در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده‌ی دوشینه تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسه‌ی من نقدی در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد
چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساخته‌ی دردم در حلقه نیارامم چون سوخته‌ی عشقم در نار نخواهم شد
تا هست عراقی را در درگه او باری بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد

ناگه بت من مست به بازار برآمد

ناگه بت من مست به بازار برآمد شور از سر بازار به یکبار برآمد
بس دل که به کوی غم او شاد فروشد بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد
در صومعه و بتکده عشقش گذری کرد ممن ز دل و گبر و ز زنار برآمد
در کوی خرابات جمالش نظر افگند شور و شغبی از در خمار برآمد
در وقت مناجات خیال رخش افروخت فریاد و فغان از دل ابرار برآمد
یک جرعه ز جام لب او می‌زده‌ای یافت سرمست و خرامان به سر دار برآمد
در سوخته‌ای آتش شمع رخش افتاد از سوز دلش شعله‌ی انوار برآمد
باد در او سر آتش گذری کرد از آتش سوزان گل بی خوار برآمد
ناگاه ز رخسار شبی پرده برانداخت صد مهر ز هر سو به شب تار برآمد
باد سحر از خاک درش کرد حکایت صد ناله‌ی زار از دل بیمار برآمد
کی بو که فروشد لب او بوسه به جانی؟ کز بوک و مگر جان خریدار برآمد

بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد

بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد بیا، که بی‌تو همه سود من زیان آمد
بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت بیا، که بی‌تو دلم جمله در میان آمد
بیا، که خانه‌ی دل گرچه تنگ و تاریک است دمی برای دل ما درون توان آمد
بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ جز آب دیده که بر چشم من روان آمد
نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود برین شکسته دلم از غم تو آن آمد
دل شکسته‌ام آن لحظه دل ز جان برداشت که رسم جور و جفای تو در جهان آمد
ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من چنان که بخت عراقی است همچنان آمد

بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد

بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد
چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟
خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟
دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعه‌دان سازد
غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد
بتی کز حسن در عالم نمی‌گنجد عجب دارم که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟
عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ به دست آور که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد

در حلقه‌ی فقیران قیصر چه کار دارد؟

در حلقه‌ی فقیران قیصر چه کار دارد؟ در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟
در راه عشقبازان زین حرف‌ها چه خیزد؟ در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟
جایی که عاشقان را درس حیات باشد ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟
جایی که این عزیزان جام شراب نوشند آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟
وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟
در راه پاکبازان این حرف‌ها چه خیزد؟ بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟
آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد؟
دایم، تو ای عراقی، می‌گوی این حکایت: با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟

عشق، شوری در نهاد ما نهاد

عشق، شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوته‌ی سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد آرزویی در دل شیدا نهاد
رمزی از اسرار باده کشف کرد راز مستان جمله بر صحرا نهاد
قصه‌ی خوبان به نوعی باز گفت کاتشی در پیر و در برنا نهاد
از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت جنبشی در آدم و حوا نهاد
عقل مجنون در کف لیلی سپرد جان وامق در لب عذرا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
چون نبود او را معین خانه‌ای هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن را بر دیده‌ی خود جلوه داد منتی بر عاشق شیدا نهاد
هم به چشم خود جمال خود بدید تهمتی بر چشم نابینا نهاد
یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک: فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد
کام فرهاد و مراد ما همه در لب شیرین شکرخا نهاد
بهر آشوب دل سوداییان خال فتنه بر رخ زیبا نهاد
وز پی برک و نوای بلبلان رنگ و بویی در گل رعنا نهاد
تا تماشای وصال خود کند نور خود در دیده‌ی بینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود این همه اسرار بر صحرا نهاد
شور و غوغایی برآمد از جهان حسن او چون دست در یغما نهاد
چون در آن غوغا عراقی را بدید نام او سر دفتر غوغا نهاد

با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد؟

با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد؟ با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد؟
در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد تن خود چه قیمت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟
با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟ در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد؟
در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟ در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد؟
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد؟
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد؟
گرچه عراقی، از عشق، فرزانه‌ی جهان شد آنجا که این حدیث است افسانه‌ای چه سنجد؟

از پرده برون آمد ساقی، قدحی در دست

از پرده برون آمد ساقی، قدحی در دست هم پرده‌ی ما بدرید، هم توبه‌ی ما بشکست
بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست
زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست
در دام سر زلفش ماندیم همه حیران وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست
از دست بشد چون دل در طره‌ی او زد چنگ غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست
چون سلسله‌ی زلفش بند دل حیران شد آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست
دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست
با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست
از غمزه‌ی روی او گه مستم و گه هشیار وز طره‌ی لعل او گه نیستم و گه هست
می‌خواستم از اسرار اظهار کنم حرفی ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست

مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست

مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست مکن، مکن، به کف‌اند هم رها ای دوست
برس، که بی‌تو مرا جان به لب رسید، برس بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
بیا، که بی‌تو مرا برگ زندگانی نیست بیا، که بی‌تو ندارم سر بقا ای دوست
اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد من غریب ندارم مگر تو را ای دوست
چه کرده‌ام که مرا مبتلای غم کردی؟ چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟ که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست
از آن نفس که جدا گشتی از من بی‌دل فتاده‌ام به کف محنت و بلا ای دوست
ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده مرا بر آتش محنت میازما ای دوست
چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست مخواه بیش زیان من گدا ای دوست
ز لطف گرد دل بی‌غمان بسی گشتی دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست
ز شادی همه عالم شدست بیگانه دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست
ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست
ز همرهی عراقی ز راه واماندم ز لطف بر در خویشم رهی‌نما ای دوست

هر دلی کو به عشق مایل نیست

هر دلی کو به عشق مایل نیست حجره‌ی دیو خوان، که آن دل نیست
زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشق که ز گل عندلیب غافل نیست
دل بی‌عشق چشم بی‌نور است خود بدین حاجت دلایل نیست
بیدلان را جز آستانه‌ی عشق در ره کوی دوست منزل نیست
هر که مجنون نشد درین سودا ای عراقی، بگو که: عاقل نیست

دل، که دایم عشق می‌ورزید رفت

دل، که دایم عشق می‌ورزید رفت گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت
هر کجا بوی دلارامی شنید یا رخ خوب نگاری دید رفت
هرکجا شکرلبی دشنام داد یا نگاری زیر لب خندید رفت
در سر زلف بتان شد عاقبت در کنار مهوشی غلتید رفت
دل چو آرام دل خود بازیافت یک نفس با من نیارامید رفت
چون لب و دندان دلدارم بدید در سر آن لعل و مروارید رفت
دل ز جان و تن کنون دل برگرفت از بد و نیک جهان ببرید رفت
عشق می‌ورزید دایم، لاجرم در سر چیزی که می‌ورزید رفت
باز کی یابم دل گم گشته را؟ دل که در زلف بتان پیچید رفت
بر سر جان و جهان چندین ملرز آنکه شایستی بدو لرزید رفت
ای عراقی، چند زین فریاد و سوز؟ دلبرت یاری دگر بگزید رفت

آه، به یک‌بارگی یار کم ما گرفت!

آه، به یک‌بارگی یار کم ما گرفت! چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت
بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت
دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟
دیده‌ی گریان مگر بر جگر آبی زند؟ کاتش سودای او در دل شیدا گرفت
خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت
دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت
هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت کز همه وامانده‌ای، هیچکسی را گرفت
هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد لاجرمش عشق یار، بی‌کس و تنها گرفت