عشق، شوری در نهاد ما نهاد | | جان ما در بوتهی سودا نهاد |
گفتگویی در زبان ما فکند | | جستجویی در درون ما نهاد |
داستان دلبران آغاز کرد | | آرزویی در دل شیدا نهاد |
رمزی از اسرار باده کشف کرد | | راز مستان جمله بر صحرا نهاد |
قصهی خوبان به نوعی باز گفت | | کاتشی در پیر و در برنا نهاد |
از خمستان جرعهای بر خاک ریخت | | جنبشی در آدم و حوا نهاد |
عقل مجنون در کف لیلی سپرد | | جان وامق در لب عذرا نهاد |
دم به دم در هر لباسی رخ نمود | | لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد |
چون نبود او را معین خانهای | | هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد |
بر مثال خویشتن حرفی نوشت | | نام آن حرف آدم و حوا نهاد |
حسن را بر دیدهی خود جلوه داد | | منتی بر عاشق شیدا نهاد |
هم به چشم خود جمال خود بدید | | تهمتی بر چشم نابینا نهاد |
یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک: | | فتنهای در پیر و در برنا نهاد |
کام فرهاد و مراد ما همه | | در لب شیرین شکرخا نهاد |
بهر آشوب دل سوداییان | | خال فتنه بر رخ زیبا نهاد |
وز پی برک و نوای بلبلان | | رنگ و بویی در گل رعنا نهاد |
تا تماشای وصال خود کند | | نور خود در دیدهی بینا نهاد |
تا کمال علم او ظاهر شود | | این همه اسرار بر صحرا نهاد |
شور و غوغایی برآمد از جهان | | حسن او چون دست در یغما نهاد |
چون در آن غوغا عراقی را بدید | | نام او سر دفتر غوغا نهاد |