در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

فراموش کن

   فراموش کن

 

   کجایی تو ، ای گرمی جان من ؟!
   که شد زندگی بی تو زندان من

 

   کجایی تو ای تک چراغ شبم ؟

   که دور از تو جان میرسد بر لبم .

 

   لبم ،بوسه جوی لبِ نوش تُست

   در آغوش من بوی آغوش تُست

 

   به هر جا گلی دیده ،بو کردم

   ز گلها تو را جستجو کرده ام

 

   شب آمد، سیاهی جهان را گرفت

   غم تو ،گریبانِ جان را گرفت

 

   بیا ای درخشنده مهتاب من

   که عشق تو بُرد از سرم خواب من

 

   رهایم مکن در غمِ بی کسی

   کنم ناله ، شاید به دادم رسی

 

   خطاکارم ، اما ز من گوش کن

   بیا رفته ها را فراموش کن ... 

 

مهدی سهیلی

به مناسبت سالروز درگذشت فروغ فرخزاد

 به مناسبت سالروز درگذشت فروغ فرخزاد 

 


 

لای لای ای پسر کوچک من
دیده بربند که شب آمده است
دیده بر بند که این دیو سیاه
خون به کف ‚ خنده به لب آمده است

سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را

آه بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکشد دم به دم از پنجره سر

از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش

یادم اید که چو طفلی شیطان
مادر خسته خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد

شیشه پنجره ها می لرزد
تا که او نعره زنان می اید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن پنجه به در می ساید

نه برو دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی بر باییش از من
تا که من در بر او بیدارم

ناگهان خامشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست گناه

دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده ؟

ادامه مطلب ...

دختر ماه

دختر ماه

 

 

رفت تنها آشنای بخت من

رفت و با غم ها مرا تنها گذاشت

چون نسیم تندپو از من گریخت

آهوانه سر به صحراها گذاشت .

 

ماه را گفتم که : ماهِ من کجاست ؟

گفت : هر شب روی در روی منست .

در دل شب هرکجا مهتاب هست، ماهِ تو بازو به بازوی منست.

 

باغ را گفتم که :  او را دیده ای ؟

گفت : آری عطر این گلها از اوست .

لحظه ای در دامن گلها نشست ،نغمه ی جانبخش بلبل ها از ائست .

 

چشمه را گفتم : ازو داری نشان ؟

گفت : او سرمایه ی نوش منست .

نیمه شبها با تنی مهتابرنگ

تا سحرگاهان در آغوش منست .

 

از نسیم فرودینش خواستم

گفت : هر شب می خزم در کوی او

این همه عطری که در چنگ منست

نیست جز عطر سر گیسوی او

 

ای دمیده ! ای گریزان عشق من !

چشمه ای ؟ نوری؟ نسیمی؟چیستی؟

دختر ماهی ، عروس گلشنی

با همه هستی و با من نیستی ... ! 

 

 

مهدی سهیلی

صدای پای جوانی

صدای پای جوانی

 

شبست و من همه در فکر روزهای جوانی
در این سکوت به گوشم رسد صدای جوانی
منم به زنده دلی چون درخت پر بهاری
که گل کند به خیالم جوانه های جوانی
خبر دهد زی پیری شهنشهان جهان را
که تخت و تاج فروشند در بهای جوانی
جوان پیر بسی دیده ام و پیر جوان را
ز سال و ماه برونن است انتهای جوانی
اگر که عقل جوانی بود شباب به کام است
بسا جوان که نبوده است آشنای جوانی
غم بزرگ جهان را اگر ز پیر بپرسی
بگویدت : غم پیرست در عزای جوانی
بهار عمر گل افشان کند زمین و زمان را
ز شاخ خشک دمد غنچه در هوای جوانی
مگر نسیم خیال گذشته ها به ترنم
به گوش ما برساند صدای پای جوانی 

 

مهدی سهیلی

به نامردمان مهر کردم بسی

به نامردمان مهر کردم بسی

نچیدم گل مردمی از کسی

 

بسا کس که از پا در افتاده بود

سراسر توان را زکف داده بود

 

نه نیروش در تن، نه در مغز، رای

دو دستش گرفتم که خیزد بپای

 

چو کم کم به نیروی من پا گرفت

مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ

 

بحیلت گری خنجری از پشت زد

بخونم ز نامردی انگشت زد

 

شکستند پشتم نمکخوار گان

دورویان بیشرم و پتیارگان

 

گره زد بکارم سر انگشتشان

تبسم بلب، تیغ در مشتشان

 

ندارم هراسی ز نیروی مشت

مرا ناجوانمردی خلق، کشت

 

محبت به نامرد، کردم بسی

محبت نشاید به هر ناکسی

 

تهی دستی و بیکسی درد نیست

که دردی چو دیدار نامرد نیست

 

(( دی ماه   1350 )) 

 

مهدی سهیلی

مردم نمیدانند پشت چهره من ـ

مردم نمیدانند پشت چهره من ـ

یکمرد خشماگین درد آلوده خفته است

مردم ز لبخندم نمیخوانند حرفی

تا آنکه دانند ـ

بس گریه ها در خنده تلخم نهفته است

وز دولت باران اشکم ـ

گلهای غم در جان غمگینم شکفته است

***

من هیچگه بر درد « خود » زاری نکردم

اندوه من، اندوه پست « آب و نان »‌نیست

این اشکها بی امان از تو پنهان ـ

جز گریه بر سوک دل بیچارگان نیست

***

شبها ز بام خانه ویرانه خود ـ

هر سو ببامی میدود موج نگاهم

در گوش جانم میچکد بانگی که گوید:

« من دردمندم »

« من بی پناهم »

***

از سوی دیگر بانگ میآید که: ای مرد !

« من تیره بختم »

«‌ من موج اشکم »

« من ابر آهم »

بانگ یتیمم میخلد ناگاه در گوش:

« کای بر فراز بام خود استاده آرام !»

« من در حصار بینوائیها اسیرم » ـ

« در قعر چاهم »

***

بی خان و مانی ناله ای دارد که: « ای مرد !

من تیره روزم ـ

بر کوچه های « روشنی » بسته است راهم »

***

ناگه دلم میلرزد از این موج اندوه

اشکم فرو میریزد از این سوک بسیار

در سینه می پیچد فغان « عمر کاهم »

***

با موج اشک و هاله یی از شرم گویم:

کای شب نشینان تهی دست !

وی بی پناه خفته در چنگال اندوه !

آه، ای یتیم مانده در چاه طبیعت !
من خود تهی دستم، توان یاری ام نیست

در پیشگاه زرد رویان، رو سیاهم

شرمنده ام از دستگیری

اما در این شرمندگی ها بیگناهم

دستی ندارم تا که دستی را بگیرم

این را تو میدانی و میداند خدا هم

 

 

(( اول مرداد    1351 )) 

 

 

مهدی سهیلی

مهدی سهیلی

مهدی سهیلی


مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی در سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. او سال ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .

[ویرایش] زندگی‌نامه
مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی درهفتم تیر ماه سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. نیای مادرش« اصفهانی» و نیای پدرش «تهرانی» بود.وی پنج فرزند به نام های سروش، سهیلا، سها، سامان و سهیل دارد. در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در در« شوروی_مسکو) به چاپ رساندند. او سال ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .

[ویرایش] آثار
بیا با هم بگرییم
بوی بهار می‌دهد
بزم شاعران
شاهکارهای صائب تبریزی و کلیم کاشانی
اشک مهتاب
طلوع محمد
پرواز در آسمان شعر
مشاعره
شعر و زندگی
یک آسمان ستاره
گنج غزل
چشمان تو و آیینهٔ اشک
هزار خوشهٔ عقیق
کاروانی از شعر
باغ های نور
لحظه‌ها و صحنه ها
گنجوارهٔ سهیلی
اولین غم و آخرین نگاه
نگاهی در سکوت
ضرب المثل های معروف ایران
مرا صدا کن
سرود قرن و عقاب
چه کنم دلم از سنگ نیست.

آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان

آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان

ناگهان دیدم که دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
 ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
 گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
 بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
 ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟
سوز سردی می کشد شلاق و می چرخاند و من
 درد را حس می کنم در بند بند استخوانم
 می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم
 خیره بر خاکم که می بینم زکرت زخمهایم
می کشوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
می زنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان
 می شود آغز فصل دیگری از داستانم  

 

 

محمد علی بهمنی

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

 تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
 غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
 همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
 اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست  

 

محمد علی بهمنی

او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم

او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شرمده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست � من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
 گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم  

 

محمد علی بهمنی

شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست

شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل توست
 آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این واژه ها صراحت تنهایی من اند
 با این همه مخواه که تنها ببینیم
 مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
 یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
 اما تو با چراغ بیا تا ببینیم  

محمد علی بهمنی

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم 

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
 و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
 تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
 ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید 

محمد علی بهمنی

این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
 تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
 ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
 در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
 ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
 کش مردم آزاده بگویند مریزاد
 من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
 آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟
 می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
 این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد  

محمد علی بهمنی

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
 این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
 می خواستم که گم بشوم در حسار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
 همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
 این سوت آخر است و غریبانه می رود
 تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو 

محمد علی بهمنی

گفتگو

گفتگو

می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند
 می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
 می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند
می گویمش � می گویمش � چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
می گویمش � آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم
 حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
 آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند  

محمد علی بهمنی