در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

خشت اول

خشت اول
الغرض در همه قافله یک مرد نبود
کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است
باد با قافله دیریست که سر سنگین است
گفت: با زخم جگرکاه قدم باید سود
بر نمک پوش ترین راه قدم باید سود
گفت: ره خون جگر می دهد امشب همه را
آب در کاسه ی سر می دهد امشب همه را
سایه ها گزمه ی مرگند، زبان بر بندید
بار - دزدان به کمینند - سبک تر بندید
مقصد آهسته بپرسید، کسان می شنوند
پر مگویید که صاحب قفسان می شنوند
گردباد است که پیچیده به خود می خیزد
از پس گردنه ی کوه احد می خیزد
نه تگرگ است؛ که آتش ز فلک می جوشد
و ز خشکای لب رود نمک می جوشد
زنده ها از لب تف سوز عطش، دود شده
مرده ها در نفس باد نمک سود شده
دشت سر تا قدم از خون کسان رنگین است
و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است
¤
خسته ای گفت که زاریم، ز ما در گذرید
هفت سر عائله داریم، ز ما درگذرید
گفت: گفتند و شنیدم که گذر پر عسس است
تا نمک سود شدن فاصله یک جیغ رس است
چیست واگرد سفر جز دل سرد آوردن؟
سر بی دردسر خویش به درد آوردن
پای از این جاده بدزدید که مه در پیش است
فتنه ی مادر فولاد زره در پیش است
پای از این جاده بدزدید، سلامت این است
نشنیدید که گفتند سفر سنگین است؟
¤
و چنان رعد شنیدم که دلیری غرید
نه دلیری؛ که از این بادیه شیری غرید
گفت: فریاد رسی گر نبود ما هستیم
نه بترسید، کسی گر نبود ما هستیم
گفت: ماییم ز سر تا به شکم محو هدف
خنجری داریم بی تیغه و بی دسته به کف
نصف شب خفتن ما پاس دهی های شما
بعد از آن پاس دهی های شما خفتن ما
الغرض ماییم بیدار دل و سر هشیار
خنجر از کف نگذاریم مگر وقت فرار...
و کسی گفت: بخسپید، فرج در پیش است
کربلا را بگذارید که حج در پیش است
گفت: ایام برات است، مبادا بروید
وقت ذکر و صلوات است، مبادا بروید
گفت ما از حضراتیم، به ما تکیه کنید
مستجاب الدعواتیم، به ما تکیه کنید
گفت: جنگ و جدل از مرد دعا مپسندید
ریگ در نعل فرو هشته ی ما مپسندید
بنشینید که آبی ز فراتی برسد
شاید از اهل کرم خمس و زکاتی برسد
سفره باید کرد... اما علم رفتن را
روضه باید خواند تا آب برد دشمن را
¤
الغرض در همه ی قافله یک مرد نبود
یا اگر بود شایسته ی ناورد نبود
همه یخ های جهان را، همه را سنجیدیم
مثل دل های فرو مرده ی ما سرد نبود
رنج اگر هست نه از جاده، که از ماندن هاست
ورنه سر باخته را زحمت سر درد نبود
آه از آن شب - شب عصیان - که در این تنگ آباد
غیر آواز گره خورده ی شبگرد نبود
آه از آن پیکار کز هیبت دشمن ما را
طبل و سرنا و رجز بود و هماورد نبود
یادگار - آن علم سوخته - را گم کردیم
آخرین آتش افروخته را گم کردیم
در هفتاد رقم بتکده وا شد از نو
چارده کنگره ی طاق بنا شد از نو
آن چه آن پیر فرو هشت، جوانان خوردند
گله را گرگ ندزدید، شبانان خوردند
بس که خمیازه گران گشت، وضو باطل شد
جاده هم از نفس خسته ی ما منزل شد
باز ماییم و قدم سای به سر گشتن ها
مثل پژواک، خجالت کش برگشتن ها
از خم محو ترین کوچه پدیدار شده
«و به خال لبت ای دوست گرفتار شده»
و کسی گفت، چنین گفت: کسی می آید
«مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید»
محمدکاظم کاظمی

سقفهای بی‌دیوار

از فضایی سیاه می‌آیم‌

همره اشک و آه می‌آیم‌

غم لگدمال کرده‌است مرا

ناله دنبال کرده‌است مرا

دل‌ِ غربت‌کشیده‌ای دارم‌

پای‌ِ هرسودویده‌ای دارم‌

ضربة تازیانه بر دوشم‌

کرده چون اشک‌، خانه‌بردوشم‌

 

زیر بار کنایه‌ها بودیم‌

تحت تعقیب سایه‌ها بودیم‌

سایه‌ها باز همچنان پستند

با هیولای مرگ همدستند

ابرهای سیه فراوانند

چهره‌های گرفته را مانند

حرمت آفتاب رفته به باد

قحطی نور می‌کند بیداد

سنگها چون همیشه خاموش‌اند

بادها باز حلقه‌درگوش‌اند

آب در چشمه‌ها اسیر شده‌

پیک‌ِ نوروز دستگیر شده‌

آسمان زیر سلطة شام است‌

باز هم آفتاب گمنام است‌

سینه‌ها از نشاط محروم‌اند

آرزوها به مرگ محکوم‌اند

ناله‌ها نارسا و تنهایند

گویی از قعر چاه می‌آیند

صحبت از دشنه‌های شبگرد است‌

صحبت از امتداد یک درد است‌

فصل‌، فصل کشندة زخم است‌

خنده گر هست‌، خندة زخم است‌

هرچه برباد می‌شود، برگی است‌

هرچه بر شانه می‌رود، مرگی است‌

هرچه خاکستر است‌، تن بوده‌

هرچه سرخ است‌، پیرهن بوده‌

 

 

از مه‌آلود راه می‌آیم‌

همره اشک و آه می‌آیم‌

غم لگدمال کرده‌است مرا

ناله دنبال کرده‌است مرا

دردهای نهفته‌ای دارم‌

حرفهای نگفته‌ای دارم‌

سینة تنگ می‌شود هر سال‌

مدفن دسته‌جمعی آمال‌

امشب از درد و داغ می‌میرم‌

کشورم را سراغ می‌گیرم‌

کشور ابرهای بی‌باران‌

کشور قبرهای بی‌عنوان‌

کشور سقفهای بی‌دیوار

کشور ازدحام سنگ مزار

کشور دود، کشور باروت‌

کشور مرگهای بی‌تابوت‌

کشور کوههای پابرجا

کشور دشتهای توفان‌زا

کشور گردباد، کشور جنگ‌

مهد خورشید، زادگاه تفنگ‌

دی 1367

شطرنج

این پیاده می‌شود، آن وزیر می‌شود
صفحه چیده می‌شود دار و گیر می‌شود
این یکی فدای شاه‌، آن یکی فدای رخ‌
در پیادگان چه زود مرگ و میر می‌شود
فیل کج‌روی نمود، این سرشت فیلهاست‌
کج‌روی در این مقام دلپذیر می‌شود
اسپ خیز می‌زند جست و خیز کار اوست‌
جست و خیز اگر نکرد، دستگیر می‌شود
آن پیاده ضعیف راست راست می‌رود
کج اگر که می‌خورَد، ناگزیر می‌شود
هرکه ناگزیر شد، نان کج بر او حلال‌
این پیاده قانع است‌، زود سیر می‌شود
آن وزیر می‌کُشد، آن وزیر می‌خورد
خورد و برد او چه زود چشمگیر می‌شود
ناگهان کنار شاه خانه‌بند می‌شود
زیر پای فیل پهن‌، چون خمیر می‌شود

آن پیاده ضعیف عاقبت رسیده است‌
هرچه خواست می‌شود، گرچه دیر می‌شود
این پیاده‌، آن وزیر... ـ انتهای بازی است ـ
این وزیر می‌شود، آن به‌زیر می‌شود
مشهد، 21 / 02 / 82 

 

محمد کاظم کاظمی

حکایت

 شعری از محمد کاظم کاظمی  

 

 

محمدکاظم کاظمی

 

 

 

 

 

ساعتی پیش دو تا کوزه لب جو پُر شد

به همان عادت هرروزه لب جو پُر شد

آن دو تا چشم‌، دو تا غنچة گل دید در آب‌

و دو لبخندِ خجالت‌زده لرزید در آب‌

ساعتی پیش دو تا کوزه لب‌ِ جو می‌رفت‌

کوزه‌ای این‌طرف و کوزه‌ای آن‌سو می‌رفت‌...

q

ساعتی پیش‌، دو تا کوزه‌، دو دزدیده نگاه‌

ساعتی بعد، چه گویم که چه می‌دیدم‌، آه‌!

ساعتی پیش‌، دو تا کوزه برابر در جوی‌

ساعتی بعد، دو تا غنچة پرپر در جوی‌

مرگ‌، پاشیده به تصویرِ دو لبخند، آری‌

و دو همسایه عزادار دو فرزند، آری‌

q

صبح شد، صبح‌ِ ندانستن‌ِ چند از چون شد

آب در کاسة چشمان دو مهتر خون شد

فرصتی شد که دو بیکار به کاری‌... آری‌

دو شکم بعدِ دو روزی به تغاری‌... آری‌

ساعتی پیش‌، دو تا غنچه لب جو پرپر

ساعتی بعد، دو همسایة پهلو پرپر

ساعتی پیش‌، دو تا دست‌ِ جدا از شانه‌

ساعتی بعد، دو تا قریه‌، ولی ویرانه‌

شب شد، آری شب نشناختن دشمن و دوست‌

و به خاک سیه‌انداختن دشمن و دوست‌

مقصد این بود که انبوه گدا سکّه زنند

زنده‌ای مُرده شود، مرده‌خوران چکّه زنند

دو ده آتش بخورد، نان دو رهبر برسد

و کبابی به سر خوان دو رهبر برسد

q

صبح شد، صبح ندانستن‌ِ خاک از خون شد

چشم‌ِ هفتاد تن از کاسة سر بیرون شد

صبح شد، رودِ کهن سنگ جدیدی افکند

جنگ‌ِ دوشین پی خود ننگ جدیدی افکند

راه‌ِ هموار به صد یاغی زین‌کرده رسید

و دو تا گلّه به ده گرگ‌ِ کمین‌کرده رسید

دو ده آتش خورد، نان‌های دو تا رهبر سوخت‌

و از این آش‌، دهان‌های دو تا رهبر سوخت‌

ساعتی پیش‌، دو ماهی پی جنگی با هم‌

ساعتی بعد، گرفتار نهنگی با هم‌

ساعتی پیش‌، دو تن بر همة قریه سوار

ساعتی بعد، دو تن از در و بامی به فرار

ساعتی پیش‌، به صد عزّ و شرف رهبرشان‌

ساعتی بعد، فروشندة خشک‌وترشان‌

گفت‌; صد شکر که ما کفش و اِزاری بردیم‌

بگذارید کفن قرض کنند اکثرشان‌

چشم ما نیست دگر جانب او، خود داند

به کنیزی برود یا نرود دخترشان‌

 

بهتر این است که ما کنج‌ِ حرم بنشینیم‌

 

و دعایی بنماییم به جان و سر شان‌

شکر ایزد که زمستان‌، شد و باغم باقی است‌

اسپ اگر رم کرد، رم کرد، الاغم باقی است‌

گرچه در خانه مرا تیر زند سایة من‌،

امن‌ِ امن است ولی خانة همسایة من‌

تخت وارونه مرا سود ندارد دیگر

این اجاقی است که جز دود ندارد دیگر

این شرابی است که با زهر به جامم برود

این کبابی است که با سیخ به کامم برود

q

ساعتی پیش‌، دو تا کوزه‌، دو تا کوزه‌به‌دوش‌

ساعتی بعد، دهی سوخته‌، شهری خاموش‌

همه از نیک و بد و شکر و شکایت خسته‌

مردم از راوی و راوی ز حکایت خسته‌

دیماه 1377  

 

محمد کاظم کاظمی

زمستان کابل

ای ابرِ سردکوش‌ِ زمستان‌! در کیسة دریده چه داری‌؟

باز آمدی چه سرب و چه سنگی بر شهرِ بی‌سپیده بباری‌؟

ای ماه‌، محرم‌ِ شب‌ِ این شهر! یک دم نقاب ابر برافکن‌

تا شهریان‌ِ خفته به یخ را در کوچه و گذر بشماری‌

یخ‌بسته شد نفس به گلو هم‌، خون‌ِ کسان به کوچه و جو هم‌

آن سوی‌ِ کوه‌ِ ساکت و سنگی ای آفتاب‌! گرم‌ِ چه کاری‌؟

کودک نشست و اسپک چوبی سوزاندة اجاق‌ِ تهی شد

مردان هنوز بر سر چالش‌، مردان هنوز گرم‌ِ سواری‌

گفتند; برف شعرِ سپید است‌، یا نقل آستانة عید است‌

این‌ها به یمن‌ِ خون شهید است‌، زن گفت‌; خون‌ِ شوهرم‌، آری‌!

می‌گفت‌; جای برف چه می‌شد ای آسمان ستاره بپاشی‌

تا یک بغل ستاره بریزم یک امشبی میان بخاری‌

تا یک بغل ستارة روشن مرگ‌ِ لجوج را بفریبد

تا خواب‌ِ نان گرم ببینند این کودکان خفته به خواری‌

تا خواب روز عید ببینند، تصویر یک شهید ببینند

در جشن‌ِ بی‌سرودِ گل سرخ‌، در دشت‌ِ لاله‌های بهاری‌

q

رفتار سرد برف شب و روز برخورد گرم سرب نهانسوز

این است تا رسیدن نوروز تقدیرِ شهرِ سوخته‌، باری‌

آبان 1375  

 

محمد کاظم کاظمی

عمو زنجیر باف

عاقبت زنجیر ما را چون کلاف‌

بافت محکم این عمو زنجیرباف‌

بافت محکم این عمو زنجیرباف‌

بعد از آن افکند پشت کوه قاف‌

q

برّه‌ها! فکری برای خود کنید

چون شبان و گرگ کردند ائتلاف‌

اینک این ماییم‌; نعشی نیمه‌جان‌

کرکسان گرد سر ما در طواف‌

ما ضعیفان تا چه مُرداری کنیم‌

پهلوانان را که اینجا رفت ناف‌

آن یکی صد فخر دارد بر کلاه‌

گرچه بی شلوار شد روز مصاف‌

آن یکی دیگر به آواز بلند

حرف حق را گفت‌، امّا در لحاف‌

آن یکی دیگر به صد مردانگی‌

می‌کند تا صبح‌، عین و شین و قاف‌

آن دگر مانده است تا روشن شود

فرق آب مطلق و آب مضاف‌

کارگاه آسمان تعطیل باد

تا که برگردد جناب از اعتکاف‌

 

الغرض مثل برنج تازه‌دم‌

در چلوصاف کسان گشتیم صاف‌

جهد مردان عمل کاری نکرد

مرحبا بر همّت مردان لاف‌

مشهد، 15 دی 1382 

 

 

محمد کاظم کاظمی

یک بهاریه

پیوند

 

آیا شود بهار که لبخندمان زند؟

از ما گذشت‌، جانب فرزندمان زند

آیا شود که بَرْش‌زن پیر دوره‌گرد

مانند کاسه‌های کهن بندمان زند

ما شاخه‌های سرکش سیبیم‌، عین هم‌

یک باغبان بیاید و پیوندمان زند

مشت جهان و اهل جهان باز باز شد

دیگر کسی نمانده که ترفندمان زند

نانی به آشکار به انبان‌ما نهد

زهری نهان به کاسة گُلقندمان زند

ما نشکنیم اگرچه دگرباره گردباد

بردارد و به کوه دماوندمان زند

روئین‌تنیم‌، اگرچه تهمتن به مکر زال‌

تیر دوسر به ساحل هلمندمان زند

سر می‌دهیم زمزمه‌های یگانه را

حتّی اگر زمانه دهان‌بندمان زند

مشهد ـ 29 اسفند 1380  

 

 

محمد کاظم کاظمی

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

بازگشت

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم ، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام – که تهی بود – بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عید همسایه
صدای گریه نخواهی شنید همسایه
همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هرکه مرا دیده درگذر دیده
منم که نانی اگر داشتم از آجر بود
و سفره ام – که نبود – از گرسنگی پر بود
به هر چه آینه ، تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها نشان دست من است
اگر به لطف و گر قهر ، می شناسندم
تمام مردم این شهر می شناسندم
من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم اگر شهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام – که تهی بود – بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم ، پیاده خواهم رفت
چگونه بازنگردم ؟ که سنگرم آنجاست
چگونه ؟ آه ! مزار برادرم آنجاست
چگونه بازنگردم ؟ که مسجد و محراب
وتیغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله اکبرم آنجاست
شکسته با لی ام اینجا شکست طاقت نیست
کرانه ای که در آن خوب می پرم ، آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده که آن پای دیگرم آنجاست
شکسته می گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید داده ام از دردتان خبر دارم
تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچه غربت سپرده ای با من
و نعش سوخته بر شانه برده ای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت
و چند بوته مستوجب درو هم داشت
اگر چه سیبی از این شاخه ناگهان گم شد
و مایه نگرانی برای مردم شد
اگر چه متهم جرم مستند بودم
اگر چه لایق سنگینی لحد بودم
دم سفر مپسندید نا امید مرا
- ولو دروغ – عزیزان بغل کنید مرا
به این امام قسم چیز دیگری نبرم *
به غیر خاک حرم چیز دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان – هر که هست – آجر باد

* منظور حرم امام رضا علیه السلام است

 

محمد کاظم کاظمی