در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

تو بمان و دگران وای به حال دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران



محمد حسین بهجت  شهریار

مقام رهبرى -- استاد شهریار

تو آن سروى که چون سر برکنى سرها بیارایى

وگر سرور شدى آئین سرورها بیارایى

به نقاش ازل مانى که با نقشى جهان‏آرا

چمن‏ها با گل و سرو و صنوبرها بیارایى

بدین شوق شهادت‏ها چه بیم از لشکر کافر

که هر آنى تو آن رانى که لشکرها بیارایى   

 

ادامه در :  http://mersad.net/blog/category/shahryar.html

نجـستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجـستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کـنون با بار پیــــــری آرزومندم که برگردم
بـه دنبــال جـوانی کوره راه زنـدگـانـی را
به یاد یــار دیرین کاروان گم‌کرده را مانـم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم بـه زهرآلود شهد شـادمـانی را
سـخن با مـن نمی‌گوئی الا ای هـمزبـان دل
خدایــا با که گویم شکوه‌ی بی همزبـانی را
نسیم زلف جانان کو؟که چون برگ خزان دیده
به پـای سـرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشـی داری بلای جان
خـدایــا بـر مگردان ایـن بلای آسـمانـی را
نمیـری شهریار از شعر شیریـن روان گفتن
کــه از آب بقـا جــوئــید عـمر جـاودانی را
استاد شهریار

شعر منتشر نشده‌ شهریار درباره رهبر انقلاب

 
شعر منتشر نشده‌ شهریار درباره رهبر انقلاب به همراه متن تقدیمی این شاعر به شرح زیر است:

بر آستان والای آیت الله خامنه‌ای ریاست جمهوری اسلامی محبوب و امام جمعه بزرگوار تهران تقدیم و توفیق روزافروز ایشان و امام امت و رزمندگان اسلام را شب و روز به دعا مسئلت می‌نمایم.


رشگم آید که تو حیدر بابا
بوسی آن دست که خود دست خداست

راستان دست چپ از وی بوسند
که خدا بوسد از او دست راست

در امامت به نماز جمعه
صد هزارش بخدا دست دعاست

من بیان هنرم، یک دل و بس
او عیان هنر از سر تا پاست

او شب و روز برای اسلام
پای پویا و زبان گویاست

او چه بازوی قوی و محکم
با امامی که ره و رهبر ماست

شهریارا سری افراز به عرش
کو نگاهیش به (حیدربابا) ست
 


تبریز- دوازدهم ذی‌الحجه/ 1407 هجری قمری مطابق هفدهم امرداد /1366 شمسی
سیدمحمدحسین شهریار (در هشتاد و دو سالگی)

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله‌ی من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه‌ی راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی
آهسته که تا کوکبه‌ی اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی
آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی
چشمی به رهت دوخته‌ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه‌ی این بی سر و ته قصه‌ی واهی 

 

شهریار

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه‌سرا بلبل باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی‌پا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند ناله‌ی عاشق اثر اینجاست
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
ساز خوش و آواز خوش و باده‌ی دلکش
آی بیخبر آخر چه نشستی، خبر اینجاست
ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنه‌ی دور قمر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست 

 

شهریار

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده ازین گریه‌ی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
وای از دست تو ای شیوه‌ی عاشق‌کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه‌ی زنجیر جنون گیر نکردی
عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی
چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی‌نیست که تسخیر نکردی 

 

 

شهریار

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی
عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن
باز شد وقتی نوشتی "یار باقی کار باقی"
آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت
غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی
کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم
لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی
شب چو شمعم خنده میید به خود کز آتش دل
آبم و از من همین پیراهن زر تار باقی
"گلشن آزادی من چون نباشد در هوایت
مرغ مسکین قفس را ناله‌های زار باقی
تو به مردی پایداری آری آری مرد باشد
بر سر عهدی که بندد تا به پای دار باقی
می‌طپد دلها به سودای طوافت ای خراسان
باز باری تو بمان ای کعبه‌ی احرار باقی
شهریارا ما از این سودا نمانیم و بماند
قصه‌ی ما بر سر هر کوچه و بازار باقی
 

 

شهریار

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم
که تو از دوری خورشید چها می‌بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه‌ی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه‌ی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر می‌شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه‌کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه‌ی طوفان‌زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام‌آور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
 

 

شهریار

پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب

باز کن نغمه‌ی جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده‌ی اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می‌گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه‌ی من می‌نالد
بلبل ساز ترا دیده هم‌آواز امشب
زیر هر پرده‌ی ساز تو هزاران راز است
بیم آنست که از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت ای شوخ، من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب
گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز
می‌کنم دامن مقصود پر از ناز امشب
کرد شوق چمن وصل تو ای مایه‌ی ناز
بلبل طبع مرا قافیه‌پرداز امشب
شهریار آمده با کوکبه‌ی گوهر اشک
به گدائی تو ای شاهد طناز امشب
 

 

شهریار

به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری

ز دریچه‌های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری
به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری
بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری
من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
"تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری"
به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری
به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه‌گاه داری 

 

 

شهریار

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم 

 

شهریار

ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری

ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینه‌ی مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند، دلی را که در او جاداری
مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
"آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری"
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد
تو به چشم که نشینی دل دریا داری
شهریار از سر کوی سهی‌بالایان
این چه راهیست که با عالم بالا داری
 

 

شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا 

 

 

شهریار