تمام تیمچه ها پر شد از نقاب فروش
زمانه ای ست که حلاج شد طناب فروش
شهیدتر ز شهیدان بی کفن ، شاعر
غریب تر ز نویسنده ها، کتاب فروش
الا شما که به ییلاق خورد و خواب شدید
هماره اجر شما باد با کباب فروش
حراج عشق ببین در دکان سمساران
قمار عقل نگر در سرای قاب فروش
خروس ها همه چون مرغ کرچ خوابیدند
حکیمکان زمان اند قرص خواب فروش
نمانده حجب و حیایی، همین مان کم بود
همین که فاحشه ی شهر شد حجاب فروش
مده زمام دل خود به دست پیر هوی
مرو به کوی هوس پیشه ی خراب فروش
پی کدام عقوبت گناهکار شدیم
سیاه نامه تر از واعظ ثواب فروش
دریغ نغمه ی آرامشی به ما نرسید
که مطربان همه تلخ اند و اضطراب فروش
من از قبیله ی عباس های تشنه لبم
تو از تبار همین گزمگان آب فروش
بگو بلند شود موج غیرت دریا
چنان که باز شود مشت هر حباب فروش
زمانه ای ست که گل پوست می کنند اینجا
خوشا به ذوق تماشاگر گلاب فروش
سلام بر همه الا به۱ قلب مغلوبان
سلام بر همه الا به انقلاب فروش
شما که خون دل خلق را پیاله شدید
شرور شهر شمایید یا شراب فروش؟
مهرماه ۱۳۸۸ - دهلی نو
۱- (سلام بر همه الا بر سلام فروش) از روانشاد طاهره صفارزاده
برای شیمیاییهای جنگ
دارم بالا میآورم
از بس بالا و پایین دویدهام
سد امیرکبیر تیر خورده است
چرا اخبار نمیگوید؟
تپانچه در دست ناصرالدین شاه است
چرا اخبار نمیگوید؟
آبها هرز میروند و انسانها هرز
چرا اخبار نمیگوید؟
در هر اداره ای
ناصرالدین شاه
ایستاده با تپانچهاش
به انتظار من!
به سبیل مبارکت قسم آقای دکتر!
من دیوانه نیستم
فقط دارم بالا میآورم
و پایین میرود انسان
سقوط میکنند برجهای مراقبت
این قرصها را از بلاد خارجه آوردند
تا من غنی سازی شوم
صد دیپلمات بالا میروند و
چند میلیارد میسوزد نفسهایم
(گفتم که من نفسم میگیرد
به بوی الکل این تب سنجها هم حساسم)
دارم صندوقهای مهمات را میشمارم از اول
موشکها و گلولهها پایین
ستارهها و بارانها بالا...
اجازه هست بشمارم آقای دکتر!
هزار خمپاره یعنی که ده ستاره خداحافظ
ده موشک یعنی باران شدیدتر خواهد شد
هزار صندوق پایین
ده تابوت بالا
سهام مرگ چند است حالا؟
لطفا با آن ماشین حسابت اینها را ضرب کن در من
مرا ضرب کن در ستاره و موشک
موشک را ضرب کن در باران و باران را ضرب کن در گل
تمام زخمها را ضرب کن در تمام دریاها
ببینم! دلتنگیام چند شد؟
دارند تیر خلاص میزنند به ما
وقت نداریم
من میپرسم تو کوتاه جواب بده!
اگر تو ناصرالدین شاه نیستی
که روپوش سپید پوشیده
و این که بر گوشت گذاشتهای
تپانچه نیست
لطفاً بگو:
چه میشوند استخوانها و گوشتها؟
- خاک!
و خاکها و جمجمهها؟
- شاید زغال، شاید نفت!
و نفتها؟
- دلار!
دلارها؟
- باروت!
- چه میشوند چشمها و نفسها؟
- باران!
و سنگها و میزها و عصاها؟
- خاکستر!
و گریهها و خاطرات و غزلها؟
- طوفان!
چه میشوند شهیدان؟
- شعر!
(اینها را من گفتم و تو سکوت کردی)
به ساعت اتاق شما
هنوز چند دقیقهی دیگر فرصت هست
لطفا شلیک نکن!
این هفت هزار تومان دیگر
و این هم بنچاق هفت شهر عشق عطار
فقط شلیک نکن!
یادت هست آن همه نخلستان
که میدوید رد صدایم؟
حالا در این شلوغی ممتد
دارد تمام میشود این ماه
این دریا
این کوه
این درخت
که پشت سر هم گلوله میخورد و شهادتین میگوید!
آن روز که گفتی بیمارستان
در بیمارستان به من برگهای دادند و
سه النگوی مادرم پرنده شد!
گفتند: نام کوچکتان...
گفتم: دریا!
گفتند: از کدام شهر...
گفتم: دریا!
گفتند گروه خونیتان...
گفتم: دریا!
دریا پلاک گردن من بود
دریا لباس خاکی من بود
و نام دستهی ما هم دریا بود
و نام تمام گردانها دریاست
اروند هم به دریا میریزد
آنها به جای تماشای اروند
به من کپسول اکسیژن خالی دادند
و قرصهایی که بوی سیر له شده میداد
و آمپولها
آنقدر که مرگ ذله شد از دستم
و گریه کرد
حالا نشستهام اینجا
و التماس نمیکنم به مرگ
با زخمهایم میخندم گاهی
و میخندم به سرنیزههای وطنی
به آدمهایی که نمیپرسند دزدی یا قدیس؟
تانکی یا پروانه؟
سنگی یا فرشته؟
به شبهای بارانی
به گریه هم حساسم
و به دکترهایی که سبیل ناصرالدین شاهی دارند
به مجریان تلویزیون هم حساسم
به انسان ام پی تری
انسان سخت دل سخت افزار
انسان کولدیسک
به انسان یک گی گی بایتی
که حافظهاش را ریخته است در memory ها
و ممکن است پاک شود هر لحظه
دیلیت شود
فرمت شود
(باشد، یک هفت هزار تومانی دیگر دود میکنم، اما شلیک نکن!)
شبها نفس شکنجه است و باد شکنجه
گرما شکنجه است و سرما شکنجه
اتاق عکس دو در سه میشود
بیرون عکس سه در چهار
به روزنامهها هم حساسم
اخبار بوی سیب ترشیده میدهد
حتی گاهی لحاف ترکش میشود و
صدای نفسها ترکش
باد ترکش میشود و من منور میشوم در آسمان اتاقم
تمام آسمان سینی آتش میشود و
نفسهایم اسپند سوخته
با این همه
هنوز هفت هزار تومان دیگر دارم
و یک کپسول بیست هزاری دیگر
آقای دکتر!
به رژها و لاکها
به استون و شویندهها و ادوکلن ها هم حساسم
گفتم که تب ندارم
و فکر میکنم که شما شیمیایی شدهاید!
تمام آدمها شیمیاییاند و نمیدانند!
وگرنه چرا
کسی نفس نمیکشد اینجا؟
در پیش چشم این همه ناصرالدین شاه
چشم حسود کور
دارم نفس میکشم آقای دکتر
به کشیشی که خودسوزی کرد در فلوریدا...
اگر خدا بخواهد
ابرهه می سوزد در فلوریدا
و آب می پاشد بر سر آتش
حالا از ونکور تا کشمیر
مردم به خیابان ریخته اند
کشیش بی کششی بودی
آقای جونز!
بدان خیال که سوزد کتاب در آتش
دوباره ابرهه ای ریخت آب در آتش
کشیش بی کششی بودی که فکر می کردی
آفتاب را می توان سوزاند
و ذره بین گرفتی
تا پشت دست خورشید را بسوزانی
خیال کردی قرآن پاک سوختنی ست
خیال کردی اگر آفتاب در آتش...
کشیش بی کششی بودی که کبریت کشیدی بر خودت
الا برادر شیخ النجد
کشیش بی کشش! از کوشش تو و ابلیس
تو را نصیب چه شد؟ جز عذاب در آتش
همراه ریش و ریشه ی تو
سبیل خنده دار تو هم سوخت
چرا که:
چراغ از آن خدا بود و پف از آن تو،
شد
دعای سوختگان مستجاب در آتش
پیش از تو نیز
برادران حاتم طائی
رفتند و
پاشیدند و
دود شدند
درون چشمه ی زمزم چه می کنی استاد!
بهوش باش نپاشی شراب در آتش
کشیش بی کششی هستی
رانده از کلیسا و
مانده از معبد
کتاب کفر به کف داری این نه انجیل است
برو به دشمنی این کتاب در آتش
حمالة الحطب شده ای آقای جونز!
می بینی چه راحت شاعران سبیل تو را دود می دهند
تنها در کتاب رکوردها
احمق ترین شدی
تنها دنیا به تو خندید
و شاعری سرود:
نصیب نیست تو را جز همین که هیمه شوی
تو کم ز هیزم خشکی، بخواب در آتش!
بخواب آقای جونز!
پماد سوختگی فردا
از تل آویو خواهد رسید!
۲۳ شهریور ۱۳۸۹- دهلی
جوحی به حج واجب ماه رجب رسید
همراه شیخنا که به درک رطب رسید
می خواست تا شراب طهوری دهد به ما
جوشید آنقدر که به آب عنب رسید
صبحی به منبر آمد و فرمود باک نیست
گر واجبات رفت به ما مستحب رسید
از نو صلا زدند که ما را وجب کنند
از رای ها به شیخ همان یک وجب رسید
مشت و وجب برای همین آفریده شد
بی آنکه انتخاب شود منتخب رسید!
جمعی وضو نکرده دویدند در صفوف
آخر نماز جمعه نخواندند و شب رسید
صفین و نهروان و جمل نوش جانشان
این کوفیان که مِهر علی شان به سب رسید
هر کس که دم زد از ادب مرد حرف بود
هر کس که فحش داد به فیض ادب رسید
بعد از سه ماه شعبده رنگ و ننگ و زنگ
آیینه شکسته شان از حلب رسید
شکر خدا که عابد و زاهد به هم شدند
این از جلو در آمد و آن از عقب رسید
دنبال کرسی اند بر این سنگ آسیا
دندان کرم خورده شان تا عصب رسید
با غرب و شرق مسخره بازان یکی شدند
نوبت به ریشخند سران عرب رسید
گوساله های سامری از طور آمدند
با سبز اشتری که بر آن بولهب رسید
چیزی نبود حاصل شان از هجوم وهم
جز مشت ریسمان که به کام حطب رسید
خاموشی ام مبین که در این آتش نفاق
روحم به چشم آمد و جانم به لب رسید
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
محمدرضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)
ز فرط گریه باران می چکد از دستم این شب ها
یکی دستم بگیرد ، مست مست مستم این شب ها
غزل می خوانم و سجاده ام پر می کشد با من
نمی خوابند یک شب عرشیان از دستم این شب ها
خدا را شکر سوزی هست ، آهی هست ، اشکی هست
همین که قطره اشکی هست یعنی هستم این شب ها
به جای خون به رگ هایم کبوتر می پرد تا صبح
تشهد نامه می بندد به بال دستم این شب ها
دلی برداشتم با تکه ابری از نگاه خود
به پابوس قیامت بار خود را بستم این شب ها
علیرضا قزوه
چراغونی
می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی
شیشه ی عمر شبو می شکنی داغون می کنی
شنیدم وقتی بیای از آسمون گل می ریزه
کوچه باغا رو پر از بیدای مجنون می کنی
شنیدم وقتی بیای غصه هامون تموم می شه
قحطی گریه می آد ، خنده رو ارزون می کنی
آسمون به احترامت پا می شه به اون نشون
که تو سفره ی زمین خورشیدو مهمون می کنی
دلامون خیلی گرفته س ، شبامون خیلی سیاس
می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی
علیرضا قزوه
ِِیک
دو ...
بروِِیم که وقت نِِیست
تو اِِی نِِی عزِِیز
کرشمه را بعد از چهار گرِِیه ِِی دِِیگر سر کن
با زخمه هاِِی عشِِیران و
با نواِِی نهفت
از نِِیشابور تا نِِی رِِیز
امشب تمام راز و نِِیازم
تمام جامه درانم
تمام نفِِیر نوروزم
سوز و گداز لِِیلِِی و مجنونم
تمام هماِِیونم
به بوِِی جوِِی مولِِیان که رسِِیدِِی
دوباره در نِِی داوودِِی ات بدم
ِِیک
دو...
تو ماهور دلگشاِِی خودم خواهِِی بود
به شرط آن که در آمدت کرشمه و آواز باشد
و موِِیه هاِِی غرِِیبت بلرزاند
شانه هاِِی مسِِیحا را
صداِِی زنگوله ِِی شتران مِِی آِِید
صداِِی گرِِیه ِِی پروانه ها و سوز خسروانِِی ها
که روح فزاست
صداِِی لِِیلِِی و مجنون مِِی آِِید
اگر گذارت به ماوراء النهر افتاد
تو را به شور دگر خواهم برد
به اوج
به سلمک
به مجلس افروزان
تو را به گرِِیه هاِِی دوبِِیتِِی
به رٍنگ شهرآشوب
تو را به سفره ِِی صفاِِی بزرگان خواهم برد
اگر گذارت به ماوراء النهر افتاد
من آنجاِِیم
ِِیک
دو ...
بِِیست و دو
و اِِین حکاِِیت عشاق است !
علیرضا قزوه
راستی دنیا چه غریبه
کار آدماش فریبه
واسه کشتن مسیحا
هر درختی یه صلیبه
دلمون خیلی گرفته س
دردمون خیلی بزرگه
گرگا تو لباس میشن
هر سگ گله یه گرگه
زین و اسبمونو بردن
نذارین راهو بدزدن
توی این شبای وحشت
نکنه ماهو بدزدن !
بعضی یا چه پر ستاره
بعضی یا چه بی فروغن
بعضی آدما فرشته
بعضی آدما دروغن
زندگی یه انتخابه
می شه خوب بود ، می شه بد بود
باید عاشقونه پر زد
باید عاشقی بلد بود
علیرضا قزوه
این روزها
اسفندیار تبلیغ لنز می کند و
دهقان توس
به برگه های جریمه نگاه می کند و
محمود غزنوی
با بنزی سیاه می گذرد
از چراغ قرمز
اگر دماوندی که قصه از آنجا آغاز شد
همین دماوند است
پس رستم کجاست ؟
گرد آفرید کو ؟
من که در این خیابان ها
جز سودابه هیچ نمی بینم
ـ آقا لطفا فندک تان ...
می خواهم پر سیمرغ را آتش بزنم
علیرضا قزوه
این روزها
علیرضا قزوه
7 مرداد 1387
مرگ در جانم تلاطم می کند این روزها
زندگی دارد مرا گم می کند این روزها
عشق می آید خبر می گیرد از اندوه من
درد می آید تبسّم می کند این روزها
گاه تنهایی می آید می نشیند پای حوض
سنگ هم با من تکلّم می کند این روزها
مرگ از جسمم نمی پرسد که حتّی کیستی
مرگ بر روحم ترحّم می کند این روزها
روح بازیگوش، می خندد به جسم خسته ام
جسم، روحم را تجسّم می کند این روزها
دختران کوزه بر سر می رسند از راه دور
کوزه گر خاک مرا خُم می کند این روزها ...
علیرضا قزوه
در رثای شهید مرتضی آوینی
-------------------------------
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
میگفت برو، عشق چنین گفت که بشتاب
میگفت بمان، عقل چنین گفت که برگرد
دیروز یکی بودیم با هم، ولی امروز
تو نورتر از نوری و من گرد تر از گرد
یک روز اگر از من و عشق تو بپرسند
پیغمبرتان کیست، بگو درد، بگو درد
ای سرختر از سرخ! بخوان سبزتر از سبز
آن سوی، درختان همه زردند، همه زرد
ای دست و زبان شهدا، هیچ زبانی
چون حنجرهات داغ مرا تازه نمیکرد
علیرضا قزوه
این غزل به حسین منزوی تقدیم شده است.
-------------------------------------------------
در این هزاره ی سوم از این هزار یکی کم
قطار راه می افتد ، از این قطار یکی کم
پیمبران همه شاعر ، پیمبران همه عاشق
ز شاعران اولوالعزم روزگار یکی کم
هزار و سیصد و بیست و چهار روز و یکی شب
هزار و سیصد و هشتاد و سه بهار ...یکی کم
تو کم نمی شوی ای کهکشان هر چه ستاره
چگونه کم کنم از نور بی شمار یکی کم
ز جمع این همه سرمست سربلند ، یکی تو...
ز جمع این همه منصور سر به دار یکی کم...
علیرضا قزوه
شب قدر است
-------------------
دلم تنگ است و دلتنگ اند دلتنگان و دل ریشان
شب قدر است٬ لبخندی بزن ٬ مولای درویشان!
اگر همسو نمی گردند با فریادهای تو
نمی گریند دل ریشان ٬ نمی چرخند درویشان
هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی فهمند
فراوان اند بدخواهان و بسیارند بدکیشان
رها از خود شدم آن قدر این شب ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان
به مرگ زندگی!... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ اندیشان
شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد ٬ بادا عیدی ایشان
مهر ۱۳۸۷
علیرضا قزوه
بیگانگان با درد و داغ
--------------------------
گاومیشان فرق گاو و خر نمی دانند چیست
غیر خواب و خور ٬ بجز بستر نمی دانند چیست
داد از این گاوان که خود را هم ز خاطر برده اند
آه از این خرها که حتی خر نمی دانند چیست
نیستند اینان به غیر از لوطی و عنتر ٬ ولی
فرق بین لوطی و عنتر نمی دانند چیست
کرم ابریشم ؟ نه ٬ اینها کرم های خاکی اند
آخر این بی دست و پایان پر نمی دانند چیست
پوچی محض اند این بیگانگان با درد و داغ
غم نمی فهمند٬ چشم تر نمی دانند چیست
روسیاهان هوی٬ در غرب تاریک هوس
عشق را در مشرق خاور نمی دانند چیست
آیت خورشید را بگذار هرگز نشنوند
جز نگاه کور و حرف کر نمی دانند چیست
می به چشم این جماعت باده انگوری است
معنی عرفانی ساغر نمی دانند چیست
خواستم از آتش محشر به جان هاشان زنم
باز دیدم آتش محشر نمی دانند چیست
با علی مردان دنیا دم چو مرحب می زنند
شاید اینان ضربت حیدر نمی دانند چیست
مهرشان قهر است و آتش٬ دین شان کفر است و کین
فرق ابراهیم با آذر نمی دانند چیست
ترسی از روز قیامت نیست در قاموس شان
بی حسابان دغل ٬ دفتر نمی دانند چیست
خواستم از مهر مادر نقل قولی آورم
دیدم این بی مادران٬ مادر نمی دانند چیست
دور از سرچشمه کوثر ٬ سیاست پیشگان
ابترند و معنی ابتر نمی دانند چیست
این طرف شوریدگان محشر زلفش مدام
شعله می نوشند و خاکستر نمی دانند چیست
با دل خونین به پابوس نگاهش می روند
کشتگان ابرویش خنجر نمی دانند چیست
مهر ماه ۱۳۸۷
علیرضا قزوه