در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

مرد با هرچه ستم هر چه بلا می ماند

نتوان گفت که این قافله وا می ماند، 

 خسته و خفته از این خیل جدا می ماند

این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنید، 

 این سفر همره تاریخ به جان می ماند

دانه و دام در این راه فراوان اما، 

 مرغ دل سیر ز هر دام رها می ماند

بروید ای دلتان نیمه که در شیوه ما، 

 مرد با هرچه ستم هر چه بلا می ماند

هوالحی

هوالحی
محسن حسن زاده لیله کوهی
دوستان اینک نویــــــــــد آورده ام
روزه بگشایید عیــــــــــد آورده ام

تحفه ای از سرزمیـــــــــــــن آرزو
چیزی از جنس امیـــــــد آورده ام

مژده، ای بر درنشینان خمــــــار!
با خود این ساعت کلیــد آورده ام

ای حریفان! دور دور باده نیــست
جرعه ی «هل من مزیـد» آورده ام

با همین یک جرعه در اقلیم عقل
بی خودستانی پدیـــــــــد آورده ام

باغبان را دیدم و از بـــــــــــــاغ او
لاله ی سرخ و سپـیــــــد آورده ام

این جواز مستی شهر شماست
با خودم عکس شهیـــــد آورده ام

بزرگ تر از بزرگ

بزرگ تر از بزرگ
محمدتقی جنت امانی
شناسنامه اش
چند سال از خودش بزرگ تر بود
اما همچنان درخت ها صدایش می زدند
پارک ها
اسباب بازی ها
چرخ فلک ها
نمی شنید
دلش هوای غزل کرده بود
هوای باران
احساس کرد:
آسمان صدایش می زند
سنگرها
تفنگ ها
تانک ها
و رفت
حالا از شناسنامه اش
خیلی بزرگ تر شده است!
عطرنام شهیدان
نه پشت این میزها
دلم را گم می کنم
نه پشت این تریبون ها
و نه خویش را
در کسالت پیاده روها می ریزم
من هنوز صداها را می شنوم
درخت ها
برایم هنوز
آسمان
معطر از نام شهیدانی است
که آزادی را
بر فراز تنم
تنم
برافراشته اند
از گلوی روشن آسمان
می شناسمت
دردهای ما برادران تنی همند
بی چاه
بی گرگ
و مردی که در پیشانی ات ترانه می شود
و از شانه هایش
آسمان می بارد
در حوالی بی قراری هایم
شعر می شود
و شهیدانی که از چار سمت دلتنگی ات
می وزند
پرندگان عاشق من اند
که هر سپیده ام
از گلوی روشن آسمان می چکند

به یاد شهیدان

به یاد شهیدان
در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است
« امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است »
تا لحظه ای پیش دلم گور سرد بود
اینک به یمن یاد شما جان گرفته است
در آسمان سینه ی من ابر بغض خفت
صحرای دل بهانه ی باران گرفته است
از هر چه بوی عشق تهی بود، خانه ام
اینک صفای لاله و ریحانه گرفته است
دیشب دو چشم پنجره در خواب می خزید
امشب سکوت پنجره پایان گرفته است
امشب فضای خانه ی دل، سبز و دیدنی است
در فصل زرد، رنگ بهاران گرفته است

نشان پرواز

نشان پرواز
حسین اسرافیلی
کسی نگفت از میان توفان، چــــگونه آن شب گذشته بودی؟
ز گردباد و تگرگ و باران، چــــــــــگونه آن شب گذشته بودی؟

کسی نگفت از میان آتش، مـــــــــیان آن شعله های سرکش
بهانه در دل، شراره در جــــان، چگونه آن شب گذشته بودی؟

نه ردّپایی، نه گرد راهی، فقط تــــــــــــــفنگی شکسته دیدم
تو بی نشان از کنار یاران، چـــــــــگونه آن شب گذشته بودی؟

به بال سرخت که بسته بود آن نــــــــــــشان پرواز آسمان را؟
بگو که از خطّ و خون یاران، چــــگونه آن شب گذشته بـودی؟

کسی نگفت از دل هیاهو، زخــــــــــون و سنگر، زموج و بـاران
تو بی قرار از نهیب توفان، چـــــــــگونه آن شب گذشته بـودی؟

فقط شنیدم که بال خــــــــــــود را، گشادی از این کرانه رفـتی
کسی نگفت از فراز میدان، چگونه آن شب گذشـــــته بـودی؟

گرفتم از تو سراغ، گفتند: گذشتی از شب، شـــــــــهاب گـونه
و من به حیرت که با شهیدان، چگونه آن شب گذشته بـودی؟

شلمـــــــــــــچه بود و نگاه تیزت، که می گشودی به دیـده بانی
چه گویم امّا، به شــوق ایمان، چگونه آن شب گذشته بـودی؟

چو ابر و باران، ره تمـــــــاشا، گرفته بود اشک و خون چشـمم
ندیدمت با لبان خندان، چــــــــــــگونه آن شب گذشته بـودی؟