آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!
از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد
آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران
رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،
رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران
ای یار،ای نگارین!پا تا سر تو خونین!
ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!
داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،
از خون هزار لاله بر بیرق بهاران
یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟
نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران
هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،
برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران
سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین
هر یک سری بریده است بر دار شاخساران
باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ
خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران
باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر
شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)
کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز ــ
به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز
بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مدام در پاییز
چنان به دام عزیز تو بسته است دلم
که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز
شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار
کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز
چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز
هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمام جهانم زند صلای ستیز
تو آن دیاری ، آن سرزمین ِ موعودی
فضای تو همه از جاودانگی لبریز
شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را
من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز !
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ در گیر توفانها شدن نیست
در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست
تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شان شمع محفل طاها شدن نیست
تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقهی کُبرا شدن نیست
جز تو زنی را شوکت در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست
جز با تو شان گم شدن از چشم مردم
وانگاه در چشم خدا پیدا شدن نیست
نخلی که تو در سایهاش آسودی او را
در سایهی تو، حسرت طوبا شدن نیست
ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جملهای که درخور معنا شدن نیست
سنگ صبور مردی از آنگونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست
چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را
و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را
امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-
پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!
اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه
شعر حسین منزوی در نعت رسول اسلام
ای برگزیده ی همه ی انتخاب ها
قرآن تو کتاب تمام کتاب ها
اندیشه ی تو تیشه به اصل بدی زده
ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها
فخر فلک به توست که فانوس گشته بود
در کوچه های آمدنت آفتاب ها
سرمشق آسمان وزمینی که نام توست
برلوح شب نوشته به خط شهاب ها
من تکیه کرده ام به نو وپایمردیت
در روز چون وچندو چه ،روز حساب ها
سرگشته در مضایق وصف تو مانده ام
چندان که داده ام به سخن آب وتاب ها
خورشید مکه ،ماه مدینه ، رسول من
ای خاکسار مدحت تو بو تراب ها
شمع زبان بریده چه لافد ز آفتاب
گنگم که در هوای تو دیدست خواب ها
حسین منزوی
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
بیرون زده ام تا پدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد
خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد
میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد
مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد
تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجد
شعر "غزل 103" از دفتر شعر "از کهربا و کافور (بخش 1)" شاعر "حسین منزوی"
کسی از آنسوی ظلمت مرا صدا می کرد
که بادبادک خورشید را هوا می کرد
به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر صد چمن غرق گل صفا می کرد
کسی – سبک تر از اندیشه ای – که چون می رفت
به جای گام زدن در هوا شنا می کرد
کسی که دفتر عمر مرا به هم می ریخت
و برگهای پلاسیده را جدا می کرد
طلوعهای مرا و غروبهای مرا
در اینسوی آنسوی تقویم جابجا می کرد
**
دلم به وسوسه اش رفته بود و تجربه ام
در آستانه تردید پابه پا می کرد
مگر نه کودکی ام راهکوب پیری بود
که از ابتدای سفر مشق انتها می کرد
کسی نگفت نسیم از تبار توفاانست
وگرنه غنچه کجا مشت بسته وا می کرد
بهار نیز که با خون گل وضو می ساخت
هم از نخست به پائیز اقتدا می کرد
**
«که می گرفت»؟رها کن صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها می کرد
ترا به کینه چه دینی است؟کاش می آمد
کسی که دین جهان را به عشق ادا می کرد
عصا که مار شد اعجاز بود کاش اما
کسی به معجزه ای ما را عصا می کرد
حسین منزوی – از کهربا و کافور-غزل 256