در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

خواست شیطان بد کند با من ولی احسان نمود


خواست شیطان بد کند با من ولی احسان نمود 

از بهشتم برد بیرون بسته جانان نمود
خواست از فردوس بیرونم کند خوارم کند
عشق پیدا گشت و از ملک و ملک پران نمود
ساقی آمد تا ز جام باده بی هوشم کند
بی هشی از ملک بیرونم نمود و جان نمود
پرتو حسنت بجان افتاد و آنرا نیست کرد
عشق آمد دردها را هرچه بد درمان نمود
غمزه ات بر جان عاشق برفروزد آتشی
آنچنان کز جلوه ای با موسی عمران نمود
ابن سینا را بگو در طور سینا ره نیافت
آنکه را برهان حیران ساز تو حیران نمود 

 

شعری از حضرت روح الله (روحی فداه)

غم مخور ایام هجران رو به پایان می رود

غم مخور ایام هجران رو به پایان می رود
این خماری از سر ما میگساران میرود
پرده را از روی ماه خویش بالا میزند
غمزه را  سر میدهد غم از دل و جان میرود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا می شود
زاغ با صد شرمساری از گلستان میرود
محفل از نور رخ او نور افشان میشود
هرچه غیر از ذکر یار از یاد رندان میرود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان میرود
وعده دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش میرسد ایام هجران میرود

 

 

شعری از حضرت روح الله (روحی فداه) 

دید وبازدید عید

دید وبازدید عید
سایه سنگ بر آیینه خورشید چرا ؟
خودمانیم ،بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمی خیره شدن
طعن و تردید به سر چشمه خورشید چرا؟
طنز تلخی است به خود تهمت هستی بستن
آنکه خندید چرا؟ آنکه نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولی به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد اینسور شب عید چرا؟
دستور زبان عشق

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

بازگشت

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم ، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام – که تهی بود – بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عید همسایه
صدای گریه نخواهی شنید همسایه
همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هرکه مرا دیده درگذر دیده
منم که نانی اگر داشتم از آجر بود
و سفره ام – که نبود – از گرسنگی پر بود
به هر چه آینه ، تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها نشان دست من است
اگر به لطف و گر قهر ، می شناسندم
تمام مردم این شهر می شناسندم
من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم اگر شهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام – که تهی بود – بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم ، پیاده خواهم رفت
چگونه بازنگردم ؟ که سنگرم آنجاست
چگونه ؟ آه ! مزار برادرم آنجاست
چگونه بازنگردم ؟ که مسجد و محراب
وتیغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله اکبرم آنجاست
شکسته با لی ام اینجا شکست طاقت نیست
کرانه ای که در آن خوب می پرم ، آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده که آن پای دیگرم آنجاست
شکسته می گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید داده ام از دردتان خبر دارم
تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچه غربت سپرده ای با من
و نعش سوخته بر شانه برده ای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت
و چند بوته مستوجب درو هم داشت
اگر چه سیبی از این شاخه ناگهان گم شد
و مایه نگرانی برای مردم شد
اگر چه متهم جرم مستند بودم
اگر چه لایق سنگینی لحد بودم
دم سفر مپسندید نا امید مرا
- ولو دروغ – عزیزان بغل کنید مرا
به این امام قسم چیز دیگری نبرم *
به غیر خاک حرم چیز دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان – هر که هست – آجر باد

* منظور حرم امام رضا علیه السلام است

 

محمد کاظم کاظمی

از زندگانیم گله دارد جوانیم

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده‌ی جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله‌ی بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
 

شهریار

شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم

دیبا نتوان بافت ازین پشم که رشتیم

بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم

پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم

ما کشته نفسیم و بس آوخ که برآید

از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم

افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت

ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم

دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته است

نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم

ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت

ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم

پیری و جوانی چو شب و روز برآمد

ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

واماندگی اندر پس دیوار طبیعت

حیفست و دریغا که در صلح بهشتیم

چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند

یکروز نگه کن که بر این کنگره خشتیم

ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز

کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت

شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم

باشد که عنایت برسد ورنه مپندار

با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم

سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان

یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم

 

سعدی

المنة الله که هوای خوش نوروز باز آمد و از جور زمستان برهید

المنة الله که نمردیم و بدیدیم

دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم

تا باردگر دمدمه کوس بشارت

وآوای درای شتران باز شنیدیم

در رفتن و باز آمدن رایت منصور

بس فاتحه خواندیم و باخلاص دمیدیم

چون ماه شب چارده از شرق برآمد

روئی که در آن ماه چو نو میطلبیدیم

شُکر شکر عافیت از کام حلاوت

امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم

در سایه ایوان سلامت ننشستیم

تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم

وقتست بدندان لب مقصود گزیدن

آن شد که بحسرت سر انگشت گزیدیم

دست فلک آنروز چنان آتش تفریق

در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم

المنة الله که هوای خوش نوروز

باز آمد و از جور زمستان برهیدیم

دشمن که نمیخواست چنین کوس بشارت

همچون دهلش پوست بچوگان بدریدیم

سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید

گوئیم که ما خود شب تاریک ندیدیم

 

سعدی

حسین منزوی – از کهربا و کافور-غزل 256

کسی از آنسوی ظلمت مرا صدا می کرد

که بادبادک خورشید را هوا می کرد

به شکل کودکی من کسی که با یک برگ

به قدر صد چمن غرق گل صفا می کرد

کسی – سبک تر از اندیشه ای – که چون می رفت

به جای گام زدن در هوا شنا می کرد

کسی که دفتر عمر مرا به هم می ریخت

و برگهای پلاسیده را جدا می کرد

طلوعهای مرا و غروبهای مرا

در اینسوی آنسوی تقویم جابجا می کرد

**

دلم به وسوسه اش رفته بود و تجربه ام

در آستانه تردید پابه پا می کرد

مگر نه کودکی ام راهکوب پیری بود

که از ابتدای سفر مشق انتها می کرد

کسی نگفت نسیم از تبار توفاانست

وگرنه غنچه کجا مشت بسته وا می کرد

بهار نیز که با خون گل وضو می ساخت

هم از نخست به پائیز اقتدا می کرد

**

«که می گرفت»؟رها کن صفای صلح کسی

که آهوان گرفتار را رها می کرد

ترا به کینه چه دینی است؟کاش می آمد

کسی که دین جهان را به عشق ادا می کرد

عصا که مار شد اعجاز بود کاش اما

کسی به معجزه ای ما را عصا می کرد

حسین منزوی – از کهربا و کافور-غزل 256

شعرخونه

 شعرخونه
م.سرشک (شفیعی کدکنی)

خوابت آشفته مباد!
خوشترین هذیانها
خزه ی سبز لطیفی ست که در برکه ی آرامش تو می روید.
خوابت آشفته مباد!
آنسوی پنجره ی ساکت و پر خنده ی تو
کاروان هایی از خون و جنون می گذرد،
کاروان های ار آتش و برق و باروت.
سخن از صاعقه و دود چه زیبایی دارد
در زبانی که لب و عطر و نسیم،
یا شب و سایه و خواب،
می توان چاشنی زمزمه کرد؟
هرچه در جدول تن دیدی و تنهایی،
همه را پر کن،تا دختر همسایه ی تو
شعرهایت را در دفتر خویش
با گل و با پر طاووس بخواباند
تا شام بد.
خوابشان خرم باد!
سفر به خیر
-"به کجا چنین چنین شتابان؟"
گون از نسیم پرسید.
-" دل من گرفته زینجا،
هوس سفر نداری
زغبار این بیابان؟"
-"همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم..."
-"به کجا چنین شتابان؟"
-"به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم."
-"سفرت به خیر! اما، تو و دوستی ، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها ، به باران،
برسان سلام ما را."
پاسخ
هیچ می دانی چرا، چون موج،
در گریز از خویشتن،پیوسته می کاهم؟
-زآنکه بر این پرده تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم،
و آنچه می بینم نمی خواهم.

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

می اید می اید

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک) 

می اید می اید
مثل بهار از همه سو می اید
دیوار
یا سیم خاردار
نمی داند
می اید
از پای و پویه باز نمی ماند
آه
بگذار من چو قطره ی بارانی باشم
در این کویر
که خک را به مقدم او مژده می دهد
یا حنجره ی چکاوک خردی که ماه دی
از پونه ی بهار سخن می گوید
وقتی کزان گلوله ی سربی
با قطره قطره
قطره ی خونش
موسیقی مکرر و یکریز برف را
ترجیعی ارغوانی می بخشد

درین شبها

درین شبها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر میترسد
درین شبها
که هر آئینه با تصویر بیگانه است
درین شبها
که پنهان میکند هر چشمه ای سر و سرودش را
درین شبهای ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
توئی تنها که میخوانی
توئی تنها که می بینی
توئی تنها که می بینی
هزاران کشتی کالای این آسوده بندر را
بسوی آبهای دور ، چون سیلاب در غرش
توئی تنها که میخوانی
رثای قتل عام و خون پامال تباران شهیدان را
توئی تنها که میفهمی
زبان رمز و آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند ، ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های سرد باغ در خوابند
بمان تا دشتهای روشن آئینه ها ، گلهای حوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری که می گرید
بباغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که میجوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شبها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر میترسد
و پنهان میکند هر چشمه ای سر و سرودش را
درین شبهای ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
توئی تنها که میخوانی

  

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

صدای بال ققنوسان

صدای بال ققنوسان

پس از چندین فراموشی و خاموشی
صبور پیرم
ای خنیاگر پایرن و پیرارین
چه وحشتنک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد
چه وحشتنک خواهد بود
آن آواز
که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد
نمی دانم در این چنگ غبار آگین
تمام سوکوارانت
که در تعبید تاریخ اند
دوباره باز هم آوای غمگین شان
طنین شوق خواهد داشت ؟
شنیدی یا نه آن آواز خونین را ؟
نه آواز پر جبریل
صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است
که بال افشان مرگی دیگر
اندر آرزوی زادنی دیگر
حریقی دودنک افروخته
در این شب تاریک
در آن سوی بهار و آن سوی پاییز
نه چندان دور
همین نزدیک
بهار عشق سرخ است این و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمه ی شب
پس از آنجا کجا
یارب ؟
درانجایی که آن ققنوس آتش می زند خود را
پس از آنجا
کجا ققنوس بال افشان کند
در آتشی دیگر ؟
خوشا مرگی دیگر
با آرزوی زایشی دیگر

  

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

حلاج

 حلاج

 

در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست


تو در نماز عشق چه خواندی
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز میکنند

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)
نام ترا ، به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار میکنند
وقتی تو ، روی چوبه دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت
ماندیم


خاکستر ترا
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید


در کوچه باغهای نشابور
مستان نیمه شب ، به ترنم
آوازهای سرخ ترا
باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبانهاست

فصل پنجم

فصل پنجم

وقتی که فصل پنجم این سال
با آذرخش و تندر و طوفان
و انفجار صاعقه
سیلاب سرفراز
آغاز شد
باران استوایی بی رحم
شست از تمام کوچه و بازار
رنگ درنگ کهنگی خواب و خک را
و خیمه ی قبایل تاتار
تا قله ی بلند الاچیق شب
آتش گرفت و سوخت
وقتی که فصل پنجم این سال
آغاز شد
و روح سرخ بیشه
از آب رودخانه گذر کرد
فصلی که در فضایش
هر ارغوان شکفت نخواهد پژمرد
عشق من و تو
زمزمه ی کوچه باغ ها
خواهد بود
عشق من و تو
آنچه نهانی
گاهی نگاه و محتسبی را
چون جویبار نرمی
از بودن و نبودن
خاموشی و سرودن
در خویش می برد
وقتی که فصل پنجم این سال
آغاز شد
دیوارهای واهمه خواهد ریخت
و کوچه باغ های نشابور
سرشار از ترنم مجنون خواهد شد
مجنون بی قلاده و زنجیر
وقتی که فصل پنجم این سال
آغاز شد 

 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)