ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
برای شیمیاییهای جنگ
دارم بالا میآورم
از بس بالا و پایین دویدهام
سد امیرکبیر تیر خورده است
چرا اخبار نمیگوید؟
تپانچه در دست ناصرالدین شاه است
چرا اخبار نمیگوید؟
آبها هرز میروند و انسانها هرز
چرا اخبار نمیگوید؟
در هر اداره ای
ناصرالدین شاه
ایستاده با تپانچهاش
به انتظار من!
به سبیل مبارکت قسم آقای دکتر!
من دیوانه نیستم
فقط دارم بالا میآورم
و پایین میرود انسان
سقوط میکنند برجهای مراقبت
این قرصها را از بلاد خارجه آوردند
تا من غنی سازی شوم
صد دیپلمات بالا میروند و
چند میلیارد میسوزد نفسهایم
(گفتم که من نفسم میگیرد
به بوی الکل این تب سنجها هم حساسم)
دارم صندوقهای مهمات را میشمارم از اول
موشکها و گلولهها پایین
ستارهها و بارانها بالا...
اجازه هست بشمارم آقای دکتر!
هزار خمپاره یعنی که ده ستاره خداحافظ
ده موشک یعنی باران شدیدتر خواهد شد
هزار صندوق پایین
ده تابوت بالا
سهام مرگ چند است حالا؟
لطفا با آن ماشین حسابت اینها را ضرب کن در من
مرا ضرب کن در ستاره و موشک
موشک را ضرب کن در باران و باران را ضرب کن در گل
تمام زخمها را ضرب کن در تمام دریاها
ببینم! دلتنگیام چند شد؟
دارند تیر خلاص میزنند به ما
وقت نداریم
من میپرسم تو کوتاه جواب بده!
اگر تو ناصرالدین شاه نیستی
که روپوش سپید پوشیده
و این که بر گوشت گذاشتهای
تپانچه نیست
لطفاً بگو:
چه میشوند استخوانها و گوشتها؟
- خاک!
و خاکها و جمجمهها؟
- شاید زغال، شاید نفت!
و نفتها؟
- دلار!
دلارها؟
- باروت!
- چه میشوند چشمها و نفسها؟
- باران!
و سنگها و میزها و عصاها؟
- خاکستر!
و گریهها و خاطرات و غزلها؟
- طوفان!
چه میشوند شهیدان؟
- شعر!
(اینها را من گفتم و تو سکوت کردی)
به ساعت اتاق شما
هنوز چند دقیقهی دیگر فرصت هست
لطفا شلیک نکن!
این هفت هزار تومان دیگر
و این هم بنچاق هفت شهر عشق عطار
فقط شلیک نکن!
یادت هست آن همه نخلستان
که میدوید رد صدایم؟
حالا در این شلوغی ممتد
دارد تمام میشود این ماه
این دریا
این کوه
این درخت
که پشت سر هم گلوله میخورد و شهادتین میگوید!
آن روز که گفتی بیمارستان
در بیمارستان به من برگهای دادند و
سه النگوی مادرم پرنده شد!
گفتند: نام کوچکتان...
گفتم: دریا!
گفتند: از کدام شهر...
گفتم: دریا!
گفتند گروه خونیتان...
گفتم: دریا!
دریا پلاک گردن من بود
دریا لباس خاکی من بود
و نام دستهی ما هم دریا بود
و نام تمام گردانها دریاست
اروند هم به دریا میریزد
آنها به جای تماشای اروند
به من کپسول اکسیژن خالی دادند
و قرصهایی که بوی سیر له شده میداد
و آمپولها
آنقدر که مرگ ذله شد از دستم
و گریه کرد
حالا نشستهام اینجا
و التماس نمیکنم به مرگ
با زخمهایم میخندم گاهی
و میخندم به سرنیزههای وطنی
به آدمهایی که نمیپرسند دزدی یا قدیس؟
تانکی یا پروانه؟
سنگی یا فرشته؟
به شبهای بارانی
به گریه هم حساسم
و به دکترهایی که سبیل ناصرالدین شاهی دارند
به مجریان تلویزیون هم حساسم
به انسان ام پی تری
انسان سخت دل سخت افزار
انسان کولدیسک
به انسان یک گی گی بایتی
که حافظهاش را ریخته است در memory ها
و ممکن است پاک شود هر لحظه
دیلیت شود
فرمت شود
(باشد، یک هفت هزار تومانی دیگر دود میکنم، اما شلیک نکن!)
شبها نفس شکنجه است و باد شکنجه
گرما شکنجه است و سرما شکنجه
اتاق عکس دو در سه میشود
بیرون عکس سه در چهار
به روزنامهها هم حساسم
اخبار بوی سیب ترشیده میدهد
حتی گاهی لحاف ترکش میشود و
صدای نفسها ترکش
باد ترکش میشود و من منور میشوم در آسمان اتاقم
تمام آسمان سینی آتش میشود و
نفسهایم اسپند سوخته
با این همه
هنوز هفت هزار تومان دیگر دارم
و یک کپسول بیست هزاری دیگر
آقای دکتر!
به رژها و لاکها
به استون و شویندهها و ادوکلن ها هم حساسم
گفتم که تب ندارم
و فکر میکنم که شما شیمیایی شدهاید!
تمام آدمها شیمیاییاند و نمیدانند!
وگرنه چرا
کسی نفس نمیکشد اینجا؟
در پیش چشم این همه ناصرالدین شاه
چشم حسود کور
دارم نفس میکشم آقای دکتر