در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

  • خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟
    ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟
    غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟
    بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟
    طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟
    دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟
    هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
    گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟
    خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو ای گوشه‌ی دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را
ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو به کران برد زمانه غم بی‌کران ما را
به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را
ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را
به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را
گله‌ی فراق گفتم که نه نیک رفت با به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را
به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو اگرش مزید خواهی بپذیر جچان ما را

درد زده است جان من میوه‌ی جان من کجا

درد زده است جان من میوه‌ی جان من کجا درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون بند روان گسسته‌ام انس روان من کجا
گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی گرم جگر شدم ز تب سرکه‌فشان من کجا
روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا
ناله‌ی خاقانی اگر دادستان شد از فلک ناله‌ی من نبست غم دادستان من کجا

یارب آن خال بر آن لب چه خوش است

یارب آن خال بر آن لب چه خوش است بر هلالش نقط از شب چه خوش است
دهنش حلقه‌ی تنگ زره است نقطه بر حلقه‌ی مرکب چه خوش است
مه سپر کرده و شب ماه سپر به سپر برزده کوکب چه خوش است
بر لبش خال ز گازم اثر است اثر گاز بر آن، لب چه خوش است
زلف دستارچه و غبغب طوق زیر دستارچه غبغب چه خوش است
گوشوارش به پناه خم زلف خوشه در سایه‌ی عقرب چه خوش است
دل در آن زلف معنبر چه نکوست مرغ در دام معقرب چه خوش است
پشت دست آینه‌ی روی کند او بدان آینه معجب چه خوش است
سنبلش لرزد و گل خوی گیرد آن خوی و لرزه‌ی بی‌تب چه خوش است
بر درش حلقه بگوشم چو درش از در آن ناله مرتب چه خوش است
کشت چشمش دل خاقانی را او بدین واقعه یارب چه خوش است

هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد

هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد

در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد

کافر که رخش بیند با معجزه‌ی لعلش

تسبیح در آویزد، زنار دراندازد

دلها به خروش آید چون زلف برافشاند

جان‌ها به سجود آید چون پرده براندازد

در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزد

در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد

شکرانه‌ی آن روزی کاید به شکار دل

من زر و سراندازم گر کس شکر اندازد

از روی کله داری بر فرق سراندازان

از سنگ‌دلی هر دم سنگی دگر اندازد

هان ای دل خاقانی جانبازتری هر دم

در عشق چنین باید آن کس که سراندازد

این تحفه‌ی طبعی را بطراز و به دریا ده

باشد که به خوارزمش دریا به در اندازد

تا تازه کند نامش در بارگه شاهی

کافلاک به نام او طرز دگر اندازد