گل باغ خدا
شب رسیده باز هم
با لباسی رنگ غم
توی نخلستان کسی
می زند تنها قدم
¤¤¤
کیست او ؟ مولا علی (ع)
آن امام مهربان
او چراغ راه ماست
در زمین و آسمان
¤¤¤
همسر او فاطمه (س)
دختر پیغمبر(ص) است
او گل باغ خداست
عطر و بوی کوثر است
¤¤¤
روزگاری تیر غم
روی بال او نشست
تیر تیز غصه ها
بال زهرا (س) را شکست
¤¤¤
فاطمه ، زهرا ، بتول
نور چشمان رسول (ص)
در دعایش اشک ریخت
شد دعای او قبول
¤¤¤
او وصیت نامه را
روی برگ گل نوشت
عاقبت پرواز کرد
رفت تا باغ بهشت
محمد عزیزی (نسیم)
مطلبی که خواهید خواند نوشته ای است از «سید مرتضی آوینی» پس از دیدار هنرمندان حوزه هنری با رهبر معظم انقلاب، حضرت آیتالله خامنهای، در آبانماه 1368 نگارش یافته و در شماره آذرماه 1368 ماهنامه «سوره» به چاپ رسیده است.
«دیدیم که می شناسیمش ……..و تصویرش را از پیش در خاطر داشته ایم. دیدیم که می شناسیمش، نه آن سان که دیگران را…… و نه حتی آن سان که خود را. چه کسی از خود آشناتر ؟ دیده ای هرگز که نقش غربت در چهره خویش بیند و خود را نبشناسد؟
دیدیم که می شناسیمش، بیش تر از خود … تا آنجا که خود را در او یافتیم، چونان نقشی سرگردان در آبگینه که صاحب خویش را باز یابد و یا چونان سایه ای که صاحب سایه را …… و از آن پس با آفتاب خود را بر قدمگاهش می گستر دیم و شب که می رسید به او می پیوستیم.
آن صورت ازلی را چه کسی بر این لوح قدیم نقش کرده بود؟ می دیدیم که چشمانش فانی است، اما نگاهش باقی، می دیدیم که لبانش فانی است، اما کلامش باقی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم؟ کاش گوش نامحرمان نمی شنید.
پهندشت "حدوث " افقی بود تا "طلعت ازلی " او را اظهار کند و "زمان فانی "، آینه ای که آن "صورت سرمدی را دیدیم که می شناسیمش، و او همان است، که از این پیش طلعتش را در آب و خاک و باد و آتش دیده ایم، در خورشید آنگاه می تابد، در ابر آنگاه که می بارد، در آب باران آنگاه که در جست و جوی گودال ها و دره ها برمی آید، در شفقت صبح ، در صراحت ظهر، درحجب شب، در رقّت مه و در حزن غروب نخلستان، در شکافتن دانه ها و در شکفتن غنچه ها ... در عشق پروانه و در سوختن شمع.
دیدیم که می شناسیمش و آن "عهد " تازه شد. شمع میمرد و پروانه می سوزد تا آن عهد جاودانه شود، عهدی که آتش او با بال های ما بسته است. دیدیم که می شناسیمش و دوستش داریم، آن همه که آفتابگردان آفتاب را، آن همه که دریا ماه را... و او نیز ما را دوست میدارد، آن همه که معنا لفظ را.
دیدیم که می شناسیمش، از آن جاذبه ای که بالها را بسوی او می گشود، از آن قبای اشک که بر اندامش دوخته بود، از آنکه می سوخت و با اشک از چشمان خویش فرو میریخت و فانی می شد در نوری سرمدی، همان نوری که مبدآ ازلی ادم و عالم است و مقصد ابدی آن. آب میگذرد، اما این نقش سرمدی فراتر از گذشتن بر نشسته است. چشمانش بسته شد، اما نگاهش باقی ماند، دهانش بسته شد، اما کلامش باقی ماند.
زمین مهبط است، نه خانه وصل. در این جا نور از نار می زاید و بقا در فنا است و قرار در بی قراری. زمین معبر است و نه مقر... و ما می دانستیم. پروانه ای دوران دگردیسی اش رابه پایان برد و بال گشود و پیله اش چون لفضی تهی از معنا، از شاخه درخت فرو افتاد. رشته وحی گسست و ما ماندیم و عقلمان. عصر بینات به پایان رسید و ان اخرین شب، دیگر به صبح نینجامید. در تاریکی شب، زیر زیرکی نوحه غربت را زمزمه میکرد. خانه، چشم بر زمین و آسمان بست و در ظلمت پشت پلک ها یش پنهان شد. پرده ها را آویختیم تا چشمانمان به لاشه سرد و بی روح زمین نیفتد و درخود ماندیم و یتیمانه گریستیم.
دیری نپایید که ماه بر آمد و در آینه خود را نگریست و شب پرک ها بال به شیشه کوفتند تا راهی به دشت شناور در ماهتاب بیابند.
عزیز ما، ای وصی امام عشق! آنان که معنای "ولایت " را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند، اما شما خوب می دانید که سر چشمه این تسلیم و اطاعت و محبت در کجاست. خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست می داریم و چقدر دلمان می خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم ، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم .
ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما باز یافتیم . لبخند شما شفقت صبح را داشت و شب انزوای ما را شکست. سر ما و قدمتان، که وصی امام عشق هستید و نایب امام زمان (ع).
حضرت آیت الله شیخ "لطف الله صافی گلپایگانی" از مراجع معظم تقلید در ۱۵ فروردین امسال - ۱۳۹۰- شعری سروده اند.
متن این سروده که توسط حجة الاسلام و المسلمین رسول جعفریان در اختیار خبر آنلاین قرار گرفته به شرح زیر است:
ما را ز کورش و کی و جم اعتبار نیست
فخری به داریوش و به اسفندیار نیست
مرده است دور رستم و سیروس و کیقباد
ما را به جاهلیت آن دوره کار نیست
در سایه محمد و آل محمدیم
برتر از این برای بشر افتخار نیست
ابنای دین و سوره توحید و کوثریم
بر دل ز کفر و شرک و شرارت غبار نیست
اسلام، اعتقاد و نظام و هویت است
هر کس نداشت در دو جهان رستگار نیست
اندر دژ ولایت و حصن امامتیم
مانند این حصار به گیتی حصار نیست
ما امت عدالت و صلح و اخوتیم
در ما نفاق و شیطنتِ دیو سار نیست
از جاهلیت مجوس نگیریم رسم و راه
ما را به جز ولایت مهدی (ع) شعار نیست
اعلام «ان اکرمکم» باشد این پیام
در کیش ما به رنگ و نژاد اعتبار نیست
گر مدعی تلاش به توهین ما کند
با او بگو که از تو جز این انتظار نیست
تو باش و هفت خوان و خرافات و ترّهات
راهی که می روی ره پروردگار نیست
زنده است دین احمد (ص) و قرآن و اهل بیت (ع)
اکمل از آن طریق سوی کردگار نیست
یارب رسان امام زمان منجی جهان
فرّخ، زمان او که در آن، کار عار نیست
پر می کند ز عدل به امر خدا زمین
بهتر ز عصر دولت او روزگار نیست
آئین دین مداری و تقوی شود رواج
رسم فساد و شرب مدام و قمار نیست
مؤمن عزیز گردد و کافر شود ذلیل
مرد خدا به دوره او خوار و زار نیست
نمی توان کلاغ ماند
کلاغ، قارقار کرد
نشست بر درخت پیر
و غصه خورد و فکر کرد
به زاغ و قالب پنیر.
همیشه دزد گفته اند
به این سیاه دلفریب
همیشه فحش داده اند
به این پرنده نجیب
اگرچه هست خوش صدا
اگرچه هست خوش خبر
همیشه سنگ می زنند
به این سیاه دربه در.
توجهی نمی کنند
به این پرنده شگرف
به قارقار او که هست
به رنگ روزهای برف.
کلاغ ها چه غصه دار
کلاغ ها چه خسته اند!
به روی پشت بام ها
چه خشمگین نشسته اند:
«هزار سال پر زدیم
ولی کجاست خانه مان؟
در انتهای قصه ها
کجاست آشیانه مان؟
نمی شود چنین حقیر
میان شهر و باغ ماند.
به هیچ وجه، بیش از این
نمی توان کلاغ ماند!
میان شهر و روستا
خراب می شویم ما.
همه به کوه می رویم
عقاب می شویم ما.»
سیداحمد میرزاده
دو جهان به هم بر آمد
فیض کاشانی
دل و دین و عقل و هوشم ،همه را به آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
دل آدمی ز جا شد ، چو نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی
ز لب شکر فروشت دل فیض خواست کامی
نه اجابتم نمودی ،نه مرا جواب دادی