در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجا
چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا
تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا
کیست این فتنهٔ نوخاسته کز مهر رخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا
دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا
دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا
نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست

صد چو آن خستهٔ دلسوخته در شست اینجا


 کمال‌الدین ابوالعطاء محمودبن علی‌بن محمود، معروف به «خواجوی کرمانی» ادامه مطلب ...

پس از ما تبره روزان روزگاری میشود پیدا


پس از ما تبره روزان روزگاری میشود پیدا

قفای هر خزان آخر بهاری میشود پیدا

مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی

که در خاکستر ما هم شراری میشود پیدا

پس از فرهاد باید قدر این جانسخت دانستن

که بعد از روزگاری مرد کاری میشود پیدا

من خونین جگر از بسکه با خود داغ او بردم


کنی هرجا بخاکم لاله زاری میشود پیدا

به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل

مرا در آشیان هم مشت خاری میشود پیدا

فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان اما

بهار رفته بعد از انتظاری میشود پیدا

"حزین" ار خویشتن را از میان گمگشته انگاری

درین دریای بی پایان کناری میشود پیدا

حزین لاهیجی ادامه مطلب ...

تو بمان و دگران وای به حال دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران



محمد حسین بهجت  شهریار

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم


کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را


سعدی

دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز

پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد بیچاره درآن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.

وقت ضرورت چو نماند گریز

دست بگیرد سر شمشیر تیز

اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ

کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ

ملک پرسید چه می‌گوید یکی از وزرای نیک محضر گفت ای خداوند همی‌گوید وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ملک را روی ازین سخن در هم آمد و گفت آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی و خردمندان گفته‌اند دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز

هر که شاه آن کند که او گوید

حیف باشد که جز نکو گوید

بر طاق ایوان فریدون نبشته بود

جهان ای برادر نماند به کس

دل اندر جهان آفرین بند و بس

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت

که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

چو آهنگ رفتن کند جان پاک

چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

نامت گل همیشه بهار است فاطمه(س(

شوق عراق و شور حجاز است در دلم
جامه دران و سوز و گداز است در دلم

پل می زنم به خویش مگو از کدام راه
راهی که رو به آینه باز است در دلم

قد قامت الصلاه من از جای دیگر است
قد قامت کدام نماز است در دلم

شب را چراغ گم شدن روز کرده ام
ذکرت چراغ راز و نیاز است در دلم

تشبیه نارساست ، حقیقت کلام توست
ابهام و استعاره ، مجاز است در دلم

مجموعه ی نیاز تویی ای نماز ناب
دیگر چه حاجتی به نیاز است در دلم


نامت گل همیشه بهار است فاطمه(س(
یاس کبود پیش تو خار است فاطمه(س(

شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعله ی آه تو آفرید

شمسی تر از نگاه تو منظومه ای نبود
صد کهکشان ز ابر نگاه تو آفرید

آه ای شهیده ای که شهادت سپاه توست
جان را خدا شهید سپاه تو آفرید

هر جا که نور بود به گرد تو چرخ زد
ما را چو گرد بر سر راه تو آفرید

ای پشتوانه ی دو جهان ، عشق را خدا
با جلوه وجلالت و جاه تو آفرید

تقوای محض ، عصمت خالص ، گل خدا!
آخر چگونه شعر کنم قصه ی تو را؟

تو آمدی و زن به جمال خدا رسید
انسان دردمند به درک دعا رسید

تو آمدی و مهر و وفا آفریده شد
تو آمدی و نوبت عشق و حیا رسید


هاجر هر آن چه هروله کرد از پی تو کرد
آخر به حاجت تو به سعی صفا رسید

احمد (ص)اگر به عرش فرا رفت با تو رفت
مولا اگر رسید به حق با شما رسید

داغ پدر ،سکوت علی (ع)، غربت حسن (ع(
شعری شد و به حنجره ی کربلا رسید

در تل زینبیه غروبت طلوع کرد
با داغ تو قیامت زینب (س) فرا رسید

با محتشم به ساحل عمان رسید اشک
داغ تو بود بار امانت به ما رسید

تسبیح توست رشته ی تعقیب واجبات
قد قامت الصلاتی و حی علی الصلات

بی فاطمه (س) قیامت انسان نبود نیز
عهد الست و معنی پیمان نبود نیز

چونان تو زن ندید جهان تا که بود و هست
چونان تو مرد در همه دوران نبود نیز

مولا اگر نبود جهان جلوه ای نداشت
"
راز رشید" سوره ی قرآن نبود نیز

گر زنده بود بعد تو پیغمبر خدا
قبر تو مثل مهر تو پنهان نبود نیز

زهرا (س) اگر نبود ، زمین بی بهار بود
در آسمان شکوفه ی باران نبود نیز

ای برق ذوالفقار علی (ع) – هیچ خطبه ای
مانند خطبه های تو بران نبود نیز

حیدر اگر نبود ومحمد (ص) اگر نبود
وجد و وجود و جوشش وجدان نبود نیز

ایمان نبود و عشق نبود و شرف نبود
خورشید سر بریده ی صحرای طف نبود

نام تو با علی (ع) و محمد (ص) قرینه است
هر جا که عطر نام تو باشد مدینه است

دستاس کیست چرخ جهان ؟ این غریب کیست
این دست های کیست که لبریز پینه است؟

آیینه ای که عطر بهشت مدینه بود
نامش هنوز شعله ی سینای سینه است

ای وسعت بهشت ، جهان بی تو دوزخ است
دنیا چقدر مزرعه ی کفر و کینه است

این گونه گنج در صدف هر خزانه نیست
گنجی ست در خزانه اگر این خزینه است

دریا علی (ع) ست گوهر یکدانه اش تویی
در موج حادثات - حسینت سفینه است

با هر حماسه داغ پدر را سرشته ای
هجده کتاب درد علی (ع) را نوشته ای

زیبایی مدینه به غیر از بتول نیست
بی مهر او نماز دو عالم قبول نیست

می پرسم از شما که رسولان غیرتید
زهرا (س) مگر خلاصه ی جان رسول نیست ؟

گیرم ولایت علی (ع) از یاد برده اید
آیا غدیر و دست محمد (ص) قبول نیست ؟

آخر اصول عشق مگر چیست جز ولا ؟
آیا مگر حدیث ولا از اصول نیست ؟

مهر علی (ع) ست روزی هر روز مهر و ماه
وقتی چراغ ، فاطمه (س) باشد ، افول نیست

جبریل را به مرقد مولای عاشقان
بی رخصتش هر آینه ، اذن دخول نیست

الله اکبر از تو که الله اکبری
ای مادرپدر که پدر را تومادری

زهراترین شکوفه ی گلخانه ی رسول
با نام تو مدینه مدینه ست یا بتول

ای مردمی که زایر راز مدینه اید
آه ای مجاوران حرم حج تان قبول

اینجا کنار حجره ی پیغمبر خدا
آیینه خانه ای ست پر از تابش اصول

آیینه ای که ماه در آن می کشد نفس
آیینه ای که مهر در آن می کند حلول

 

دربین ماه های خدا چون تو ماه نیست
ای بین فصل های خدا بهترین فصول

اینجا نماز خانه ی مولا و فاطمه (س) ست
اینجاست خانه ی علی (ع) و خانه ی رسول

زهرا شدی که نام علی (ع) را علم کنی
پنهان شدی که هر دو جهان را حرم کنی

یک عمر بود با غم و غربت قرین علی (ع(
آن قصه ی حسین و حسن بود و این علی (ع(

وقتی ابوتراب شدی خاک پاک شد
تا زد به خاک بندگی او جبین علی (ع(

درخانقاه نوری و در کعبه چلچراغ
بر خاتم رسول رسولان نگین علی (ع(

آیینه ای برابر انسان و کائنات
آیین عشق و آینه ی راستین علی (ع(


شمشیر حق که چرخ زنان است و خطبه خوان
دست خداست بر شده از آستین علی (ع(

زهرا(س) نداشت بعد پدر جز علی (ع) کسی
احمد(ص) نداشت جز تو کسی همنشین ، علی(ع(

اندوه بی شمار مرا دیده ای ، بیا
انسان روزگار مرا هم ببین ، علی (ع(

دنیا چقدر تشنه ی نام زلال توست
هر ماه ماه آینه هر سال سال توست

شب گریه های غربت مادر تمام شد
زینب (س) به گریه گفت که دیگر تمام شد

امشب اذان گریه بگوید بگو، بلال
سلمان به آه گفت ابوذر تمام شد

طفلان تشنه هروله در اشک می کنند
ایام تشنه کامی مادر تمام شد

آن شب حسن (ع) شکست که آرام تر ! حسین (ع)
چشم حسین (ع) گفت : برادر! تمام شد

تا صبح با تو استن حنانه ضجه زد
محراب خون گریست که منبر تمام شد

زاینده است چشمه ی زهرایی رسول
باور مکن که سوره ی کوثرتمام شد

باور مکن که فاطمه (س) از دست رفته است
باور مکن حماسه ی حیدر تمام شد؟

زهرا (س) اگرنبود حدیث کسا نبود
زینب (س) نبود و واقعه ی کربلا نبود

شب آمده ست گریه کنان بر مزار تو
دریا شکست موج زنان در کنارتو

بعد از تو چله چله علی (ع) خطبه خواند و سوخت
چرخید ذوالفقار علی (ع) در مدارتو

زینب (س) کجاست ؟ همسفر خطبه های خون
دنیا چه کرد بعد تو با یادگار تو

باران نیزه ، نعش غریبانه ی حسن (ع)
آن روزگار زینب (س) و این روزگار تو

گل داد روی نیزه ، سرتشنه ی حسین (ع)
تا شام و کوفه رفت دل داغدار تو

تو سوگوار زینب (س) و زینب (س)غریب شام
تو سوگوار زینب (س) و او سوگوار تو

بعد از تو سهم آینه درد و دریغ شد
دست نوازشی که کشیدند تیغ شد

ای ناخدای کشتی درد - ای خدای درد
تنها تویی که آمده ای پا به پای درد

زین پیش درد و داغی اگر بود با تو بود
درد آشنای داغی و داغ آشنای درد

زان شب که غرق خطبه ی چشم تو شد علی (ع)
مانند رعد می شکند با صدای درد

شعر تو را چگونه بخوانم که نشکنم؟
آخر بگو که قصه کنم از کجای درد ؟

ای قطعه ی بهشت ، غزلگریه ی زمین
با چشم خود سرود تو را های های درد

مگذار مردگان شب عافیت شویم
ما را ببر به آینه ی کربلای درد

تو آبروی داغی و تو آبروی اشک
تو ابتدای دردی و تو انتهای درد

یوسف اگر برای پدر درد آفرید
زهرا (س) شکست و درد پدر را به جان خرید

ای سرپناه عارف و عامی نگاه تو
آتش گرفت خیمه ی گردون ز آه تو

آیا چه بود قسمت تو غیر درد و درد
آیا چه بود غیر محبت گناه تو

ساقی علی (ع) ست - کوثر جوشان حق تویی
ما تشنه ایم تشنه ی لطف نگاه تو

در چشم من تمام زمین سنگ قبر توست
گردون کجا و مرقد بی بارگاه تو

در کربلای چند شهید غمت شدیم
سربندهای فاطمه(س) بود و سپاه تو

از خانه ی تو می گذرد راه مستقیم
را هی نمانده است به حق - غیر راه تو

دنیا اگرغدیر تو را خم نکرده است
روح مدینه رد تو را گم نکرده است


علیرضا قزوه

همه گفتند حسین و جگرم گفت حسن

همه گفتند حسین و جگرم گفت حسن

سینه و دست و سر و چشم ترم گفت حسن

گوشم از بدو تولد به شما عادت کرد

مادرم گفت حسین و پدرم گفت حسن


نامتان را به کنار پدرم گفتم و گفت

ای خدا شکر که پیشم پسرم گفت حسن


بعد از این خوب تر است جای صفاتی مثل

سفره دار و پدر جود و کرم گفت حسن

زائری در وسط صحن غریب الغربا

دید تا گنبد زیبای حرم، گفت حسن...


تا که جارو زدن صحن رضا را دیدم

چشم خیس و مژه ی رفتگرم گفت حسن

قاسمت راهی میدان شد و دیدند همه

خواهری موی پریشان ز حرم گفت حسن


پایه ی نهضت خونین حسین صلح تو بود

آیه ی نهضت خونین حسین صلح تو بود


رضا قربانی
منبع:فرهنگ

ترکیب بند عبدالرزاق اصفهانی در نعت پیغمبر اسلام

ای از بر سدره شاهراهت
وای قبّه ی عرش تکیه گاهت


ای طاق نهم رواق بالا
بشکسته ز گوشه ی کلاهت


هم عقل دویده در رکابت
هم شرع خزیده در پناهت


ای چرخ کبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت  


مه طاسک گردن سمندت   
شب طرّه ی پرچم سیاهت  


جبریل مقیم آستانت
افلاک حریم بارگاهت


چرخ ار چه رفیع، خاک پایت
عقل ارچه بزرگ، طفل راهت

خورده است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت  

                                   ایزد که رقیب جان خرد کرد
                                   نام تو ردیف نام خود کرد


ای نام تو دستگیر آدم
و ای خلق تو پایمرد عالم

فرّاش درت کلیم عمران
چاووش رهت مسیح مریم

از نام محمّدیت میمی
حلقه شده این بلند طارم  
 

تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم

در خدمتت انبیا مشرّف
وز حرمتت آدمی مکرّم

از امر مبارک تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم

تا بود به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم

نایافته عزّ التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم

                                کونین نواله ای   ز جودت
                                افلاک طفیلی وجودت

ای مسند تو ورای افلاک
صدر تو و خاک توده حاشاک

هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیده ی همّت تو خاشاک

طغرای جلال تو لعمرک 
منشور ولایت تو لولاک  

نُه حقّه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک

در راه تو زخم محض مرهم
بر یاد تو زهر عین تریاک

در عهد نبوّت تو آدم
پوشیده هنوز خرقه ی خاک

تو کرده اشارت از سر انگشت
مَه قرطه ی پرنیان زده چاک

نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک  

                               خواب تو ولا یَنامُ قلبی 
                               خوان تو اَبیتُ عِندَ رَبّی  

ای آرزوی قـَدَر لقایت
وای قبله ی آسمان سرایت

در عالم نطق، هیچ ناطق
ناگفته سزای تو ثنایت

هر جای که خواجه ای غلامت
هر جای که خسروی گدایت

هم تابش اختران ز رویت
هم جنبش آسمان برایت

جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت

اندوخته ی سپهر و انجم
برنامده ده یک عطایت

بر شهپر جبرئیل نِه زین
تا لاف زند ز کبریایت

بر دیده ی آسمان قدم نِه
تا سرمه کشد ز خاک پایت

                                  ای کرده بزیر پای کونین 
                                  بگذشته ز حد قاب قوسین

ای حجره ی دل به تو منوّر
وای عالم جان ز تو معطر

ای شخص تو عصمت مجسّم
وای ذات تو رحمت مصوّر

بی یاد تو ذکرها مزوَّر
بی نام تو وِردها مبتـَّر

خاک تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب کوثر

ای از نفس نسیم خلقت
نُه گوی فلک چو گوی عنبر

از یَعصِمکَ الله اینت جوشن
وزیغفرک الله آنت مغفر  

تو ایمنی از حدوث گو باش
عالم همه خشک یا همه تر

تو فارغی از وجود، گو شو
بطحا همه سنگ یا همه زر

                                  طاووس ملائکه بَریدت 
                                  سرخیل مقرّبان مُریدت

ای شرع تو چیره چون به شب روز
وای خیل تو بر ستاره پیروز

ای عقلِ گره گشای معنی
در حلقه ی درس تو نوآموز

ای تیغ تو کفر را کفن باف
نعلین تو عرش را کُلـَه دوز

ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مکتبها به عید نوروز

از موی تو رنگ کسوت شب
وز روی تو نور چهره ی روز

حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظیم آسمان سوز

ماه سر خیمه ی جلالت
در عالم علو مجلس افروز

بنموده نشان روی فردا
آیینه ی معجز تو امروز 

                                 ای گفته صحیح و کرده تصریح
                                در دست تو سنگریزه تسبیح

هر آدمیی که او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت

خود خاطر شاعری چه سنجد؟
نعت تو سزای تو خدا گفت

گرچه نه سزای حضرت توست
بپذیر هر آنچه این گدا گفت

هر چند فضول گوی مردی است
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟

در عمر هر آنچه گفت یا کرد
نادانی کرد و ناسزا گفت

زان گفته و کرده گر بپرسند
کز بهر چه کرد یا چرا گفت؟

این خواهد بود عُدّت  او
کفاره ی هر چه کرد یا گفت

تو محو کن از جریده ی او
هر هرزه که از سر هوا گفت

                                        چون نیست بضاعتی ز طاعت
                                        از ما گنه و ز تو شفاعت

 

 جمال الدین عبدالزراق اصفهانی

همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!

همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!

همه تن تکیده مادر! همه رگ گسسته مادر!

 

تو رها و ما اسیران ز غم تو گوشه گیران

همه ما به دام مانده، تو ز بند رسته مادر!

 

دم رفتن است باری نظری که تا ببینی

که چگونه خانه بی تو، به عزا نشسته مادر!

 

سفری است اینکه میلش نبود به بازگشتی

همه رو به بی نهایت سفرت خجسته مادر!


حسین منزوی

دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین

ای تکنواز نابغه نینوا، حسین
وی تکسوار واقعه کربلا، حسین


ای از ازل نوشت سواد سرشت خویش
با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین
 

هم جای فدای راه وفا کرده، هم جهان،
هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین
 

از امن و عافیت؛ به رضایت جدا شدی
چون گشتی از مدینه جدت، جدا حسین
 

یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی
از فطرت خجسته شیر خدا، حسین
 

یک کاروان اسیر به همراه داشتی
از عترت شکسته دل مصطفا، حسین
 

جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود
در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین
 

وز آستین لعنت ابلیس رسته بود
دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین


شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه
تا خود جهان چگونه دهد، خونبها، حسین
 

در پیش روی سب و ستم، خیزران چه کرد
با آن سر بریده به جور از قفا، حسین
 

کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش
زان سر که رست چون گل خون بر جدا، حسین
 

چاک افق رسید به دامان آسمان
وقتی فلک گرفت به سوکت عزا، حسین
 

حتا کویر تف زده را ، اشک شسته بود
وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین


سوک تو کرد زلزله، چندان که خواهرت
زینب فکند ولوله از «وا اخا» حسین
 

من زین عزا چگونه نگریم که در غمت
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
 

«آزاده باش باری اگر دین نداشتی»
زیباترین سفارش مولای ما، حسین
 

از بعد قرن های فراوان هنوز هم
ما راست رهشناس ترین رهنما، حسین
 

تو کشتی نجات و چراغ هدایتی
دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین


حسین منزوی

یا رضاجان


پــاره پیکــر رســول اکــرم
جگـرش پـاره شـد ای اهـل عالـم

حجره بسته، دل شکسته، دیده گریان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

در عــزای رضــا امـــام هشتـم
گشته صـاحب عـزا معصومه در قـم

گشته خواهر بی برادر در خراسان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

ای دو عالـم اسیــرِ یـک نگـاهت
قصـر مأمــون چـرا شـد قتلگاهت

حامی دین، کشته حق، یار قرآن
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

یــا رضــا! جــانِ مـا بـادا فدایت
تــو امــام رئــوف و مــا گـدایت

از چه بر خاک، سر نهادی، چون غریبان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

آسمـان در عـزایت گریـه می‌کرد
قـاتلت هـم بـرایت گریـه می‌کرد

در دلت بود سوز مخفی درد پنهان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

چشم اهــل عــزا گریـد بـه یادت
جــای معصومـه و جــای جـوادت

شیعه بسته با ولایت عهد و پیمان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان

گرچـه بـر درد عالمـی طبیب است
شیعیـان شیعیـان رضـا غریب است

در غریبی کشته شد آن جان جانان
یا رضاجان یا رضاجان یا رضاجان



غلامرضا سازگار

ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها

شعر حسین منزوی در نعت رسول اسلام





ای برگزیده ی همه ی انتخاب ها

قرآن تو کتاب تمام کتاب ها

اندیشه ی تو تیشه به اصل بدی زده

ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها

فخر فلک به توست که فانوس گشته بود

در کوچه های آمدنت آفتاب ها

سرمشق آسمان وزمینی که نام توست

برلوح شب نوشته به خط شهاب ها

من تکیه کرده ام به نو وپایمردیت

در روز چون وچندو چه ،روز حساب ها

سرگشته در مضایق  وصف تو مانده ام

چندان که داده ام به سخن آب وتاب ها

خورشید مکه ،ماه مدینه ، رسول من

ای خاکسار مدحت تو بو تراب ها

شمع زبان بریده چه لافد ز آفتاب

گنگم که در هوای تو دیدست خواب ها


 حسین منزوی

مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد

مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد

خدا که در حرم امن خویش راهت داد

 

هجوم جهل و خرافه ، هجوم تاریکی

خدا پناه در آن دوره‌ سیاهت داد

 

خدا، خدا و خدا ، آن خدای بی ‌مانند

همان که عصمت پرهیز از گناهت داد

 

همان که جان نجیب تو را مراقب بود

همان که سینه خالی از اشتباهت داد

 

توان و توشه به پایان رسیده بود ، ولی

خدا رسید به فریاد و زاد راهت داد

 

بگو که نعمت پروردگار پنهان نیست

خدا که دست تو را خواند و دستگاهت داد

 

خدا که چشم تو را با نماز روشن کرد

خدا که فرصت تشخیص راه و چاهت داد

 

چقدر واقعه‌ آسمانی و شفاف

خدا به یمن دعاهای صبحگاهت داد

 

خدا که عاقبتی خیر و خوش عطایت کرد

خدا که آینه را نور با نگاهت داد

 

قسم به روز ، که خورشید شمع خانه توست

قسم به شب که خدا برتری به ماهت داد

 

خدا که اشک تو را جلوه گهر بخشید

خدا که شعله روشن به جای آهت داد

 

خدا که جان تو را از الهه ‌ها پیراست

خدا که غلغله قوم لا اله ‌ات داد

 

یتیم آمده ‌ام ، مانده ‌ام ، پناهم ده

مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد ...