در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

درین شبها

درین شبها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر میترسد
درین شبها
که هر آئینه با تصویر بیگانه است
درین شبها
که پنهان میکند هر چشمه ای سر و سرودش را
درین شبهای ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
توئی تنها که میخوانی
توئی تنها که می بینی
توئی تنها که می بینی
هزاران کشتی کالای این آسوده بندر را
بسوی آبهای دور ، چون سیلاب در غرش
توئی تنها که میخوانی
رثای قتل عام و خون پامال تباران شهیدان را
توئی تنها که میفهمی
زبان رمز و آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند ، ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های سرد باغ در خوابند
بمان تا دشتهای روشن آئینه ها ، گلهای حوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری که می گرید
بباغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که میجوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شبها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر میترسد
و پنهان میکند هر چشمه ای سر و سرودش را
درین شبهای ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
توئی تنها که میخوانی

  

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد