى رسید
با برگى از کتاب و کمى پنجره

موسیقى سکوت شب و بوى سیب
یک قطعه شعر ناب و کمى پنجره 

 

 

قیصر امین پور

جغرافیاى ویرانى

جغرافیاى ویرانى

دلم قلمرو جغرافیاى ویرانى است
هواى ناحیه ما همیشه بارانى است

دلم میان دو دریاى سرخ مانده سیاه
همیشه برزخ دل تنگه پریشانى است

مهار عقده آتشفشان خاموشم
گدازه هاى دلم دردهاى پنهانى است

صفات بغض مرا فرصت بروز دهید
درون سینه من انفجار زندانى است

تو فیض یک اقیانوس آب آرامى
سخاوتى، که دلم خواهشى بیابانى است!
 

 

قیصر امین پور

الفباى درد

الفباى درد

الفباى درد از لبم مى تراود
نه شبنم، که خون از شبم مى تراود

سه حرف است مضمون سى پاره دل
الف. لام. میم. از لبم مى تراود

چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جاى عرق از تبم مى تراود

ز دل بر لبم تا دعایى برآید
اجابت ز هر یاربم مى تراود

زدین ریا بى نیازم، بنازم
به کفرى که از مذهبم مى تراود  

 

 

 

قیصر امین پور

فال نیک

فال نیک

گفتى: غزل بگو! چه بگویم مجال کو
شیرین من، براى غزل شور و حال کو
پر مى زند دلم به هواى غزل، ولى
گیرم هواى پرزدنم هست، بال کو
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلى براى تماشا و فال کو
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگ هاى سبز سرآغاز سال کو
رفتیم و پرسش دل ما بى جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو 

 

 

قیصر امین پور

پیش از اینها فکر میکردم خدا

پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس وخشتی از طلا

پایه های برجش از عاج وبلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب صدای خنده اش

سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست

هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود اما در میان ما نبود

مهربان و ساده وزیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین، از آسمان،از ابرها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

هر چه می پرسی ،جوابش آتش است

تا ببندی چشم ، کورت می کند

تا شدی نزدیک ،دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم پر ز دیو و غول بود

نیت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

*****

تا که یکشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه خوب خداست!

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

با دل خود گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟

گفت آری خانه او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده وبی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره دل را برایش باز کرد

می شود درباره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران حرف زد

با دو قطره از هزاران حرف زد

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

میتوان مثل علف ها حرف زد

با زبان بی الفبا حرف زد

میتوان درباره هر چیز گفت

می شود شعری خیال انگیز گفت....

*****

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر…. 

 

 

قیصر امین پور

روز مبادا

روز مبادا

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !

* * *

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...

هر روز بی تو
روز مبادا است ! 

 

 

قیصر امین پور