در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها

و یا گسسته حور عین ز زلف خویش تارها

ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها

به برگهای لاله بین میان لاله زارها

 

که چون شراره میجهد زسنگ کوهسارها

 

ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد

 نخورده شیر عارضش جرا به رنگ شیر شد

گمان برم که همچو من به دام غم اسیر شد

ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد

 

بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها

 

درین بهار هر کسی هوای راغ داردا

به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا

به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا

همین دل منست و بس که درد و داغ داردا

 

جگر چو لاله پر زخون ز عشق گلعذارها

 

بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من

کناره کردم از جهان چو او شد از کنار من

خوشا و خرم آندمی که بود یار یار من

دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من

 

چوچشمه ای که اندرو شنا کنند مارها

 

غزال مشک بوی من زمن خطا چه دیده ای

که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده ای

بنفسه بوی من چرا به حجره آرمیده ای

نشاط سینه برده ای بساط کینه چیده ای

 

بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها

 

به صلح در کنارم آ زدشمنی کناره کن

دلت ره ار نمیدهد ز دوست استشاره کن

و یا چو سبحه رشته یی ز زلف خویش پاره کن

بر او ببند صد گره وزان پس استخاره کن

 

که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها

 

نه دلبری که بر رخش به یاد او نظر کنم

نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم

نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم

نه باده محبتی کزو دماغ تر کنم

 

نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها

 

کسی نپرسدم خبر که کیستم چکاره ام

نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خواره ام

نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام

نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام

 

نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها

 

بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی

بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی

بکن هرانچه می کنی که سرنوشت من تویی

بدل نه غایبی زمن که در سرشت من تویی

 

نهفته در عروق من چو پودها به تارها

 

دمن ز خنده لبت عقیق زا یمن شود

یمن ز سبزه خطت به خرمی چمن شود

چمن ز جلوه رخت پر از گل و سمن شود

سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود

 

از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها

 

به پیش شکرین لبت چه دم زند طبرزدا

که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزدا

خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا

ز اضطراب عشق تو چو آسمان بلرزدا

 

همی ببوسدت قدم به سان خاکسارها

 

بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده

ز چشم خویش می فشان ز لعل خود پیاله ده

نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده

ز بهر نقل بوسه یی مرا به لب حواله ده

 

که واجبست نقل و می برای میگسارها

 

بهل کتاب را به هم که مرد درس نیستم

نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم

شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم

به حفظ کشت عمر خود کم از مترس نیستم

 

که منع جانور کند همی ز کشتزارها

 

من ار شراب می خورم به بانگ کوس می خورم

به بارگاه تهمتن به بزم طوس می خورم

پیالهای ده منی علی رؤوس مس خورم

شراب گبر می چشم می مجوس می خورم

 

نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها

 

 

الا چه سال ها که من می و ندیم داشتم

چو سال تازه می شدی می قدیم داشتم

پیالها و جامها ز زر و سیم داشتم

دل جواد پر هنر کف کریم داشتم

 

چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها

 

کنون هم ارچه مفلسم ز دل نفس نم کشم

به هیچ روی منتی ز هیچ کس نمی کشم

فغان ز جور نیستی به دادرس نمی کشم

کشیدم ارچه پیش ازین ازین سپس نمی کشم

 

مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها

 

صفیه یی که از صفا بهشت جاودان بود

کریمه ی که از کرم سحاب زر فشان بود

فرشته زمین بود ستاره زمان بود

عفاف اوست کز ازل حجاب جسم وجان بود

 

گلیست نوش رحمتش مصون ز نیش خارها

 

سپر عصمن و حیا که شاه اوست ماه او

شهی که هست روز وشب زمانه در پناه او

سپر در قبای او ستاره در کلاه او

الا نزاده مادری شهی قرین شاه او

 

به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها

 

یگانه یی که از شرف دو عالمند چاکرش

ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش

به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش

به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش

 

به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها

 

مبان بدر و چهر او بسی بود مباینه

از آنکه بدر هرکسی ببیندش معاینه

و لیک بدر چهر او گمان برم هر آینه

که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه

 

خود از خرد شنیده ام این حدیث بارها

 

به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او

وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او

حیای او حجاب او عفاف او نقاب او

وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او

 

شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها

 

 

زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو

بهشت عدن آیتی ز خلق مشک بوی تو

تو عقل عالمی از آن ندیده روی تو

نهان ز چشم و در میان همیشه گفتگوی تو

 

زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها

 

خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد

وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد

چو ذره آفتاب را به چشم در نیاورد

به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد

 

همی ز وجد بشکفد به چهرهاش بهارها

 

ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم

برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم

حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم

که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم

 

ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها

 

چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی

چه صرفه ام زاین و آن که صرف آدمی تویی

جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی

به جان غم رسیدگان هبار بیغمی تویی

 

همی فشانده از سمن به مرد وزن نثارها

زیارت

ای نسیم پر از عطر هندوها، هیچ از روح معبد خبر داری؟

هیچ از آغاز و مبدأ نمی پرسی، هیچ از انجام و مقصد خبر داری؟

هیچ می پرسی آن سوی دریاها، مردمانی غریب اند، تنهایند

از غم بی شماران نمی پرسی؟ هیچ از درد بی حد خبر داری؟

ای نسیمی که در کوچه های هند، شاهد رام رامی و آرامی

از مدینه که می آمدی این سو از مقام محمّد خبر داری؟

بوی ذی القعده پیچیده بود آنجا اول ماه ذی قعده قم بودی

زائران حرم از چه می گفتند؟ لابد از دور مرقد خبر داری!

لابد از آسمان دیده ای آنجا نورباران فوج کبوترهاست

هیچ پرسیدی آنجا چه جایی بود؟ هیچ از آن رفت و آمد خبر داری؟

ای نسیمی که در کوچه ی دهلی بوی عود و حنا می دهد جانت

از نشابور آیا گذر کردی؟ از سناباد و مشهد خبر داری؟

شوق پابوس صحن تو را دارم،  بانگ نقاره پیچیده در جانم

پشت سر آن همه غم نمی دانم، پیش رو  این همه سد خبر داری؟

طوطی هند بودن نمی خواهم من کبوتر… نه، آهوی دلتنگم

تو دلت سوز دارد خبر دارم، من دلم درد دارد خبر داری!

                       مهرماه 1389- دهلی نو

شعری از امیر عاملی در پاسخ به اهانتهای سروش و کدیور

 

به گزارش خبرگزاری فارس، امیر عاملی از شاعران متعهد کشور در پی اهانت‌های دنباله‌دار عبدالکریم سروش و محسن کدیور به رهبر معظم انقلاب و مراجع تقلید در شعری که در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده به یاوه‌گویی‌های آنها پاسخ داده است که متن کامل آن در ادامه می‌آید:

شنیدم سروش در غربت بجوش آمد و در پی نان دهان به یاوه گشود و عاقبت‌الامر آنچه بود را نمود شاید این چند بیت چراغ راه آن افتاده به چاه باشد.
هلا بهوش سروشی که شوم می‌خوانی
نشسته‌ای به خرابه چو بوم می‌خوانی
نگفتمت که جهان زنگ امتحان دارد
نگفتمت به زنان دل مده زیان دارد
نگاه کن چه گفتی؟ ببین کجا رفتی؟
ز میهن خودت ای نازنین چرا رفتی؟
چه سود می‌بری از نفی مردم نه دی؟
چرا به بهمن ما حمله می‌کنی؟ هی هی!
خدا نکرده مگر کور بوده‌ای درویش
که میزنی به دل مردمان چون عقرب نیش
مگر نخوانده‌ای ای نازنین تو مولانا؟
که در حضور کدیور شدی اسیر بلا
هلا جوانک مغرور و مدعی تا چند
به جام صاف حقیقت نمی‌زنی لبخند
بخند و اخم مرا باز کن تو را به خدا
چقدر اخم و دورویی، چقدر رنج و بلا
تو از کدیور گمراه با سوادتری
رها شو از غل و زنجیر او بکن هنری
مرید یک نفری باش از خودت بهتر
مشو از آتش این ناکسان چو خاکستر
به سوی رهبر مردم زبان درازمشو
بیا کبوتر ما شو مرو گراز مشو
کدام فلسفه تعلیم ناسزایت داد؟
چرا دهان تو بر فحش و بد رضایت داد؟
«رضا به داده بده و ز جبین گره بگشا»
بیا به راه محبت مرو به چاه جفا
«وفا به عهد نکو باشد ار بیاموزی»
مرو بحکم خطا در پی زراندوزی
مگر نه عبد کریمی، به نام، نامی باش
که گفت در پی خردی، پی غلامی باش؟
شدی که آب بیاری و آبرو بردی
قرار زنده شدن بود ناگهان مردی؟
تو کیستی که به پیر و مراد ما بپری؟
به کینه حمله کنی بر ستاره سحری
تو کیستی که بدانی امام یعنی چه
تمام عمر ندانی سلام یعنی چه؟
سلام ما به امامی که لاله می‌پرورد
درود بر غم عشق و دریغ از پی درد
کدیورانه سروشا چو گربه کور شدی
ز لطف رهبر مستضعفان جسور شدی
«نگفت مرو آنجا که در هوات کنند
که سخت دست درازند و بسته پات کنند»
نگفتمت ز ته دل بگو علی مددی
تو گفتی اینکه سخن‌های من همه بلدی
نه واقفی تو به راه و نه چاه می‌دانی
هر آنچه که گفت کدیور بخوان تو می‌خوانی
شبیه خلوت خود باش یا بیا خود باش
مشو مرید کدیور کدیور اوباش
ز خواجه بشنو اگر حرف ما نمی‌شنوی
شنو ز خواجه که شاید به راه خیر روی
«چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن‌شناس نه ای جان من از خطا اینجاست»

تغزلی به تو تقدیم می‌کنم رهبر

 

 

«تغزلی به تو تقدیم می‌کنم رهبر
تغزلی که نوشتم هزار بار از سر
هزار بار نوشتم که دوستت دارم
هزار بار سرودم سروده‌ی باور
گلی، همیشه دعا می‌کنم به جان بهار
که تا ابد نشوی از خزان دمی پرپر
تو امتداد امامی بهار را مانی
بهار خاطره در ذهن پاک نیلوفر
فدای قد بلندت بلند قامت ما
بمان به رغم منافق، به سایه سنگر
تو را سروده‌ام ای عشق چون دلم فرمود
تو را سروده‌ام ای از همیشه زیباتر
بهار مثل تو زیباست یا تو مثل بهار؟
یکی از آن دگری هست زان دگر بهتر
حسود را نتوان چاره کرد می‌دانم
که آتشی است نهان در نقاب خاکستر
ولی به رغم رقیبان به کوری نامرد
تغزلی به تو تقدیم می‌کنم رهبر» 

 

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

  • خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟
    ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟
    غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟
    بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟
    طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟
    دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟
    هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
    گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟
    خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو ای گوشه‌ی دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را
ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو به کران برد زمانه غم بی‌کران ما را
به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را
ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را
به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را
گله‌ی فراق گفتم که نه نیک رفت با به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را
به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو اگرش مزید خواهی بپذیر جچان ما را

درد زده است جان من میوه‌ی جان من کجا

درد زده است جان من میوه‌ی جان من کجا درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون بند روان گسسته‌ام انس روان من کجا
گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی گرم جگر شدم ز تب سرکه‌فشان من کجا
روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا
ناله‌ی خاقانی اگر دادستان شد از فلک ناله‌ی من نبست غم دادستان من کجا

یارب آن خال بر آن لب چه خوش است

یارب آن خال بر آن لب چه خوش است بر هلالش نقط از شب چه خوش است
دهنش حلقه‌ی تنگ زره است نقطه بر حلقه‌ی مرکب چه خوش است
مه سپر کرده و شب ماه سپر به سپر برزده کوکب چه خوش است
بر لبش خال ز گازم اثر است اثر گاز بر آن، لب چه خوش است
زلف دستارچه و غبغب طوق زیر دستارچه غبغب چه خوش است
گوشوارش به پناه خم زلف خوشه در سایه‌ی عقرب چه خوش است
دل در آن زلف معنبر چه نکوست مرغ در دام معقرب چه خوش است
پشت دست آینه‌ی روی کند او بدان آینه معجب چه خوش است
سنبلش لرزد و گل خوی گیرد آن خوی و لرزه‌ی بی‌تب چه خوش است
بر درش حلقه بگوشم چو درش از در آن ناله مرتب چه خوش است
کشت چشمش دل خاقانی را او بدین واقعه یارب چه خوش است

هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد

هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد

در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد

کافر که رخش بیند با معجزه‌ی لعلش

تسبیح در آویزد، زنار دراندازد

دلها به خروش آید چون زلف برافشاند

جان‌ها به سجود آید چون پرده براندازد

در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزد

در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد

شکرانه‌ی آن روزی کاید به شکار دل

من زر و سراندازم گر کس شکر اندازد

از روی کله داری بر فرق سراندازان

از سنگ‌دلی هر دم سنگی دگر اندازد

هان ای دل خاقانی جانبازتری هر دم

در عشق چنین باید آن کس که سراندازد

این تحفه‌ی طبعی را بطراز و به دریا ده

باشد که به خوارزمش دریا به در اندازد

تا تازه کند نامش در بارگه شاهی

کافلاک به نام او طرز دگر اندازد

taklamakan - kitaro free download

آهنگ تاکلاماکان ۱۹۹۶ کیتارو نوازنده ژاپنی

دانلود