در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

نمی توان کلاغ ماند

نمی توان کلاغ ماند
کلاغ، قارقار کرد
نشست بر درخت پیر
و غصه خورد و فکر کرد
به زاغ و قالب پنیر.

همیشه دزد گفته اند
به این سیاه دلفریب
همیشه فحش داده اند
به این پرنده نجیب

اگرچه هست خوش صدا
اگرچه هست خوش خبر
همیشه سنگ می زنند
به این سیاه دربه در.

توجهی نمی کنند
به این پرنده شگرف
به قارقار او که هست
به رنگ روزهای برف.

کلاغ ها چه غصه دار
کلاغ ها چه خسته اند!
به روی پشت بام ها
چه خشمگین نشسته اند:

«هزار سال پر زدیم
ولی کجاست خانه مان؟
در انتهای قصه ها
کجاست آشیانه مان؟

نمی شود چنین حقیر
میان شهر و باغ ماند.
به هیچ وجه، بیش از این
نمی توان کلاغ ماند!

میان شهر و روستا
خراب می شویم ما.
همه به کوه می رویم
عقاب می شویم ما.» 


سیداحمد میرزاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد