در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

بازگشت

بازگشت

 

تو ای گمکرده راه زندگانی

نداده فرق ، پیری از جوانی !

 

تو پنداری جهان غیر از این نیست ؟

زمین و آسمان غیر از این نیست ؟

 

چنان کرمی که در سیبی نهانست

زمین و آسمان او همانست

 

گمان داری جهان است و خدا نیست ؟

در این کشتی اثر از خدا نیست ؟

 

رهت روشن ولی چشم تو تاریک

تو در بیراهه ، اما راه ، نزدیک

 

من و تو قطره ی دریای وجودیم

من و تو رهرو شط وجودیم

 

رسیم آنجا که در آغاز بودیم

به نعمت بر سریر ناز بودیم  

 

 

مهدی سهیلی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد