در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

سفر کرده

سفر کرده

 

 

ای سفر کرده ، بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

بی تو جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد.

 

ای سفر کرده ، سفر کرده ، سفر کرده ی من !

دل من رفته ز دست

چشم من مانده به راه

منم و موی سپید

منم و روز سیاه

 

هر شب مهتابی

ماه ، در دیده ی من فانوسیست که سر راه تو می آید باز

به امید اینکه بیایی شاید زین ره دور و دراز ....

 

هر شب مهتابی

کهکشان در نگهم جاده ی سیم اندودیست

که برای تو چنین رخشنده است

که برای تو چنین تابنده است

پای بگذار به این جاده ی سیمین و بیا

 

هر شب مهتابی

هر ستاره به نظر دانه ی مرواریدیست

که فرو ریخته از رشته ی گردند ی

یا چو شمعیست که افروخته حاجتمندی .

 

زیر لب می گویم : این همه مروارید ، وین همه شمع ،

همراه  آینه ی روشن ماه

دختر شب به سر رهگذرت آورده است

یا به خوشنودی ای مژده که بر میگردی ،

آسمان، خانه ی نیلینه چراغان کرده است .

 

ای سفر کرده بیا !

بی تو من هستم و من

منم و تنهایی

بی تو در خلوت دنیای سکوت

گل آغوش کنم دختر رویای تو را

میکشد بر در و دیوار دلم

دست نقاش خیال ، طرح زیبای تو را

دیده هر سو فکنم پیش نظر میبینم ، گل سیمای تو را

خویش را با تو در آیینه ی دل می نگرم

چشم بر چشم و ، نگه بر نگه ، روی به روی

ناگهان می یابم ،  آشنا با لب خود مخمل لب های تو را

 

ای سفر کرده ، ای سفر کرده ، ای سفر کرده بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد

ای سفر کرده بیا

ای سفر کرده بیا ... .  

 

مهدی سهیلی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد