در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

حکایت

 شعری از محمد کاظم کاظمی  

 

 

محمدکاظم کاظمی

 

 

 

 

 

ساعتی پیش دو تا کوزه لب جو پُر شد

به همان عادت هرروزه لب جو پُر شد

آن دو تا چشم‌، دو تا غنچة گل دید در آب‌

و دو لبخندِ خجالت‌زده لرزید در آب‌

ساعتی پیش دو تا کوزه لب‌ِ جو می‌رفت‌

کوزه‌ای این‌طرف و کوزه‌ای آن‌سو می‌رفت‌...

q

ساعتی پیش‌، دو تا کوزه‌، دو دزدیده نگاه‌

ساعتی بعد، چه گویم که چه می‌دیدم‌، آه‌!

ساعتی پیش‌، دو تا کوزه برابر در جوی‌

ساعتی بعد، دو تا غنچة پرپر در جوی‌

مرگ‌، پاشیده به تصویرِ دو لبخند، آری‌

و دو همسایه عزادار دو فرزند، آری‌

q

صبح شد، صبح‌ِ ندانستن‌ِ چند از چون شد

آب در کاسة چشمان دو مهتر خون شد

فرصتی شد که دو بیکار به کاری‌... آری‌

دو شکم بعدِ دو روزی به تغاری‌... آری‌

ساعتی پیش‌، دو تا غنچه لب جو پرپر

ساعتی بعد، دو همسایة پهلو پرپر

ساعتی پیش‌، دو تا دست‌ِ جدا از شانه‌

ساعتی بعد، دو تا قریه‌، ولی ویرانه‌

شب شد، آری شب نشناختن دشمن و دوست‌

و به خاک سیه‌انداختن دشمن و دوست‌

مقصد این بود که انبوه گدا سکّه زنند

زنده‌ای مُرده شود، مرده‌خوران چکّه زنند

دو ده آتش بخورد، نان دو رهبر برسد

و کبابی به سر خوان دو رهبر برسد

q

صبح شد، صبح ندانستن‌ِ خاک از خون شد

چشم‌ِ هفتاد تن از کاسة سر بیرون شد

صبح شد، رودِ کهن سنگ جدیدی افکند

جنگ‌ِ دوشین پی خود ننگ جدیدی افکند

راه‌ِ هموار به صد یاغی زین‌کرده رسید

و دو تا گلّه به ده گرگ‌ِ کمین‌کرده رسید

دو ده آتش خورد، نان‌های دو تا رهبر سوخت‌

و از این آش‌، دهان‌های دو تا رهبر سوخت‌

ساعتی پیش‌، دو ماهی پی جنگی با هم‌

ساعتی بعد، گرفتار نهنگی با هم‌

ساعتی پیش‌، دو تن بر همة قریه سوار

ساعتی بعد، دو تن از در و بامی به فرار

ساعتی پیش‌، به صد عزّ و شرف رهبرشان‌

ساعتی بعد، فروشندة خشک‌وترشان‌

گفت‌; صد شکر که ما کفش و اِزاری بردیم‌

بگذارید کفن قرض کنند اکثرشان‌

چشم ما نیست دگر جانب او، خود داند

به کنیزی برود یا نرود دخترشان‌

 

بهتر این است که ما کنج‌ِ حرم بنشینیم‌

 

و دعایی بنماییم به جان و سر شان‌

شکر ایزد که زمستان‌، شد و باغم باقی است‌

اسپ اگر رم کرد، رم کرد، الاغم باقی است‌

گرچه در خانه مرا تیر زند سایة من‌،

امن‌ِ امن است ولی خانة همسایة من‌

تخت وارونه مرا سود ندارد دیگر

این اجاقی است که جز دود ندارد دیگر

این شرابی است که با زهر به جامم برود

این کبابی است که با سیخ به کامم برود

q

ساعتی پیش‌، دو تا کوزه‌، دو تا کوزه‌به‌دوش‌

ساعتی بعد، دهی سوخته‌، شهری خاموش‌

همه از نیک و بد و شکر و شکایت خسته‌

مردم از راوی و راوی ز حکایت خسته‌

دیماه 1377  

 

محمد کاظم کاظمی

زمستان کابل

ای ابرِ سردکوش‌ِ زمستان‌! در کیسة دریده چه داری‌؟

باز آمدی چه سرب و چه سنگی بر شهرِ بی‌سپیده بباری‌؟

ای ماه‌، محرم‌ِ شب‌ِ این شهر! یک دم نقاب ابر برافکن‌

تا شهریان‌ِ خفته به یخ را در کوچه و گذر بشماری‌

یخ‌بسته شد نفس به گلو هم‌، خون‌ِ کسان به کوچه و جو هم‌

آن سوی‌ِ کوه‌ِ ساکت و سنگی ای آفتاب‌! گرم‌ِ چه کاری‌؟

کودک نشست و اسپک چوبی سوزاندة اجاق‌ِ تهی شد

مردان هنوز بر سر چالش‌، مردان هنوز گرم‌ِ سواری‌

گفتند; برف شعرِ سپید است‌، یا نقل آستانة عید است‌

این‌ها به یمن‌ِ خون شهید است‌، زن گفت‌; خون‌ِ شوهرم‌، آری‌!

می‌گفت‌; جای برف چه می‌شد ای آسمان ستاره بپاشی‌

تا یک بغل ستاره بریزم یک امشبی میان بخاری‌

تا یک بغل ستارة روشن مرگ‌ِ لجوج را بفریبد

تا خواب‌ِ نان گرم ببینند این کودکان خفته به خواری‌

تا خواب روز عید ببینند، تصویر یک شهید ببینند

در جشن‌ِ بی‌سرودِ گل سرخ‌، در دشت‌ِ لاله‌های بهاری‌

q

رفتار سرد برف شب و روز برخورد گرم سرب نهانسوز

این است تا رسیدن نوروز تقدیرِ شهرِ سوخته‌، باری‌

آبان 1375  

 

محمد کاظم کاظمی

عمو زنجیر باف

عاقبت زنجیر ما را چون کلاف‌

بافت محکم این عمو زنجیرباف‌

بافت محکم این عمو زنجیرباف‌

بعد از آن افکند پشت کوه قاف‌

q

برّه‌ها! فکری برای خود کنید

چون شبان و گرگ کردند ائتلاف‌

اینک این ماییم‌; نعشی نیمه‌جان‌

کرکسان گرد سر ما در طواف‌

ما ضعیفان تا چه مُرداری کنیم‌

پهلوانان را که اینجا رفت ناف‌

آن یکی صد فخر دارد بر کلاه‌

گرچه بی شلوار شد روز مصاف‌

آن یکی دیگر به آواز بلند

حرف حق را گفت‌، امّا در لحاف‌

آن یکی دیگر به صد مردانگی‌

می‌کند تا صبح‌، عین و شین و قاف‌

آن دگر مانده است تا روشن شود

فرق آب مطلق و آب مضاف‌

کارگاه آسمان تعطیل باد

تا که برگردد جناب از اعتکاف‌

 

الغرض مثل برنج تازه‌دم‌

در چلوصاف کسان گشتیم صاف‌

جهد مردان عمل کاری نکرد

مرحبا بر همّت مردان لاف‌

مشهد، 15 دی 1382 

 

 

محمد کاظم کاظمی

یک بهاریه

پیوند

 

آیا شود بهار که لبخندمان زند؟

از ما گذشت‌، جانب فرزندمان زند

آیا شود که بَرْش‌زن پیر دوره‌گرد

مانند کاسه‌های کهن بندمان زند

ما شاخه‌های سرکش سیبیم‌، عین هم‌

یک باغبان بیاید و پیوندمان زند

مشت جهان و اهل جهان باز باز شد

دیگر کسی نمانده که ترفندمان زند

نانی به آشکار به انبان‌ما نهد

زهری نهان به کاسة گُلقندمان زند

ما نشکنیم اگرچه دگرباره گردباد

بردارد و به کوه دماوندمان زند

روئین‌تنیم‌، اگرچه تهمتن به مکر زال‌

تیر دوسر به ساحل هلمندمان زند

سر می‌دهیم زمزمه‌های یگانه را

حتّی اگر زمانه دهان‌بندمان زند

مشهد ـ 29 اسفند 1380  

 

 

محمد کاظم کاظمی

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله‌ی من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه‌ی راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی
آهسته که تا کوکبه‌ی اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی
آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی
چشمی به رهت دوخته‌ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه‌ی این بی سر و ته قصه‌ی واهی 

 

شهریار

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه‌سرا بلبل باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی‌پا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند ناله‌ی عاشق اثر اینجاست
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
ساز خوش و آواز خوش و باده‌ی دلکش
آی بیخبر آخر چه نشستی، خبر اینجاست
ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنه‌ی دور قمر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست 

 

شهریار

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده ازین گریه‌ی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
وای از دست تو ای شیوه‌ی عاشق‌کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه‌ی زنجیر جنون گیر نکردی
عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی
چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی‌نیست که تسخیر نکردی 

 

 

شهریار

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی
عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن
باز شد وقتی نوشتی "یار باقی کار باقی"
آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت
غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی
کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم
لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی
شب چو شمعم خنده میید به خود کز آتش دل
آبم و از من همین پیراهن زر تار باقی
"گلشن آزادی من چون نباشد در هوایت
مرغ مسکین قفس را ناله‌های زار باقی
تو به مردی پایداری آری آری مرد باشد
بر سر عهدی که بندد تا به پای دار باقی
می‌طپد دلها به سودای طوافت ای خراسان
باز باری تو بمان ای کعبه‌ی احرار باقی
شهریارا ما از این سودا نمانیم و بماند
قصه‌ی ما بر سر هر کوچه و بازار باقی
 

 

شهریار

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم
که تو از دوری خورشید چها می‌بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه‌ی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه‌ی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر می‌شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه‌کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه‌ی طوفان‌زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام‌آور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
 

 

شهریار

پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب

باز کن نغمه‌ی جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده‌ی اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می‌گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه‌ی من می‌نالد
بلبل ساز ترا دیده هم‌آواز امشب
زیر هر پرده‌ی ساز تو هزاران راز است
بیم آنست که از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت ای شوخ، من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب
گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز
می‌کنم دامن مقصود پر از ناز امشب
کرد شوق چمن وصل تو ای مایه‌ی ناز
بلبل طبع مرا قافیه‌پرداز امشب
شهریار آمده با کوکبه‌ی گوهر اشک
به گدائی تو ای شاهد طناز امشب
 

 

شهریار

به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری

ز دریچه‌های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری
به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری
بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری
من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
"تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری"
به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری
به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه‌گاه داری 

 

 

شهریار

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم 

 

شهریار

ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری

ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینه‌ی مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند، دلی را که در او جاداری
مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
"آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری"
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد
تو به چشم که نشینی دل دریا داری
شهریار از سر کوی سهی‌بالایان
این چه راهیست که با عالم بالا داری
 

 

شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا 

 

 

شهریار

بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد

جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام
به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد
قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری
چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد
شراب ارغوانی چاره‌ی رخسار زردم نیست
بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد
هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود
که ما را سینه‌ی آتشفشان آتشفشانی کرد
چه بود ار باز می‌گشتی به روز من توانائی
که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد
جوانی کردن ای دل شیوه‌ی جانانه بود اما
جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود
دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید
که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد
 

 

شهریار