من مست می عشقم هشیار نخواهم شد | وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد | |
امروز چنان مستم از بادهی دوشینه | تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد | |
تا هست ز نیک و بد در کیسهی من نقدی | در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد | |
آن رفت که میرفتم در صومعه هر باری | جز بر در میخانه این بار نخواهم شد | |
از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن | از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد | |
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت | وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد | |
چون یار من او باشد، بییار نخواهم ماند | چون غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد | |
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم | تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد | |
چون ساختهی دردم در حلقه نیارامم | چون سوختهی عشقم در نار نخواهم شد | |
تا هست عراقی را در درگه او باری | بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد |
ناگه بت من مست به بازار برآمد | شور از سر بازار به یکبار برآمد | |
بس دل که به کوی غم او شاد فروشد | بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد | |
در صومعه و بتکده عشقش گذری کرد | ممن ز دل و گبر و ز زنار برآمد | |
در کوی خرابات جمالش نظر افگند | شور و شغبی از در خمار برآمد | |
در وقت مناجات خیال رخش افروخت | فریاد و فغان از دل ابرار برآمد | |
یک جرعه ز جام لب او میزدهای یافت | سرمست و خرامان به سر دار برآمد | |
در سوختهای آتش شمع رخش افتاد | از سوز دلش شعلهی انوار برآمد | |
باد در او سر آتش گذری کرد | از آتش سوزان گل بی خوار برآمد | |
ناگاه ز رخسار شبی پرده برانداخت | صد مهر ز هر سو به شب تار برآمد | |
باد سحر از خاک درش کرد حکایت | صد نالهی زار از دل بیمار برآمد | |
کی بو که فروشد لب او بوسه به جانی؟ | کز بوک و مگر جان خریدار برآمد |
بیا، که بیرخ زیبات دل به جان آمد | بیا، که بیتو همه سود من زیان آمد | |
بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت | بیا، که بیتو دلم جمله در میان آمد | |
بیا، که خانهی دل گرچه تنگ و تاریک است | دمی برای دل ما درون توان آمد | |
بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ | جز آب دیده که بر چشم من روان آمد | |
نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود | برین شکسته دلم از غم تو آن آمد | |
دل شکستهام آن لحظه دل ز جان برداشت | که رسم جور و جفای تو در جهان آمد | |
ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من | چنان که بخت عراقی است همچنان آمد |
بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد | به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد | |
چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است | چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟ | |
خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم | چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟ | |
دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش | که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعهدان سازد | |
غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد | لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد | |
بتی کز حسن در عالم نمیگنجد عجب دارم | که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟ | |
عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ به دست آور | که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد |
در حلقهی فقیران قیصر چه کار دارد؟ | در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟ | |
در راه عشقبازان زین حرفها چه خیزد؟ | در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟ | |
جایی که عاشقان را درس حیات باشد | ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟ | |
جایی که این عزیزان جام شراب نوشند | آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟ | |
وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد | بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟ | |
در راه پاکبازان این حرفها چه خیزد؟ | بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟ | |
آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا | جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد؟ | |
دایم، تو ای عراقی، میگوی این حکایت: | با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟ |
عشق، شوری در نهاد ما نهاد | جان ما در بوتهی سودا نهاد | |
گفتگویی در زبان ما فکند | جستجویی در درون ما نهاد | |
داستان دلبران آغاز کرد | آرزویی در دل شیدا نهاد | |
رمزی از اسرار باده کشف کرد | راز مستان جمله بر صحرا نهاد | |
قصهی خوبان به نوعی باز گفت | کاتشی در پیر و در برنا نهاد | |
از خمستان جرعهای بر خاک ریخت | جنبشی در آدم و حوا نهاد | |
عقل مجنون در کف لیلی سپرد | جان وامق در لب عذرا نهاد | |
دم به دم در هر لباسی رخ نمود | لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد | |
چون نبود او را معین خانهای | هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد | |
بر مثال خویشتن حرفی نوشت | نام آن حرف آدم و حوا نهاد | |
حسن را بر دیدهی خود جلوه داد | منتی بر عاشق شیدا نهاد | |
هم به چشم خود جمال خود بدید | تهمتی بر چشم نابینا نهاد | |
یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک: | فتنهای در پیر و در برنا نهاد | |
کام فرهاد و مراد ما همه | در لب شیرین شکرخا نهاد | |
بهر آشوب دل سوداییان | خال فتنه بر رخ زیبا نهاد | |
وز پی برک و نوای بلبلان | رنگ و بویی در گل رعنا نهاد | |
تا تماشای وصال خود کند | نور خود در دیدهی بینا نهاد | |
تا کمال علم او ظاهر شود | این همه اسرار بر صحرا نهاد | |
شور و غوغایی برآمد از جهان | حسن او چون دست در یغما نهاد | |
چون در آن غوغا عراقی را بدید | نام او سر دفتر غوغا نهاد |
با شمع روی خوبان پروانهای چه سنجد؟ | با تاب موی جانان دیوانهای چه سنجد؟ | |
در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد | تن خود چه قیمت آرد؟ویرانهای چه سنجد؟ | |
با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟ | در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد؟ | |
در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟ | در بزم بحر نوشان پیمانهای چه سنجد؟ | |
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم | با صدهزار عالم پس دانهای چه سنجد؟ | |
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد | چون شاه رخ نماید فرزانهای چه سنجد؟ | |
گرچه عراقی، از عشق، فرزانهی جهان شد | آنجا که این حدیث است افسانهای چه سنجد؟ |
از پرده برون آمد ساقی، قدحی در دست | هم پردهی ما بدرید، هم توبهی ما بشکست | |
بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا | چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست | |
زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست | جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست | |
در دام سر زلفش ماندیم همه حیران | وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست | |
از دست بشد چون دل در طرهی او زد چنگ | غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست | |
چون سلسلهی زلفش بند دل حیران شد | آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست | |
دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم | گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست | |
با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست | با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست | |
از غمزهی روی او گه مستم و گه هشیار | وز طرهی لعل او گه نیستم و گه هست | |
میخواستم از اسرار اظهار کنم حرفی | ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست |
مشو، مشو، ز من خستهدل جدا ای دوست | مکن، مکن، به کفاند هم رها ای دوست | |
برس، که بیتو مرا جان به لب رسید، برس | بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست | |
بیا، که بیتو مرا برگ زندگانی نیست | بیا، که بیتو ندارم سر بقا ای دوست | |
اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد | من غریب ندارم مگر تو را ای دوست | |
چه کردهام که مرا مبتلای غم کردی؟ | چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟ | |
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟ | که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست | |
بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل | برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست | |
از آن نفس که جدا گشتی از من بیدل | فتادهام به کف محنت و بلا ای دوست | |
ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده | مرا بر آتش محنت میازما ای دوست | |
چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست | مخواه بیش زیان من گدا ای دوست | |
ز لطف گرد دل بیغمان بسی گشتی | دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست | |
ز شادی همه عالم شدست بیگانه | دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست | |
ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم | که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست | |
ز همرهی عراقی ز راه واماندم | ز لطف بر در خویشم رهینما ای دوست |
هر دلی کو به عشق مایل نیست | حجرهی دیو خوان، که آن دل نیست | |
زاغ گو، بیخبر بمیر از عشق | که ز گل عندلیب غافل نیست | |
دل بیعشق چشم بینور است | خود بدین حاجت دلایل نیست | |
بیدلان را جز آستانهی عشق | در ره کوی دوست منزل نیست | |
هر که مجنون نشد درین سودا | ای عراقی، بگو که: عاقل نیست |
دل، که دایم عشق میورزید رفت | گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت | |
هر کجا بوی دلارامی شنید | یا رخ خوب نگاری دید رفت | |
هرکجا شکرلبی دشنام داد | یا نگاری زیر لب خندید رفت | |
در سر زلف بتان شد عاقبت | در کنار مهوشی غلتید رفت | |
دل چو آرام دل خود بازیافت | یک نفس با من نیارامید رفت | |
چون لب و دندان دلدارم بدید | در سر آن لعل و مروارید رفت | |
دل ز جان و تن کنون دل برگرفت | از بد و نیک جهان ببرید رفت | |
عشق میورزید دایم، لاجرم | در سر چیزی که میورزید رفت | |
باز کی یابم دل گم گشته را؟ | دل که در زلف بتان پیچید رفت | |
بر سر جان و جهان چندین ملرز | آنکه شایستی بدو لرزید رفت | |
ای عراقی، چند زین فریاد و سوز؟ | دلبرت یاری دگر بگزید رفت |
آه، به یکبارگی یار کم ما گرفت! | چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت | |
بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر | نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت | |
دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل | غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟ | |
دیدهی گریان مگر بر جگر آبی زند؟ | کاتش سودای او در دل شیدا گرفت | |
خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش | لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت | |
دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد | جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت | |
هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت | کز همه واماندهای، هیچکسی را گرفت | |
هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد | لاجرمش عشق یار، بیکس و تنها گرفت |