در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

بر در دروازه ی تقدیر نتوانم نشست


بر در دروازه ی تقدیر نتوانم نشست
بر مزار مرده ی تصویر نتوانم نشست

در نظر بازی، حریف حضرت آیینه ام
تازه روی حسن خویشم، پیر نتوانم نشست

گرچه سهل است آشتی با مردم نادان مرا
در فراهم کردن تدبیر نتوانم نشست

گرچه در زنجیر زورم خسته می بینند خلق
بر فراز منبر تزویر نتوانم نشست

دوستان از بس که در آزار من کوشیده اند
در حضور سایه بی شمشیر نتوانم نشست

لایق دل در تمام کازرون زلفی نبود
یوسف! از جا خیز ، بی زنجیر نتوانم نشست




یوسفعلی میرشکاک

کیستم من بنده‌ای از بندگان مرتضی + دانلود فیلم شعر خوانی میرشکاک




در سوک مرتضی آوینی


کیستم من بنده‌ای از بندگان مرتضی
قطره‌ای از بحر ناپیداکران مرتضی

سایه‌وار افتاده‌ام بر آستان مرتضی
مدعی هرگز نمی‌فهمد زبان مرتضی

باطن دین محمد بود جان مرتضی

***

بر زمین افتاده دیدم آسمان خویش را
رقص مرگ جان و پایان جهان خویش را

در کف طوفان رها کردم عنان خویش را
تا مگر پیدا کنم نام و نشان خویش را

گم شدم اندر نشان بی نشان مرتضی

 

ادامه مطلب ...

در چاه عسرت

در سوک بقیةالله مصطفوی امام خمینی و بیعت با جانشین روح خدا آیت‌الله خامنه‌ای


سر بر آر ای خصم کافر کیش! حیدر مرده است
معنی انا فتحنا، سرّ اکبر مرده است

صاحب معراج، یعنی مصطفی منبر سپرد
آنکه بر منبر سلونی گفت و منبر مرده است

ای یهود خیبری! بردار دست از آستین
مرتضی، صاحب لوای فتح خیبر مرده است

گر حسن را زهر خواهی داد، ای فرزند هند!
گاه شد، چون صاحب تیغ دو پیکر مرده است

  ادامه مطلب ...

به مناسبت سرنگونی هواپیمای مسافربری ایران به دست سربازان جامعه ی باز




http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/c/c8/Iran-stamp-Scott.jpg



به مناسبت سرنگونی هواپیمای مسافربری ایران به دست سربازان جامعه ی باز




دریا! دریا! صبور و سرد چرایی
دست گشادی نیاز را و نشستی
دیری در معبد سکوت سترون
بر دل داغ هزار سرو سیه پوش
در سر تصویر مرگ سرخ سیاووش
در چشم اما عبور آتش و آهن

دریا! با تازیانه های فرنگان
خونین بر گرده ات گشاده زبانها
تا کی خواهی صبور و سرد به جا ماند؟
لختی یاد آر از آن شکوه که پژمرد
چون زخمی شعله ور که در جگر من
دیوی شد ژرف کاو و جان مرا خورد

لختی یاد آر، نیمروز نه این بود
خسته، خراب، آستین پر از ستم و سنگ
بر شده بر بام آسمانش فغانها
یاد آر از تاجبخش و رخش ظفرپوی
وز پی فرّ و فروغ روی فرامرز
آنگاه، آیینه گزین خداوند
تفته تر از تفتان، آفت دل گشتاسب
زاده ی سام، آفتاب زاد دماوند
  ادامه مطلب ...

مگر آن سوتراست از این تمدُّن،روستای تو


تمام خاک را گشتم  به دنبال  صدای تو

ببین باقیست روی لحظه هایم جای پای تو

اگر  کافر، اگر مؤمن به دنبال تو می گردم

چرا دست از سرِ من  برنمی دارد هوای تو

صدایم از تو خواهد بود اگربرگردی ای موعود

پر از داغ  شقایق هاست آوازم  برای  تو

تو را من  با تمام انتظارم جستجو کردم

کدامین جاده امشب می گذارد سربه پای تو

نشان خانه ات را از هزاران شهر پرسیدم

مگر آن سوتراست از این تمدُّن،روستای تو


یوسفعلی میرشکاک

صبح رجعت

صبح رجعت

به نام زینب کبری«س» سخن آغاز کن ای دل

به سوی کربلای واپسین پرواز کن ای دل

ز یارانی که جان دادند جا ماندی دلا ! بس کن

چه میخواهی از این تن، این بلای مبتلا؟ بس کن

تنی بر خاک و جانی برتر از افلاک داری تو

چه میجویی درین زندان، چکار خاک داری تو؟

به کام دشمنان تا کی دریغ یاد یاران است؟

به خون هر گه که خفته می برد با خود بهارانت

در این دیر کهن تا کی اسیر دشمنان بودن؟

گرفتار زن و فرزند و نان و خانمان بودن

برآر ای دل سری از سینه رقص بسمل است اینجا

ز خون مستمندان آرزو پا در گل است اینجا

اسیر مال و جاه دیگران تا کی؟ جنون گل کن

در باغ شهادت باز اگر شد، غرق خون گل کن

سگان دوزخند اینان که می لایند و می لافند

دلا! یاران تو سی مرغ سیمرغ اند و در قافند

جنون کن بار دیگر، عقل را بگذار و عاشق شو

شهادت مرگ عذرای تو خواهد بود، رامق شو

شفا را در شهادت جستجو کن، کربلایی شو

به قانون نوای بی نوایی، نینوایی شو

از آن جنگی که جانبازش جلیلی بود جا ماندی

ببین پیرانه سر ای دل کجا بودی، چرا ماندی؟

فریدون بود و قربان بود و یاران دگر بودند *

تو از خود با خبر بودی و آنان بی خبر بودند

در این وحشت سرا آن به که از خود بی خبر باشی

خبر خواهد رسید از غیب اگر مرد خطر باشی

خطر، آری خطر ها بود، اما «بود» بادی شد

دریغایی و دردی ماند و یاری رفت و یادی شد

رها کن «بود» را، بادا مبادایی به جا مانده ست

چه خواهد شد؟ ببین امروز و فردایی تورا مانده ست

نشد پایی به جا ماند، سری جا ماند و سودایی

جهان بوده ست تا بوده ست امروزی و فردایی

اگر دیروز جا ماندی ز یاران، داری امروزی

برای سوختن داغی، برای ساختن سوزی

رها کن رفته را، فردا به جا مانده ست اگر مردی

سرت را نذر زینب «س» کن، مبادا زنده برگردی

از آن روزی که در شام بلا افکنده بارش را

فرا می خواند از هر سو سپاه سوگوارش را

از آن روزی که سر زد در شب خونبار عاشورا

به شام افتاده تا صبح قیامت کار عاشورا

نه تنها کرد عاشورا گل از چاک گریبانش

خبر از صبح رجعت می دهد شام غریبانش

نماند آنجا که دور از کربلا باشد به مهجوری

بسا دوری که نزدیکی ست، نزدیکی ست این دوری

مگو خورشید عاشورا چرا در شام جا دارد

غریبان را پیام از کل ارض کربلا دارد

میان کربلا و شام راهی هست، راهی شو

اگر خشکی ست آتش باش، اگر دریاست ماهی شو

گریبان چاک زد نطع قیامت کرد جانها را

به محمل زد سری در گردش آورد آسمانها را

به خون پیغام اگر بردم غریبان دمشقش را

به صبح کربلا خواهم رساندن شام عشقش را

 

* فریدون عوضی و قربان سگوند از شهدای گردان شهید دانش