در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

عاشقا سلام

این ترانه در آلبومی با همین نام (عاشقا سلام ) با صدای استاد علیرضا افتخاری و آهنگسازی استاد فریدون خشنود به تازگی منتشر شده است. فایل صوتی را اینجا  بشنوید:

 

 

آدما آسمونو می خوان چه کار

کاش می شد سهم پرنده ها باشه

کاش می شد تو هیچ دلی غم نباشه

دل مردم خونه ی خدا باشه

 ***

خونه ی خدا همینجاس تو دلا

اگه با همدیگه مهربون باشیم

کاش می شد پرنده شد پر زد و رفت

کاشکی ما از خاک آسمون باشیم

 ***

این شبا بارون تنهایی می آد

شادیا به دیدن غم نمی رن

چرا مثل اون قدیما آدما

به زیارت دل هم نمی رن

 ***

منم عاشقم منم از عاشقام

خاطر عاشقارو خیلی می خوام

عاشقا سلام ، عاشقا درود

عاشقا درود، عاشقا سلام

مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان

آورده اند که ...
یکی از شاعران پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بر کنند و از ده بیرون کنند . مسکین برهنه به سرما همی رفت . سگان به دنبال وی افتادند . خواست تا سنگی  بردارد و سگان را دفع کند . زمین یخ گرفته بود . عاجز شد ، گفت : « این چه حرام زاده مردمانند ؛ سنگ را بسته اند و سگ را گشاده!» امیر از دور بدبد و بشنید و بخندید و گفت : « ای حکیم ، از من چیزی بخواه.» گفت جامه خود خواهم اگر انعام فرمایی .
امیدوار بود آدمی به خیر کسان                          مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان 

 

 

گلستان سعدی

دیشب از چشمم بسیجی می‌چکید

دیشب از چشمم بسیجی می‌چکید

از تمام شب «دوعیجی» می‌چکید

باز باران شهیدان بود و من

باز شب ‌های «مریوان» بود و من

دست ‌هایم باز تا آهنج رفت

تا غروب «کربلای پنج» رفت

یادهای رفته دیشب هست شد

شعرم از جامی اثیری مست شد

تا به اقیانوس ‌های دور دست

هم‌ چنان رودی که می ‌پیوست شد

مثنوی در شیشه مجنون نشست

آن ‌قدر نوشید تا بدمست شد

اولین مصرع چو بر کاغذ دوید

آسمان در پیش رویم دست شد…

یک ‌نفر از ژرفنای آب ‌ها

آمد و با ساقی‌ام هم‌ دست شد

باز دیشب سینه‌ام بی ‌تاب بود

چشم‌ هاتان را نگاهم قاب بود

باز دیشب دیده، جیحون را گریست

راز سبز عشق مجنون را گریست

باز دیشب برکه‌ها دریا شدند

عقده‌ های ناگشوده وا شدند

خواب دیدم کربلا باریده بود

بر تمام شب خدا باریده بود

خواب دیدم مرگ هم ترسیده بود

آسمان در چشم‌ها ترکیده بود

مرگ آنجا سخت زیبا بود، حیف!

چون عروسانِ فریبا بود، حیف!

این چنین مطرود و بی‌حاصل نبود

مرگ آنجا آخرین منزل نبود

ای غریو توپ‌ها در بهت دشت

آه ای اروند! ای «والفجر هشت!»

در هوا این عطر باروت است باز

روی دوش شهر، تابوت است باز

باز فرهادم، بگو تدبیر چیست؟

پای این البرز هم ‌زنجیر کیست؟

پشت این لبخندها اندوه ماند

بارش باران ما انبوه ماند

همچنان پروانه ‌ها رفتید، آه!

بر دل ما داغ‌ تان چون کوه ماند!

یادها تا صبح زاری می‌کنند

واژه‌ هایم بی ‌قراری می‌کنند

خواب دیدم سایه‌ای جان می‌گرفت

یک نفر در خویش پایان می‌گرفت

ای سواران بلندای سهیل!

شوکران نوشان «گردان کمیل!»

ای سپاه رفته تا «بدر» و «حنین!»

خیل مختاران! لثارات الحسین!

ای نگاه آسمان همراه‌ تان

ای امام عصر خاطرخواه ‌تان

ای در آتش سوخته! پرهای من!

ای بسیجی‌ ها! برادرهای من!

ای بسیجی‌ ها، چه تنها مانده‌اید!

از گروه عاشقان جا مانده‌اید

ای بسیجی‌ ها! زمان را باد برد

آرزوهای نهان را باد برد

شور حال و جان سپردن هم نماند

بخت حتّی خوب مردن هم نماند

غرق در مانداب لنگرها شدیم

غافل از جادوی سنگرها شدیم

از غریو موج ‌ها غافل شدیم

غرق در آرامش ساحل شدیم

فصل سرخ بی ‌قراری‌ها گذشت

فرصت چابک ‌سواری‌ها گذشت

فرصت از اشک و از خون تر شدن

از زمستان نیز عریان ‌تر شدن

فرصت در خُم نشستن، م‍ُل شدن

در دهان داغ آتش، گل شد

یاد باد آن آرزوهای نجیب

یاد باد آن فصل، آن فصل عجیب

اینک اما فصل تنها ماندن است

فصل تصنیف دریغا خواندن است

اینک اما غربتم عریان شده است

حاصل آغازها پایان شده است

اینک این ماییم، عریان و علیل

دستمان کوتاه و خرما بر نخیل

روی لبخندم صدایی گم شده است

پشت رؤیایم هوایی گم شده است

چشم‌هایم محو در بال کسی ‌ست

در خیابان‌ ها به دنبال کسی ‌ست

نخل ‌های سر جدا، یادش به‌ خیر!

ای بسیجی‌ها! خدا، یادش به ‌خیر!

فصل سرخ بی‌قراری‌ ها گذشت

فرصت شب‌ زنده ‌داری ‌ها گذشت

این قلم امشب کفن پوشیده است

آرزوها را به تن پوشیده است

واژه‌هایم را هدایت می‌کند

از جدایی ‌ها شکایت می‌کند

«مقتل» آن شب غرق نور ماه بود

غرق در باران «روح الله» بود

جام را با او زدید و گم شدید

پای شب هوهو زدید و گم شدید

بازگردید ای کفن‌ پوشان پاک!

غرق شد این نسل در امواج خاک

باز باران خزان ‌پوشان زرد

باز توفان کفن ‌پوشان درد

باز در من بادها آشفته‌اند

لحظه ‌هایم را به شب آغشته‌اند

آمدیم و قاف ‌ها در قید ماند

قلب ما در «پاسگاه زید» ماند

طالب فرهادها جز کوه نیست

مرهم این زخم جز اندوه نیست

عقده‌ها رفتند و علت مانده است

در گلویم «حاج همت» مانده است

زخمی‌ام اما نمک حق من است

درد دارم نی ‌لبک حق من است

پیش از این ‌ها آسمان گل‌ پوش بود

پیش از این‌ ها یار در آغوش بود

اینک اما عده‌ای آتش شدند

بعد کوچ کوه‌ها آرش شدند

بعضی از آن ‌ها که خون نوشیده‌اند

ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند

عده‌ای «ح‍ُسن القضا» را دیده‌اند

عده‌ای را بنزها بلعیده‌اند

بزدلانی کز یم خون تر شدند

از بسیجی‌ها بسیجی‌تر شدند

آی، بی‌جان ‌ها! دلم را بشنوید

اندکی از حاصلم را بشنوید

تو چه می‌دانی تگرگ و برگ را

غرق خون خویش، رقص مرگ را

تو چه می‌دانی که رمل و ماسه چیست

بین ابروها رد قناصه چیست

تو چه می‌دانی سقوط «‌پاوه» را

«باکری» را «باقری» را «کاوه» را

هیچ می‌دانی «مریوان» چیست؟ هان!

هیچ می‌دانی که «چمران» کیست؟ هان!

هیچ می‌دانی بسیجی سر جداست؟

هیچ می‌دانی «دوعیجی» در کجاست؟

این صدای بوستانی پرپر است

این زبان سرخ نسلی بی‌سر است

تو چه می‌دانی که جای ما کجاست

تو چه می‌دانی خدای ما کجاست

با همان‌هایم که در دین غش زدند

ریشه اسلام را آتش زدند

با همان‌ ها کز هوس آویختند

زهر در جام خمینی ریختند

پای خندق‌ ها اُحد را ساختند

خون‌ فروشی کرده خود را ساختند

باش تا یادی از آن دیرین کنیم

تلخِ آن ابریق را شیرین کنیم

با خمینی جلوه ما دیگر است

او هزاران روح در یک پیکر است

ما ز شور عاشقی آکنده‌ایم

ما به گرمای خمینی زنده‌ایم

گر چه در رنجیم، در بندیم ما

زیر پای او دماوندیم ما

سینه پر آهیم، اما آهنیم

نسل یوسف‌های بی‌ پیراهنیم

ما از این بحریم، پاروها کجاست؟

این نشان! پس نوش ‌داروها کجاست؟

ای بسیجی‌ها زمان را باد برد!

تیشه‌ ها را آخرین فرهاد برد

من غرور آخرین پروانه‌ام

با تمام دردها هم‌خانه‌ام

ای عبور لحظه‌ها دیگر شوید!

ای تمام نخل‌ها بی‌سر شوید!

ای غروب خاک را آموخته!

چفیه‌ها! ای چفیه‌های سوخته!

ای زمین، ای رمل‌ها، ای ماسه‌ها

ای تگرگِ تق‌تقِ قناصه‌ها

جمعی از ما بارها سر داده‌ایم

عده‌ای از ما برادر داده‌ایم

ما از آتش‌ پاره‌ها پر ساختیم

در دهان مرگ سنگر ساختیم

زنده‌های کمتر از مردار‌ها!

با شما هستم، غنیمت ‌خوارها!

بذر هفتاد و دو آفت در شما

بردگان سکه! لعنت بر شما

باز دنیا کاسه خمر شماست

باز هم شیطان اولی‌الامر شماست

با همان ‌هایم که بعد از آن ولی

شوکران کردند در کام علی

باز آیا استخوانی در گلوست؟

باز آیا خار در چشمان اوست؟

ای شکوه رفته امشب بازگرد!

این سکوت مرده را در هم نورد

از نسیم شادی یاران بگو!

از «شکست حصر آبادان» بگو!

از شکستن از گسستن از یقین

از شکوه فتح در «فتح المبین»

از «شلمچه»، «فاو» از «بستان» بگو

ای شکوه رفته! از «مهران» بگو!

از همان‌هایی که سر بر در زدند

روی فرش خون خود پرپر زدند

شب‌ شکاران سحراندوخته

از پرستوهای در خود سوخته

زان همه گل‌ ها که می‌بردی بگو!

از «بقایی» از «بروجردی» بگو!

پهلوانانی که سهرابی شدند

از پلنگانی که مهتابی شدند

ای جماعت! جنگ یک آیینه است

هفته تاریخ را آدینه است

لحظه‌ای از این همیشه بگذرید

اندر این آیینه خود را بنگرید

ابتدا احساس‌هامان تُرد بود

ابتدا اندوه‌هامان خرد بود

رفته‌رفته خنده‌ها زاری شدند

زخم‌هامان کم‌کمک کاری شدند

ای شهیدان! دردها برگشته‌اند

روزهامان را به شب آغشته‌اند

فصل‌هامان گونه‌ای دیگر شدند

چشم‌هامان مست و جادوگر شدند

روح‌هامان سخت و تن‌آلوده‌اند

آسمان‌هامان لجن‌آلوده‌اند

هفته‌ها در هفته‌ها گم می‌شوند

وهم‌ ها فردای مردم می‌شوند…

فانیان وادی بی ‌سنگری!

تیغ ‌های مانده در آهنگری

حاصل آن ماجراها حیرت است؟

میوه فرهنگ جبهه عشرت است؟

حاصل آغازها پایان شده است؟

میوه فرهنگ جبهه نان شده است؟

زخمی‌ام، اما نمک… بی‌فایده است

درد دارم، نی‌لبک… بی‌فایده است

عاقبت آب از سر نوحم گذشت

لشکر چنگیز از روحم گذشت

جان من پوسید در شب‌غاره‌ها

آه ای خمپاره‌ها، خمپاره‌ها!

شاعر : جانباز محمد حسین جعفریان

شعر منتشر نشده‌ شهریار درباره رهبر انقلاب

 
شعر منتشر نشده‌ شهریار درباره رهبر انقلاب به همراه متن تقدیمی این شاعر به شرح زیر است:

بر آستان والای آیت الله خامنه‌ای ریاست جمهوری اسلامی محبوب و امام جمعه بزرگوار تهران تقدیم و توفیق روزافروز ایشان و امام امت و رزمندگان اسلام را شب و روز به دعا مسئلت می‌نمایم.


رشگم آید که تو حیدر بابا
بوسی آن دست که خود دست خداست

راستان دست چپ از وی بوسند
که خدا بوسد از او دست راست

در امامت به نماز جمعه
صد هزارش بخدا دست دعاست

من بیان هنرم، یک دل و بس
او عیان هنر از سر تا پاست

او شب و روز برای اسلام
پای پویا و زبان گویاست

او چه بازوی قوی و محکم
با امامی که ره و رهبر ماست

شهریارا سری افراز به عرش
کو نگاهیش به (حیدربابا) ست
 


تبریز- دوازدهم ذی‌الحجه/ 1407 هجری قمری مطابق هفدهم امرداد /1366 شمسی
سیدمحمدحسین شهریار (در هشتاد و دو سالگی)

سلام بر همه الا به انقلاب فروش

تمام تیمچه ها پر شد از نقاب فروش

زمانه ای ست که حلاج شد طناب فروش

شهیدتر ز شهیدان بی کفن ، شاعر

غریب تر ز نویسنده ها، کتاب فروش

الا شما که به ییلاق خورد و خواب شدید

هماره اجر شما باد با کباب فروش

حراج عشق ببین در دکان سمساران

قمار عقل نگر در سرای قاب فروش

خروس ها همه چون مرغ کرچ خوابیدند

حکیمکان زمان اند قرص خواب فروش

نمانده  حجب و حیایی،  همین مان کم بود

همین که فاحشه ی شهر شد حجاب فروش

مده زمام دل خود به دست پیر هوی

مرو به کوی هوس پیشه ی خراب فروش

پی کدام عقوبت گناهکار شدیم

سیاه نامه تر از واعظ ثواب فروش

دریغ نغمه ی آرامشی به ما نرسید

که مطربان همه تلخ اند و اضطراب فروش

من از قبیله ی عباس های تشنه لبم

تو از تبار همین گزمگان آب فروش

بگو بلند شود موج غیرت دریا

چنان که باز شود مشت هر حباب فروش

زمانه ای ست که گل پوست می کنند اینجا

خوشا به ذوق تماشاگر گلاب فروش

سلام بر همه الا  به۱ قلب مغلوبان

سلام بر همه الا به انقلاب فروش

شما که خون دل خلق را پیاله شدید

شرور شهر شمایید یا شراب فروش؟

                     مهرماه ۱۳۸۸ - دهلی نو

۱- (سلام بر همه الا بر سلام فروش) از روانشاد طاهره صفارزاده

مثل نسیم

قرار نیست که ما تا همیشه بد باشیم

علیه عشق سندهای مستند باشیم

تمام راه خطا را درست طی کردیم

بیا که راه وفا را کمی بلد باشیم

بیا به سادگی باغ احترام کنیم

و آبدارترین میوه ی سبد باشیم

رونده مثل نسیمی که می وزد همه جا

شبیه برگ که بر آب می رود باشیم

به پاس حرمت گل باغ رالگدنکنیم

اگر نشد که چنین بود درصدد باشیم

بدست حضرت حوّا زنیم بوسه مهر

وگرنه آدم خوبی نمی شود باشیم

برای رفتن از پیش هم شتاب چرا؟

کنار هم بنشینیم و تا ابد باشیم

خوشا گیجی ، خوشامنگی ، خوشا در عشق یک رنگی

گیج و منگم

قلب تاریکم گرفته

یا چراغی

یا بکُش

یا نیمه جانم را

ببر تا کوی سرمستان لولی وش

ببر تا بوی می شاید

به رقص آرد من خاموش و تنها را

مرا در بیستون بگذار

مرا بگذار

تا با تیشه ی فرهاد

فریادی برآرم از سر آشفته سامانم

مرا با حافظ و عطار هم سوکن

مرا در خانقاه شمس و مولانا به رقص آور

مرا بی سر چنان عطار رقصان کن

دهانم مال تو

فریاد را بر او بیاموزان

بیاموز این لب خاموش را فریاد

که من گیجم ، که من منگم

همه خاموش چون سنگم

تماشا کن که می رقصم

سرخون دل عاشق

شقایق وار پرپر کن مرا

هر سبک میخواهی

ولی مگذار تاریکی

تن و جانم فرا گیرد

ولی مگذار بی دردی

مرا در سینه جا گیرد

که این سینه سپر بهتر

و دامانی که تقوی نام دارد

از گناهی تازه تر، بهتر

که من با عافیت دایم گلاویزم

خوشا گیجی ، خوشامنگی

خوشا در عشق یک رنگی

دستور زبان عشق

دستور زبان عشق


دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟


می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد


خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

سفر ایستگاه

سفر ایستگاه


قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود


و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
          به نرده های ایستگاه رفته
                                     تکیه داده ام!

شعر نی نامه از مرحوم قیصر امین پور

geysar-1.gif


خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن


خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن


خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن


نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است


نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است


نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ


قلم، تصویر جانگاهی است از دل
علم، تمثیل کوتاهی است از نی


خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد


دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز


چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟


سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری


پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت، غم دیرینه او


غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست


دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است


سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال


ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد


سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل


چگونه پا ز گل بر دارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟


گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی


چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد


به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی


اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند


سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند


شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!


ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست

«کوچه های کوفه»


 

شعری از قیصر امین پور



«کوچه های کوفه»



این جذر ومد چیست که تا ماه می رود؟


دریای درد کیست که در چاه می رود؟



این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم


بیم خسوف و تیرگی ماه می رود



گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است


یک لحظه مکث کرده به اکراه می رود



آبستن عزای عظیمی است کاین چنین


آسیمه سر نسیم سحرگاه می رود



امشب فرو فتاد مگر ماه از آسمان


یا آفتاب روی زمین راه می رود



در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟


گویی دلی به مقصد دلخواه می رود



دارد سر شکافتن فرق آفتاب


آن سایه که در دل شب راه می رود

برای شیمیایی‌های جنگ

برای شیمیایی‌های جنگ

دارم بالا می‌آورم
از بس بالا و پایین دویده‌ام
سد امیرکبیر تیر خورده است
چرا اخبار نمی‌گوید؟
تپانچه‌ در دست ناصرالدین شاه است
چرا اخبار نمی‌گوید؟
آب‌ها هرز می‌روند و انسان‌ها هرز
چرا اخبار نمی‌گوید؟
در هر اداره ای
ناصرالدین شاه
ایستاده با تپانچه‌اش
به انتظار من!
به سبیل مبارکت قسم آقای دکتر!
من دیوانه نیستم
فقط دارم بالا می‌آورم
و پایین می‌رود انسان
سقوط می‌کنند برج‌های مراقبت
این قرص‌ها را از بلاد خارجه آوردند
تا من غنی سازی شوم
صد دیپلمات بالا می‌روند و
چند میلیارد می‌سوزد نفس‌هایم
(گفتم که من نفسم می‌گیرد
به بوی الکل این تب سنج‌ها هم حساسم)
دارم صندوق‌های مهمات را می‌شمارم از اول
موشک‌ها و گلوله‌ها پایین
ستاره‌ها و باران‌ها بالا...
اجازه هست بشمارم آقای دکتر!
هزار خمپاره یعنی که ده ستاره خداحافظ
ده موشک یعنی باران شدیدتر خواهد شد
هزار صندوق پایین
ده تابوت بالا
سهام مرگ چند است حالا؟
لطفا با آن ماشین حسابت این‌ها را ضرب کن در من
مرا ضرب کن در ستاره و موشک
موشک را ضرب کن در باران و باران را ضرب کن در گل
تمام زخم‌ها را ضرب کن در تمام دریاها
ببینم! دلتنگی‌ام چند شد؟
دارند تیر خلاص می‌زنند به ما
وقت نداریم
من می‌پرسم تو کوتاه جواب بده!
اگر تو ناصرالدین شاه نیستی
که روپوش سپید پوشیده
و این که بر گوشت گذاشته‌ای
تپانچه نیست
لطفاً بگو:
چه می‌شوند استخوان‌ها و گوشت‌ها؟
- خاک!
و خاک‌ها و جمجمه‌ها؟
- شاید زغال، شاید نفت!
و نفت‌ها؟
- دلار!
دلارها؟
- باروت!
- چه می‌شوند چشم‌ها و نفس‌ها؟
- باران!
و سنگ‌ها و میزها و عصاها؟
- خاکستر!
و گریه‌ها و خاطرات و غزل‌ها؟
- طوفان!
چه می‌شوند شهیدان؟
- شعر!
(این‌ها را من گفتم و تو سکوت کردی)
به ساعت اتاق شما
هنوز چند دقیقه‌ی دیگر فرصت هست
لطفا شلیک نکن!
این هفت هزار تومان دیگر
و این هم بنچاق هفت شهر عشق عطار
فقط شلیک نکن!
یادت هست آن همه نخلستان
که می‌دوید رد صدایم؟
حالا در این شلوغی ممتد
دارد تمام می‌شود این ماه
این دریا
این کوه
این درخت
که پشت سر هم گلوله می‌خورد و شهادتین می‌گوید!

آن روز که گفتی بیمارستان
در بیمارستان به من برگه‌ای دادند و
سه النگوی مادرم پرنده شد!
گفتند: نام کوچک‌تان...
گفتم: دریا!
گفتند: از کدام شهر...
گفتم: دریا!
گفتند گروه خونی‌تان...
گفتم: دریا!
دریا پلاک گردن من بود
دریا لباس خاکی من بود
و نام دسته‌ی ما هم دریا بود
و نام تمام گردان‌ها دریاست
اروند هم به دریا می‌ریزد
آن‌ها به جای تماشای اروند
به من کپسول اکسیژن خالی دادند
و قرص‌هایی که بوی سیر له شده می‌داد
و آمپول‌ها
آن‌قدر که مرگ ذله شد از دستم
و گریه کرد
حالا نشسته‌ام این‌جا
و التماس نمی‌کنم به مرگ
با زخم‌هایم می‌خندم گاهی
و می‌خندم به سرنیزه‌های وطنی
به آدم‌هایی که نمی‌پرسند دزدی یا قدیس؟
تانکی یا پروانه؟
سنگی یا فرشته؟
به شب‌های بارانی
به گریه هم حساسم
و به دکترهایی که سبیل ناصرالدین شاهی دارند
به مجریان تلویزیون هم حساسم
به انسان ام پی تری
انسان سخت دل سخت افزار
انسان کولدیسک
به انسان یک گی گی بایتی
که حافظه‌اش را ریخته است در memory ها
و ممکن است پاک شود هر لحظه
دیلیت شود
فرمت شود
(باشد، یک هفت هزار تومانی دیگر دود می‌کنم، اما شلیک نکن!)
شب‌ها نفس شکنجه است و باد شکنجه
گرما شکنجه است و سرما شکنجه
اتاق عکس دو در سه می‌شود
بیرون عکس سه در چهار
به روزنامه‌ها هم حساسم
اخبار بوی سیب ترشیده می‌دهد
حتی گاهی لحاف ترکش می‌شود و
صدای نفس‌ها ترکش
باد ترکش می‌شود و من منور می‌شوم در آسمان اتاقم
تمام آسمان سینی آتش می‌شود و
نفس‌هایم اسپند سوخته
با این همه
هنوز هفت هزار تومان دیگر دارم
و یک کپسول بیست هزاری دیگر
آقای دکتر!
به رژها و لاک‌ها
به استون و شوینده‌ها و ادوکلن ها هم حساسم

گفتم که تب ندارم
و فکر می‌کنم که شما شیمیایی شده‌اید!
تمام آدم‌ها شیمیایی‌اند و نمی‌دانند!
وگرنه چرا
کسی نفس نمی‌کشد این‌جا؟
در پیش چشم این همه ناصرالدین شاه
چشم حسود کور
دارم نفس می‌کشم آقای دکتر

به کشیشی که خودسوزی کرد در فلوریدا...

 به کشیشی که خودسوزی کرد در فلوریدا...

 

اگر خدا بخواهد

 ابرهه می سوزد در  فلوریدا

و آب می پاشد بر سر آتش

حالا از ونکور تا کشمیر

مردم به خیابان ریخته اند

کشیش بی کششی بودی

آقای جونز!

بدان خیال که سوزد کتاب در آتش

دوباره ابرهه ای ریخت آب در آتش

کشیش بی کششی بودی که فکر می کردی

آفتاب را می توان سوزاند

و ذره بین گرفتی 

تا پشت دست خورشید را بسوزانی

خیال کردی قرآن پاک سوختنی ست

خیال کردی اگر آفتاب در آتش...

کشیش بی کششی بودی که کبریت کشیدی بر خودت

الا برادر شیخ النجد

کشیش بی کشش! از کوشش تو و ابلیس

تو را نصیب چه شد؟ جز عذاب در آتش

همراه ریش و ریشه ی تو

سبیل خنده دار تو هم  سوخت

چرا که:

چراغ از آن خدا بود و پف از آن تو،

 شد

دعای سوختگان مستجاب در آتش

پیش از تو نیز

برادران حاتم طائی

رفتند و

پاشیدند و

دود شدند

درون چشمه ی زمزم چه می کنی استاد!

بهوش باش نپاشی شراب در آتش

کشیش بی کششی هستی

رانده از کلیسا و

مانده از معبد

کتاب کفر به کف داری این نه انجیل است

برو به دشمنی این کتاب در آتش

حمالة الحطب شده ای آقای جونز!

می بینی چه راحت شاعران سبیل تو را دود می دهند

تنها در کتاب رکوردها

احمق ترین شدی

تنها دنیا به تو خندید

و شاعری سرود:

نصیب نیست تو را جز همین که هیمه شوی

تو کم ز هیزم خشکی، بخواب در آتش!

بخواب آقای جونز!

پماد سوختگی فردا

از تل آویو خواهد رسید!

                     ۲۳ شهریور ۱۳۸۹- دهلی

حسرت پرواز

حسرت پرواز

چه عاشقانه قفس را خراب می‌کردی
برای پر زدن از خود شتاب می‌کردی

من و قفس، من و ماندن، من و نمی‌آیم
تو سد فاصله‌ها را خراب می‌کردی

به شوق دشنه و آتش به شوق رفتن بود
بیا، بمانِ مرا، گر جواب می‌کردی

چه با شکوه چه بالا بلندگاه عروج
نشستگان هوس را عتاب می‌کردی

طلوع کن تو که شب را به روز می‌دادی
و از تلالو نور انقلاب می‌کردی

من و خیال شهیدان و حسرت پرواز
توکاش بودی و تعبیر خواب می‌کردی

به یک نگاه پر از ناز، نازنین امیر
کلام سرد مرا شعر ناب می‌کردی

باور

شعر از امیرعاملی برای دفاع مقدس 

 

 

باور

باور کنید بال و پری را که سوخته است
ققنوس رفته از نظری را که سوخته است

حرف از شب و سیاهی و ظلمت نمی‌زنم
بشنو حکایت سحری را که سوخته است

آخر برادران من آخر نمی‌شود
تصویر کرد نقش سری را که سوخته است

باور کنید دیده‌ام آری به چشم خود
بر دوش یک پدر پسری را که سوخته است

حتی زبان شعر هم اینجا نمی‌کشد
بار فراق آن جگری را که سوخته است

ما را تمام کن که دگر تاب غصه نیست
می‌خوان حدیث شعله‌وری را که سوخته است