در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

حسین منزوی – از کهربا و کافور-غزل 256

کسی از آنسوی ظلمت مرا صدا می کرد

که بادبادک خورشید را هوا می کرد

به شکل کودکی من کسی که با یک برگ

به قدر صد چمن غرق گل صفا می کرد

کسی – سبک تر از اندیشه ای – که چون می رفت

به جای گام زدن در هوا شنا می کرد

کسی که دفتر عمر مرا به هم می ریخت

و برگهای پلاسیده را جدا می کرد

طلوعهای مرا و غروبهای مرا

در اینسوی آنسوی تقویم جابجا می کرد

**

دلم به وسوسه اش رفته بود و تجربه ام

در آستانه تردید پابه پا می کرد

مگر نه کودکی ام راهکوب پیری بود

که از ابتدای سفر مشق انتها می کرد

کسی نگفت نسیم از تبار توفاانست

وگرنه غنچه کجا مشت بسته وا می کرد

بهار نیز که با خون گل وضو می ساخت

هم از نخست به پائیز اقتدا می کرد

**

«که می گرفت»؟رها کن صفای صلح کسی

که آهوان گرفتار را رها می کرد

ترا به کینه چه دینی است؟کاش می آمد

کسی که دین جهان را به عشق ادا می کرد

عصا که مار شد اعجاز بود کاش اما

کسی به معجزه ای ما را عصا می کرد

حسین منزوی – از کهربا و کافور-غزل 256

شعرخونه

 شعرخونه
م.سرشک (شفیعی کدکنی)

خوابت آشفته مباد!
خوشترین هذیانها
خزه ی سبز لطیفی ست که در برکه ی آرامش تو می روید.
خوابت آشفته مباد!
آنسوی پنجره ی ساکت و پر خنده ی تو
کاروان هایی از خون و جنون می گذرد،
کاروان های ار آتش و برق و باروت.
سخن از صاعقه و دود چه زیبایی دارد
در زبانی که لب و عطر و نسیم،
یا شب و سایه و خواب،
می توان چاشنی زمزمه کرد؟
هرچه در جدول تن دیدی و تنهایی،
همه را پر کن،تا دختر همسایه ی تو
شعرهایت را در دفتر خویش
با گل و با پر طاووس بخواباند
تا شام بد.
خوابشان خرم باد!
سفر به خیر
-"به کجا چنین چنین شتابان؟"
گون از نسیم پرسید.
-" دل من گرفته زینجا،
هوس سفر نداری
زغبار این بیابان؟"
-"همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم..."
-"به کجا چنین شتابان؟"
-"به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم."
-"سفرت به خیر! اما، تو و دوستی ، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها ، به باران،
برسان سلام ما را."
پاسخ
هیچ می دانی چرا، چون موج،
در گریز از خویشتن،پیوسته می کاهم؟
-زآنکه بر این پرده تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم،
و آنچه می بینم نمی خواهم.

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

می اید می اید

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک) 

می اید می اید
مثل بهار از همه سو می اید
دیوار
یا سیم خاردار
نمی داند
می اید
از پای و پویه باز نمی ماند
آه
بگذار من چو قطره ی بارانی باشم
در این کویر
که خک را به مقدم او مژده می دهد
یا حنجره ی چکاوک خردی که ماه دی
از پونه ی بهار سخن می گوید
وقتی کزان گلوله ی سربی
با قطره قطره
قطره ی خونش
موسیقی مکرر و یکریز برف را
ترجیعی ارغوانی می بخشد

درین شبها

درین شبها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر میترسد
درین شبها
که هر آئینه با تصویر بیگانه است
درین شبها
که پنهان میکند هر چشمه ای سر و سرودش را
درین شبهای ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
توئی تنها که میخوانی
توئی تنها که می بینی
توئی تنها که می بینی
هزاران کشتی کالای این آسوده بندر را
بسوی آبهای دور ، چون سیلاب در غرش
توئی تنها که میخوانی
رثای قتل عام و خون پامال تباران شهیدان را
توئی تنها که میفهمی
زبان رمز و آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند ، ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های سرد باغ در خوابند
بمان تا دشتهای روشن آئینه ها ، گلهای حوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری که می گرید
بباغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که میجوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شبها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر میترسد
و پنهان میکند هر چشمه ای سر و سرودش را
درین شبهای ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
توئی تنها که میخوانی

  

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

صدای بال ققنوسان

صدای بال ققنوسان

پس از چندین فراموشی و خاموشی
صبور پیرم
ای خنیاگر پایرن و پیرارین
چه وحشتنک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد
چه وحشتنک خواهد بود
آن آواز
که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد
نمی دانم در این چنگ غبار آگین
تمام سوکوارانت
که در تعبید تاریخ اند
دوباره باز هم آوای غمگین شان
طنین شوق خواهد داشت ؟
شنیدی یا نه آن آواز خونین را ؟
نه آواز پر جبریل
صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است
که بال افشان مرگی دیگر
اندر آرزوی زادنی دیگر
حریقی دودنک افروخته
در این شب تاریک
در آن سوی بهار و آن سوی پاییز
نه چندان دور
همین نزدیک
بهار عشق سرخ است این و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمه ی شب
پس از آنجا کجا
یارب ؟
درانجایی که آن ققنوس آتش می زند خود را
پس از آنجا
کجا ققنوس بال افشان کند
در آتشی دیگر ؟
خوشا مرگی دیگر
با آرزوی زایشی دیگر

  

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

حلاج

 حلاج

 

در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست


تو در نماز عشق چه خواندی
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز میکنند

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)
نام ترا ، به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار میکنند
وقتی تو ، روی چوبه دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت
ماندیم


خاکستر ترا
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید


در کوچه باغهای نشابور
مستان نیمه شب ، به ترنم
آوازهای سرخ ترا
باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبانهاست

فصل پنجم

فصل پنجم

وقتی که فصل پنجم این سال
با آذرخش و تندر و طوفان
و انفجار صاعقه
سیلاب سرفراز
آغاز شد
باران استوایی بی رحم
شست از تمام کوچه و بازار
رنگ درنگ کهنگی خواب و خک را
و خیمه ی قبایل تاتار
تا قله ی بلند الاچیق شب
آتش گرفت و سوخت
وقتی که فصل پنجم این سال
آغاز شد
و روح سرخ بیشه
از آب رودخانه گذر کرد
فصلی که در فضایش
هر ارغوان شکفت نخواهد پژمرد
عشق من و تو
زمزمه ی کوچه باغ ها
خواهد بود
عشق من و تو
آنچه نهانی
گاهی نگاه و محتسبی را
چون جویبار نرمی
از بودن و نبودن
خاموشی و سرودن
در خویش می برد
وقتی که فصل پنجم این سال
آغاز شد
دیوارهای واهمه خواهد ریخت
و کوچه باغ های نشابور
سرشار از ترنم مجنون خواهد شد
مجنون بی قلاده و زنجیر
وقتی که فصل پنجم این سال
آغاز شد 

 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

کوچ بنفشه ها از محمد رضا شفیعی کدکنی

کوچ بنفشه ها از محمد رضا شفیعی کدکنی

در روزهای آخر اسفند،
کوچ بنفشه های مهاجر،
زیباست.


در نیمروز روشن اسفند،
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد،
در اطلس شمیم بهاران،
با خاک و ریشه
- میهن سیّارشان -
در جعبه های کوچک چوبی،
در گوشه ی خیابان، می آورند:
جوی هزار زمزمه در من،
می جوشد:
ای کاش...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(در جعبه های خاک)
یک روز می توانست،
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران، در آفتاب پاک.
اسفند 1345 

 

 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

ایا تو را پاسخی هست ؟

ایا تو را پاسخی هست ؟

ابر است و باران و باران
پایان خواب زمستانی باغ
آغاز بیداری جویباران
سالی چه دشوار سالی
بر تو گذشت و توخاموش
از هیچ آواز و از هیچ شوری
بر خود نلرزیدی و شور و شعری
در چنگ فریاد تو پنجه نفکند
آن لحظه هایی که چون موج
می بردت از خویش بی خویش
در کوچه های نگارین تاریخ
وقتی که بر چوبه ی دار
مردی
به لبخند خود
صبح را فتح می کرد
و شحنه ی پیر با تازیانه
می راند خیل تماشاگران را
شعری که آهسته از گوشه ی راه
لبخند می زد به رویت
اما تو آن لحظه ها را
به خمیازه خویشتن می سپردی
وان خشم و فریاد
گردابی از عقده ها در گلویت
آن لحظه ی نغز کز ساحلش دور گشتی
آن لحظه یک لحظه ی آشنا بود
آه بیگانگی با خود است این
یا
بیگانگی با خدا بود ؟
وقتی گل سرخ پر پر شد از باد
دیدی و خامش نشستی
وقتی که صد کوکب از دور دستان این شب
در خیمه ی آسمان ریخت
تو روزن خانع را بر تماشای آن لحظه بستی
آن مایه باران و آن مایه گل ها
دیدار های تو را از غباران شب ها و شک ها
شستند
با این همه هیچ هرگز نگفتی
دیدار های تو با اینه روزها
آها
در لحظه هایی که دیدار
در کوچه ی پار و پیرار
از دور می شد پدیدار
دیگر تو آن شعله ی سبز
وان شور پارینه را کشته بودی
قلبت نمی زد که آنک
آن خنده ی آشکارا
وان گریه های نهانک
آن لحظه ها
مثل انبوه مرغابیان
و صفیر گلوله
از تو گریزان گذشتند
تا هیچ رفتند و درهیچ خفتند
شاید غباری
در ایینه ی یادهایت
نهفتند
بشکن طلسم سکون را
به آواز گه گاه
تا باز آن نغمه ی عاشقانه
این پهنه را پر کند جاودانه
خاموشی ومرگ ایینه ی یک سرودند
نشنیدی این راز را از لب مرغ مرده
که در قفس جان سپرده
بودن
یعنی همیشه سرودن
بودن : سرودن ‚ سرودن
زنگ سکون را زدودن
تو نغمه ی خویش را
در بیابان رها کن
گوش از کران تر کرانها
آن نغمه را می رباید
باران که بارید هر جویباری
چندان که گنجای دارد
پر می کند ذوق پیمانه اش را
و با سرود خوش آب ها می سراید
وقتی که آن زورق بذگ
برگ گل سرخ
در آب غرقه می شد
صد واژه منقلب بر لبانت
جوشید و شعری نگفتی
مبهوت و حیران نشستی
یا گر سرودی سرودی
از هیبت محتسب واژگان را
در دل به هفت آ ب شستی
صد کاروان شوق
صد دجله نفرت
در سینه ات بود ام نهفتی
ای شاعر روستایی
که رگبار آوازهایت
در خشم ابری شبانه
می شست از چهره ی شب
خواب در و دار و دیوار
نام گل سرخ را باز
تکرار کن باز تکرار 

 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

از بودن و سرودن

از بودن و سرودن

صبح آمده ست برخیز
بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
در شط شب رها کن
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه ی اقاقی
ایینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن 

 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

به یک تصویر

به یک تصویر

دیدمت میان رشته های آهنین
دست بسته
در میان شحنه ها
در نگاه خویشتن
شطی از نجابت و پیام داشتی
آه
وقتی از بلند اضطراب
تیشه را به ریشه می زدی
قلب تو چگونه می تپید ؟
ای صفیر آن سپیده ی تو
خوش ترین سرود قرن
شعر راستین روزگار
وقتی از بلند اضطراب
مرگ ناگزیر را نشانه می شدی
وز صفیر آن سپیده دم
جاودانه می شدی
شاعران سبک موریانه جملگی
با : بنفشه رستن از زمین
به طرف جویبار ها
با : گسسته حور عین
ز زلف خویش تارها
در خیال خویش
جاودانه می شدند
آنچه در تو بود
گر شهامت و اگر جنون
با صفیر آن سپیده
خوش ترین چکامه های قرن را
سرود 

 

 

محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)

ز فرط گریه باران می چکد از دستم این شب ها

ز فرط گریه باران می چکد از دستم این شب ها
یکی دستم بگیرد ، مست مست مستم این شب ها
غزل می خوانم و سجاده ام پر می کشد با من
نمی خوابند یک شب عرشیان از دستم این شب ها
خدا را شکر سوزی هست ، آهی هست ، اشکی هست
همین که قطره اشکی هست یعنی هستم این شب ها
به جای خون به رگ هایم کبوتر می پرد تا صبح
تشهد نامه می بندد به بال دستم این شب ها
دلی برداشتم با تکه ابری از نگاه خود
به پابوس قیامت بار خود را بستم این شب ها
 

 

علیرضا قزوه

می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی

چراغونی
می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی
شیشه ی عمر شبو می شکنی داغون می کنی
شنیدم وقتی بیای از آسمون گل می ریزه
کوچه باغا رو پر از بیدای مجنون می کنی
شنیدم وقتی بیای غصه هامون تموم می شه
قحطی گریه می آد ، خنده رو ارزون می کنی
آسمون به احترامت پا می شه به اون نشون
که تو سفره ی زمین خورشیدو مهمون می کنی
دلامون خیلی گرفته س ، شبامون خیلی سیاس
می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی 

علیرضا قزوه

بروِِیم که وقت نِِیست

ِِیک
دو ...
بروِِیم که وقت نِِیست
تو اِِی نِِی عزِِیز
کرشمه را بعد از چهار گرِِیه ِِی دِِیگر سر کن
با زخمه هاِِی عشِِیران و
با نواِِی نهفت
از نِِیشابور تا نِِی رِِیز
امشب تمام راز و نِِیازم
تمام جامه درانم
تمام نفِِیر نوروزم
سوز و گداز لِِیلِِی و مجنونم
تمام هماِِیونم
به بوِِی جوِِی مولِِیان که رسِِیدِِی
دوباره در نِِی داوودِِی ات بدم
ِِیک
دو...
تو ماهور دلگشاِِی خودم خواهِِی بود
به شرط آن که در آمدت کرشمه و آواز باشد
و موِِیه هاِِی غرِِیبت بلرزاند
شانه هاِِی مسِِیحا را

صداِِی زنگوله ِِی شتران مِِی آِِید
صداِِی گرِِیه ِِی پروانه ها و سوز خسروانِِی ها
که روح فزاست
صداِِی لِِیلِِی و مجنون مِِی آِِید
اگر گذارت به ماوراء النهر افتاد
تو را به شور دگر خواهم برد
به اوج
به سلمک
به مجلس افروزان
تو را به گرِِیه هاِِی دوبِِیتِِی
به رٍنگ شهرآشوب
تو را به سفره ِِی صفاِِی بزرگان خواهم برد
اگر گذارت به ماوراء النهر افتاد
من آنجاِِیم
ِِیک
دو ...
بِِیست و دو
و اِِین حکاِِیت عشاق است ! 

 

 

علیرضا قزوه