در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

کوچ بنفشه ها از محمد رضا شفیعی کدکنی

کوچ بنفشه ها از محمد رضا شفیعی کدکنی

در روزهای آخر اسفند،
کوچ بنفشه های مهاجر،
زیباست.


در نیمروز روشن اسفند،
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد،
در اطلس شمیم بهاران،
با خاک و ریشه
- میهن سیّارشان -
در جعبه های کوچک چوبی،
در گوشه ی خیابان، می آورند:
جوی هزار زمزمه در من،
می جوشد:
ای کاش...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(در جعبه های خاک)
یک روز می توانست،
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران، در آفتاب پاک.
اسفند 1345 

 

 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

ایا تو را پاسخی هست ؟

ایا تو را پاسخی هست ؟

ابر است و باران و باران
پایان خواب زمستانی باغ
آغاز بیداری جویباران
سالی چه دشوار سالی
بر تو گذشت و توخاموش
از هیچ آواز و از هیچ شوری
بر خود نلرزیدی و شور و شعری
در چنگ فریاد تو پنجه نفکند
آن لحظه هایی که چون موج
می بردت از خویش بی خویش
در کوچه های نگارین تاریخ
وقتی که بر چوبه ی دار
مردی
به لبخند خود
صبح را فتح می کرد
و شحنه ی پیر با تازیانه
می راند خیل تماشاگران را
شعری که آهسته از گوشه ی راه
لبخند می زد به رویت
اما تو آن لحظه ها را
به خمیازه خویشتن می سپردی
وان خشم و فریاد
گردابی از عقده ها در گلویت
آن لحظه ی نغز کز ساحلش دور گشتی
آن لحظه یک لحظه ی آشنا بود
آه بیگانگی با خود است این
یا
بیگانگی با خدا بود ؟
وقتی گل سرخ پر پر شد از باد
دیدی و خامش نشستی
وقتی که صد کوکب از دور دستان این شب
در خیمه ی آسمان ریخت
تو روزن خانع را بر تماشای آن لحظه بستی
آن مایه باران و آن مایه گل ها
دیدار های تو را از غباران شب ها و شک ها
شستند
با این همه هیچ هرگز نگفتی
دیدار های تو با اینه روزها
آها
در لحظه هایی که دیدار
در کوچه ی پار و پیرار
از دور می شد پدیدار
دیگر تو آن شعله ی سبز
وان شور پارینه را کشته بودی
قلبت نمی زد که آنک
آن خنده ی آشکارا
وان گریه های نهانک
آن لحظه ها
مثل انبوه مرغابیان
و صفیر گلوله
از تو گریزان گذشتند
تا هیچ رفتند و درهیچ خفتند
شاید غباری
در ایینه ی یادهایت
نهفتند
بشکن طلسم سکون را
به آواز گه گاه
تا باز آن نغمه ی عاشقانه
این پهنه را پر کند جاودانه
خاموشی ومرگ ایینه ی یک سرودند
نشنیدی این راز را از لب مرغ مرده
که در قفس جان سپرده
بودن
یعنی همیشه سرودن
بودن : سرودن ‚ سرودن
زنگ سکون را زدودن
تو نغمه ی خویش را
در بیابان رها کن
گوش از کران تر کرانها
آن نغمه را می رباید
باران که بارید هر جویباری
چندان که گنجای دارد
پر می کند ذوق پیمانه اش را
و با سرود خوش آب ها می سراید
وقتی که آن زورق بذگ
برگ گل سرخ
در آب غرقه می شد
صد واژه منقلب بر لبانت
جوشید و شعری نگفتی
مبهوت و حیران نشستی
یا گر سرودی سرودی
از هیبت محتسب واژگان را
در دل به هفت آ ب شستی
صد کاروان شوق
صد دجله نفرت
در سینه ات بود ام نهفتی
ای شاعر روستایی
که رگبار آوازهایت
در خشم ابری شبانه
می شست از چهره ی شب
خواب در و دار و دیوار
نام گل سرخ را باز
تکرار کن باز تکرار 

 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

از بودن و سرودن

از بودن و سرودن

صبح آمده ست برخیز
بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
در شط شب رها کن
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه ی اقاقی
ایینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن 

 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

به یک تصویر

به یک تصویر

دیدمت میان رشته های آهنین
دست بسته
در میان شحنه ها
در نگاه خویشتن
شطی از نجابت و پیام داشتی
آه
وقتی از بلند اضطراب
تیشه را به ریشه می زدی
قلب تو چگونه می تپید ؟
ای صفیر آن سپیده ی تو
خوش ترین سرود قرن
شعر راستین روزگار
وقتی از بلند اضطراب
مرگ ناگزیر را نشانه می شدی
وز صفیر آن سپیده دم
جاودانه می شدی
شاعران سبک موریانه جملگی
با : بنفشه رستن از زمین
به طرف جویبار ها
با : گسسته حور عین
ز زلف خویش تارها
در خیال خویش
جاودانه می شدند
آنچه در تو بود
گر شهامت و اگر جنون
با صفیر آن سپیده
خوش ترین چکامه های قرن را
سرود 

 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

ز فرط گریه باران می چکد از دستم این شب ها

ز فرط گریه باران می چکد از دستم این شب ها
یکی دستم بگیرد ، مست مست مستم این شب ها
غزل می خوانم و سجاده ام پر می کشد با من
نمی خوابند یک شب عرشیان از دستم این شب ها
خدا را شکر سوزی هست ، آهی هست ، اشکی هست
همین که قطره اشکی هست یعنی هستم این شب ها
به جای خون به رگ هایم کبوتر می پرد تا صبح
تشهد نامه می بندد به بال دستم این شب ها
دلی برداشتم با تکه ابری از نگاه خود
به پابوس قیامت بار خود را بستم این شب ها
 

 

علیرضا قزوه

می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی

چراغونی
می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی
شیشه ی عمر شبو می شکنی داغون می کنی
شنیدم وقتی بیای از آسمون گل می ریزه
کوچه باغا رو پر از بیدای مجنون می کنی
شنیدم وقتی بیای غصه هامون تموم می شه
قحطی گریه می آد ، خنده رو ارزون می کنی
آسمون به احترامت پا می شه به اون نشون
که تو سفره ی زمین خورشیدو مهمون می کنی
دلامون خیلی گرفته س ، شبامون خیلی سیاس
می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی 

علیرضا قزوه

بروِِیم که وقت نِِیست

ِِیک
دو ...
بروِِیم که وقت نِِیست
تو اِِی نِِی عزِِیز
کرشمه را بعد از چهار گرِِیه ِِی دِِیگر سر کن
با زخمه هاِِی عشِِیران و
با نواِِی نهفت
از نِِیشابور تا نِِی رِِیز
امشب تمام راز و نِِیازم
تمام جامه درانم
تمام نفِِیر نوروزم
سوز و گداز لِِیلِِی و مجنونم
تمام هماِِیونم
به بوِِی جوِِی مولِِیان که رسِِیدِِی
دوباره در نِِی داوودِِی ات بدم
ِِیک
دو...
تو ماهور دلگشاِِی خودم خواهِِی بود
به شرط آن که در آمدت کرشمه و آواز باشد
و موِِیه هاِِی غرِِیبت بلرزاند
شانه هاِِی مسِِیحا را

صداِِی زنگوله ِِی شتران مِِی آِِید
صداِِی گرِِیه ِِی پروانه ها و سوز خسروانِِی ها
که روح فزاست
صداِِی لِِیلِِی و مجنون مِِی آِِید
اگر گذارت به ماوراء النهر افتاد
تو را به شور دگر خواهم برد
به اوج
به سلمک
به مجلس افروزان
تو را به گرِِیه هاِِی دوبِِیتِِی
به رٍنگ شهرآشوب
تو را به سفره ِِی صفاِِی بزرگان خواهم برد
اگر گذارت به ماوراء النهر افتاد
من آنجاِِیم
ِِیک
دو ...
بِِیست و دو
و اِِین حکاِِیت عشاق است ! 

 

 

علیرضا قزوه

راستی دنیا چه غریبه

راستی دنیا چه غریبه
کار آدماش فریبه
واسه کشتن مسیحا
هر درختی یه صلیبه


دلمون خیلی گرفته س
دردمون خیلی بزرگه
گرگا تو لباس میشن
هر سگ گله یه گرگه


زین و اسبمونو بردن
نذارین راهو بدزدن
توی این شبای وحشت
نکنه ماهو بدزدن !


بعضی یا چه پر ستاره
بعضی یا چه بی فروغن
بعضی آدما فرشته
بعضی آدما دروغن


زندگی یه انتخابه
می شه خوب بود ، می شه بد بود
باید عاشقونه پر زد
باید عاشقی بلد بود 

 

 

علیرضا قزوه

این روزها

این روزها
اسفندیار تبلیغ لنز می کند و
دهقان توس
به برگه های جریمه نگاه می کند و
محمود غزنوی
با بنزی سیاه می گذرد
از چراغ قرمز
اگر دماوندی که قصه از آنجا آغاز شد
همین دماوند است
پس رستم کجاست ؟
گرد آفرید کو ؟
من که در این خیابان ها
جز سودابه هیچ نمی بینم


ـ آقا لطفا فندک تان ...
می خواهم پر سیمرغ را آتش بزنم 

 

علیرضا قزوه

مرگ در جانم تلاطم می کند این روزها

این روزها
علی‌رضا قزوه
7 مرداد 1387

مرگ در جانم تلاطم می کند این روزها
زندگی دارد مرا گم می کند این روزها

عشق می آید خبر می گیرد از اندوه من
درد می آید تبسّم می کند این روزها

گاه تنهایی می آید می نشیند پای حوض
سنگ هم با من تکلّم می کند این روزها

مرگ از جسمم نمی پرسد که حتّی کیستی
مرگ بر روحم ترحّم می کند این روزها

روح بازیگوش، می خندد به جسم خسته ام
جسم، روحم را تجسّم می کند این روزها

دختران کوزه بر سر می رسند از راه دور
کوزه گر خاک مرا خُم می کند این روزها ... 

 

علیرضا قزوه

ای یکه‌سوار شرف، ای مردتر از مرد!

در رثای شهید مرتضی آوینی
-------------------------------
ای یکه‌سوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه می‌کرد؟

می‌گفت برو، عشق چنین گفت که بشتاب
می‌گفت بمان، عقل چنین گفت که برگرد

دیروز یکی بودیم با هم، ولی امروز
تو نورتر از نوری و من گرد تر از گرد

یک روز اگر از من و عشق تو بپرسند
پیغمبرتان کیست، بگو درد، بگو درد

ای سرخ‌تر از سرخ! بخوان سبزتر از سبز
آن سوی، درختان همه زردند، همه زرد

ای دست و زبان شهدا، هیچ زبانی
چون حنجره‌ات داغ مرا تازه نمی‌کرد 

 

علیرضا قزوه

در این هزاره ی سوم از این هزار یکی کم

این غزل به حسین منزوی تقدیم شده است.
-------------------------------------------------
در این هزاره ی سوم از این هزار یکی کم
قطار راه می افتد ، از این قطار یکی کم

پیمبران همه شاعر ، پیمبران همه عاشق
ز شاعران اولوالعزم روزگار یکی کم

هزار و سیصد و بیست و چهار روز و یکی شب
هزار و سیصد و هشتاد و سه بهار ...یکی کم

تو کم نمی شوی ای کهکشان هر چه ستاره
چگونه کم کنم از نور بی شمار یکی کم

ز جمع این همه سرمست سربلند ، یکی تو...
ز جمع این همه منصور سر به دار یکی کم...
 

 

علیرضا قزوه

دلم تنگ است و دلتنگ اند دلتنگان و دل ریشان

شب قدر است
-------------------
دلم تنگ است و دلتنگ اند دلتنگان و دل ریشان
شب قدر است٬  لبخندی بزن ٬ مولای درویشان!

اگر همسو نمی گردند با فریادهای تو
نمی گریند دل ریشان ٬ نمی چرخند درویشان

هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی فهمند
فراوان اند بدخواهان و بسیارند بدکیشان

رها از خود شدم آن قدر این شب ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان

به مرگ زندگی!... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ اندیشان

شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد ٬ بادا عیدی ایشان

مهر ۱۳۸۷

علیرضا قزوه

گاومیشان فرق گاو و خر نمی دانند چیست

بیگانگان با درد و داغ
--------------------------
گاومیشان فرق گاو و خر نمی دانند چیست
غیر خواب و خور ٬  بجز بستر نمی دانند چیست

داد از این گاوان که خود را هم ز خاطر برده اند
آه از این خرها که حتی خر نمی دانند چیست

نیستند اینان به غیر از لوطی و عنتر ٬ ولی
فرق بین لوطی و عنتر نمی دانند چیست

کرم ابریشم ؟ نه ٬ اینها کرم های خاکی اند
آخر این بی دست و پایان پر نمی دانند چیست

پوچی محض اند این بیگانگان با درد و داغ
غم نمی فهمند٬ چشم تر نمی دانند چیست

روسیاهان هوی٬ در غرب تاریک هوس
عشق را در مشرق خاور نمی دانند چیست

آیت خورشید را بگذار هرگز نشنوند
جز نگاه کور و حرف کر نمی دانند چیست

می به چشم این جماعت باده انگوری است
معنی عرفانی ساغر نمی دانند چیست

خواستم از آتش محشر به جان هاشان زنم
باز دیدم آتش محشر نمی دانند چیست

با علی مردان دنیا دم چو مرحب می زنند
شاید اینان ضربت حیدر نمی دانند چیست

مهرشان قهر است و آتش٬ دین شان کفر است و کین
فرق ابراهیم با آذر نمی دانند چیست

ترسی از روز قیامت نیست در قاموس شان
بی حسابان دغل ٬ دفتر نمی دانند چیست

خواستم از مهر مادر نقل قولی آورم
دیدم این بی مادران٬ مادر نمی دانند چیست

دور از سرچشمه کوثر ٬ سیاست پیشگان
ابترند و معنی ابتر نمی دانند چیست

این طرف شوریدگان محشر زلفش مدام
شعله می نوشند و خاکستر نمی دانند چیست

با دل خونین به پابوس نگاهش می روند
کشتگان ابرویش خنجر نمی دانند چیست

مهر ماه ۱۳۸۷ 

علیرضا قزوه

حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم

حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم
تیکه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی آیا هستم ؟
قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم 

 

 

محمد علی بهمنی