در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم

حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم
تیکه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی آیا هستم ؟
قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم 

 

 

محمد علی بهمنی

کمال دار برای من کمال پرست

کمال دار برای من کمال پرست

در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را؟
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز انالحق نیست
کمالِ دار برای من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست
به چشم تنگیِ نامردم زوال پرست 

 

 

محمد علی بهمنی

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد

امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر
تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر
تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای
این بارم از زمین و زمان دورتر ببر
اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است
جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر
آرامشی دوباره مرا رنج می دهد
مگذار در غذابم و سوی خطر ببر
دارد دهان زخم دلم بسته میشود
بازش به میهمانی آن نیشتر ببر
خود را غزل، به بال تو دیگر سپرده ام
هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر 

 

 

محمد علی بهمنی

تو آن شعری که من جایی نمی خوانم

تو آن شعری که من جایی نمی خوانم

نمیدانم چرا؟ اما تو را هرجا که می بینم
کسی انگار می خواهد ز من، تا با تو بنشینم
تن یخ کرده، آتش را که می بیند چه می خواهد؟
همانی را که می خواهم، ترا وقتی که میبینم
تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم
تو آن شعری که من جایی نمی خوانم، که میترسم
به جانت چشم زخم آید چو می گویند تحسینم
زبانم لال! اگر روزی نباشی، من چه خواهم کرد؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟
نباشی تو اگر، ناباوران عشق می بینند
که این من، این من آرام، در مردن به جز اینم 

 

 

مخمد علی بهمنی

آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

می پرسد از من کسیتی؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند!
می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
می کاودم می گویمش: چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
می گویمش: گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش: آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غم ها نمی داند 

 

 

محمدعلی بهمنی

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه



از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب!
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب؟
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
- می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می دانم آری نیستی اما نمی دانم
- بیهوده می گردم بدنبالت، چرا امشب؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
- نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها... سایه ای دیدم! شبیه ات نیست اما حیف!
ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم، تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب؟ 

 

محمد علی بهمنی

خون هر آن غزل که نگفتم به پای تست

خون هر آن غزل که نگفتم به پای تست

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای تست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟ 

 

 

محمد علی بهمنی

خسته

خسته

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام 

 

محمد علی بهمنی

چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند

فارس: مرحوم قیصر امین‌پور از شعرای بزرگ عصر انقلاب، به مناسبت شهادت حضرت رضا (ع)، هشتمین امام شیعیان جهان، غزلی سروده است.

چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند
موج‌های پریشان تو را می‌شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگ‌های بیابان تو را می‌شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می‌شناسند

از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی
ای که امواج طوفان تو را می‌شناسند

اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را می‌شناسند

کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه‌های خراسان، تو را می‌شناسند  

 

 قیصر امین‌پور

قصه ساحل

قصه ساحل

نقش اندامش میان آب
 رنگ خواب آشنایی در نگاهم ریخت .
 ساق پایش همچو ماهی ، نرم
 زیر دستم آمد و بگریخت .

آن قدر در گوش او خواندم
 تا تهی شد خاطرم از شعر شورانگیز ،
 شوری بازوی او ماند و لبان من
گرمی مرداد ماند و سردی پرهیز .

چون دو روح تشنه ، گرم عشق
 با غم هستی در افتادیم .
شام ، از ره می رسید و ما
 ماسه های خیس را از تن تکان دادیم  

 

 

مهدی سهیلی

سایه ها

سایه ها

 

 

دامن کشید و رفت همچو خورشید از افق

تنها به باغ ماند از آن سایه های شب

در دیدگان خیره ی من تیرگی فزود

تا چیره شد به جان من افسانه های تب

 

این سایه های درهم و مبهم به چشم من

اشباح عشق های گذشته است درملال

شب چیرگی دهد به سر انگشتهای غم

تا بردرند دفتر افسانه ی خیال

 

آن سایه ی بنفشه ی رسته بطرف جوی

موی سیه دلبر دور جوانی است

وآن سایه های نرگس فتان نیم باز

چشمان مست شب کامرانی است

 

آن سایه ی بلند ز سرو سهی به باغ

یادی ز قد و قامت معشوق رفته است

وین سایه های مظلم مخفی به گوشه ها

افسانه ی زمان ز خاطر نهفته است

 

امشب به یادبود زمانهای گمشده

رهبرد من به باغ در آغوش سایه هاست

در جست و جوی جان تو همراه یادها

افسانه ی خموش تو در گوش سایه هاست 

 

 

مهدی سهیلی 

 

دوستان گفتند که این شعر را هشترودی سروده است

بازگشت

بازگشت

 

تو ای گمکرده راه زندگانی

نداده فرق ، پیری از جوانی !

 

تو پنداری جهان غیر از این نیست ؟

زمین و آسمان غیر از این نیست ؟

 

چنان کرمی که در سیبی نهانست

زمین و آسمان او همانست

 

گمان داری جهان است و خدا نیست ؟

در این کشتی اثر از خدا نیست ؟

 

رهت روشن ولی چشم تو تاریک

تو در بیراهه ، اما راه ، نزدیک

 

من و تو قطره ی دریای وجودیم

من و تو رهرو شط وجودیم

 

رسیم آنجا که در آغاز بودیم

به نعمت بر سریر ناز بودیم  

 

 

مهدی سهیلی

ترانه ها

  ترانه ها

 

  سر گیسو به مستی تاب دادی

  به جانم ، مستی بس خواب دادی

  فشاندی گیسوان بر اشک چشمم

 

  به چشمم اشک ماتم حلفه بسته

  دلم در حلقه ی غم ها نشسته

  لبم بی نغمه مانده ، سینه پر درد

  زبانم بسته و ، سازم شکسته

 

  پیام عشق را آغاز کردی

  نیازم را چو دیدی ، ناز کردی

  تو بودی ، طوطی خوشبختی من

  ولی ، زود از برم ، پرواز کردی

 

  نفس تنگست و ، این را سینه داند

  غمم را عاشق دیرینه داند

  مرا هر روز غم یکسان بگذشت

  ولی این نکته را ، آیینه داند !

 

  زبان دارم ، ولی خاموش خاموش

  سخن دارم ولی بیگانه با گوش

  نه خوانندم ، نه پرسندم ، نه جویند

  چه هستم ؟ یاد ِ از خاطر فراموش ؟

 

  مرا در دل نوای صد ترانه

  وجودم پر ز شعر عاشقانه

  اگر گویم ، وگر خاموش مانم ، تو را میخواهم و این ها بهانست ... 

 

مهدی سهیلی

های و هود باد !

های و هود باد !

 

آهوان را هر نفس از تیرها فریادهاست

لیک صحرا ، پر ز بانگ خنده ی صیادهاست

 

گلبه غارت رفت و ، چشم باغبان، در خون نشست

بسکه از جور خزان، بر باغ ها بیدادهاست

 

غنچه ها بر باد رفت و ، نغمه ها خاموش شد

هر پر بلبل که بینی ، نقشی از آن یادهاست

 

باغبان از داغ گل در خاک شد ، اما هنوز های های زاری اش ،

در هوی هوی بادهاست

 

ساز من خاموش و ، چشمم پرده پرده غرق در اشک

لب فرو بستم ، ولی در سینه ام فریادهاست

  

 

مهدی سهیلی

سفر کرده

سفر کرده

 

 

ای سفر کرده ، بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

بی تو جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد.

 

ای سفر کرده ، سفر کرده ، سفر کرده ی من !

دل من رفته ز دست

چشم من مانده به راه

منم و موی سپید

منم و روز سیاه

 

هر شب مهتابی

ماه ، در دیده ی من فانوسیست که سر راه تو می آید باز

به امید اینکه بیایی شاید زین ره دور و دراز ....

 

هر شب مهتابی

کهکشان در نگهم جاده ی سیم اندودیست

که برای تو چنین رخشنده است

که برای تو چنین تابنده است

پای بگذار به این جاده ی سیمین و بیا

 

هر شب مهتابی

هر ستاره به نظر دانه ی مرواریدیست

که فرو ریخته از رشته ی گردند ی

یا چو شمعیست که افروخته حاجتمندی .

 

زیر لب می گویم : این همه مروارید ، وین همه شمع ،

همراه  آینه ی روشن ماه

دختر شب به سر رهگذرت آورده است

یا به خوشنودی ای مژده که بر میگردی ،

آسمان، خانه ی نیلینه چراغان کرده است .

 

ای سفر کرده بیا !

بی تو من هستم و من

منم و تنهایی

بی تو در خلوت دنیای سکوت

گل آغوش کنم دختر رویای تو را

میکشد بر در و دیوار دلم

دست نقاش خیال ، طرح زیبای تو را

دیده هر سو فکنم پیش نظر میبینم ، گل سیمای تو را

خویش را با تو در آیینه ی دل می نگرم

چشم بر چشم و ، نگه بر نگه ، روی به روی

ناگهان می یابم ،  آشنا با لب خود مخمل لب های تو را

 

ای سفر کرده ، ای سفر کرده ، ای سفر کرده بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد

ای سفر کرده بیا

ای سفر کرده بیا ... .  

 

مهدی سهیلی