در نکوهش مقلدان
هنگام عبور از مداین و دیدن طاق کسری
در مذمت آب و هوای ری گوید
خوش خوش خرامان میروی، ای شاه خوبان تا کجا | شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا؟ | |
ز انصاف خو واکردهای، ظلم آشکارا کردهای | خونریز دلها کردهای، خون کرده پنهان تا کجا؟ | |
غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته | صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟ | |
بر دل چو آتش میروی تیز آمدی کش میروی | درجوی جان خوش میروی ای آب حیوان تا کجا؟ | |
طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده | بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟ | |
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب | تو شمع پیکر نیمشب دل دزدی اینسان تا کجا؟ | |
هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی | نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟ | |
گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را | حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟ | |
خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو | ای گوشهی دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟ |
به زبان چرب جانا بنواز جان ما را | به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را | |
ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو | به کران برد زمانه غم بیکران ما را | |
به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون | همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را | |
ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب | چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را | |
به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما | چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را | |
گلهی فراق گفتم که نه نیک رفت با | به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را | |
به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو | اگرش مزید خواهی بپذیر جچان ما را |
درد زده است جان من میوهی جان من کجا | درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا | |
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم | این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا | |
او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان | من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا | |
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون | بند روان گسستهام انس روان من کجا | |
گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی | گرم جگر شدم ز تب سرکهفشان من کجا | |
روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود | آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا | |
نالهی خاقانی اگر دادستان شد از فلک | نالهی من نبست غم دادستان من کجا |
یارب آن خال بر آن لب چه خوش است | بر هلالش نقط از شب چه خوش است | |
دهنش حلقهی تنگ زره است | نقطه بر حلقهی مرکب چه خوش است | |
مه سپر کرده و شب ماه سپر | به سپر برزده کوکب چه خوش است | |
بر لبش خال ز گازم اثر است | اثر گاز بر آن، لب چه خوش است | |
زلف دستارچه و غبغب طوق | زیر دستارچه غبغب چه خوش است | |
گوشوارش به پناه خم زلف | خوشه در سایهی عقرب چه خوش است | |
دل در آن زلف معنبر چه نکوست | مرغ در دام معقرب چه خوش است | |
پشت دست آینهی روی کند | او بدان آینه معجب چه خوش است | |
سنبلش لرزد و گل خوی گیرد | آن خوی و لرزهی بیتب چه خوش است | |
بر درش حلقه بگوشم چو درش | از در آن ناله مرتب چه خوش است | |
کشت چشمش دل خاقانی را | او بدین واقعه یارب چه خوش است |
هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد | در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد | |
کافر که رخش بیند با معجزهی لعلش | تسبیح در آویزد، زنار دراندازد | |
دلها به خروش آید چون زلف برافشاند | جانها به سجود آید چون پرده براندازد | |
در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزد | در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد | |
شکرانهی آن روزی کاید به شکار دل | من زر و سراندازم گر کس شکر اندازد | |
از روی کله داری بر فرق سراندازان | از سنگدلی هر دم سنگی دگر اندازد | |
هان ای دل خاقانی جانبازتری هر دم | در عشق چنین باید آن کس که سراندازد | |
این تحفهی طبعی را بطراز و به دریا ده | باشد که به خوارزمش دریا به در اندازد | |
تا تازه کند نامش در بارگه شاهی | کافلاک به نام او طرز دگر اندازد |