در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان

آورده اند که ...
یکی از شاعران پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بر کنند و از ده بیرون کنند . مسکین برهنه به سرما همی رفت . سگان به دنبال وی افتادند . خواست تا سنگی  بردارد و سگان را دفع کند . زمین یخ گرفته بود . عاجز شد ، گفت : « این چه حرام زاده مردمانند ؛ سنگ را بسته اند و سگ را گشاده!» امیر از دور بدبد و بشنید و بخندید و گفت : « ای حکیم ، از من چیزی بخواه.» گفت جامه خود خواهم اگر انعام فرمایی .
امیدوار بود آدمی به خیر کسان                          مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان 

 

 

گلستان سعدی

نظرات 3 + ارسال نظر
اففففففففففییییییی سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:51 ب.ظ

منجی فر پنج‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:42 ق.ظ

بسیار زیبا..این متن را ما در کتاب ادبیات دوران دبیرستان خود داشتیم

محسن سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:20 ق.ظ http://sanatagahi.ir

جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد