در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

زن خوب فرمانبر پارسا


زن خوب فرمانبر پارسا

کند مرد درویش را پادشا

برو پنج نوبت بزن بر درت

چو یاری موافق بود در برت

همه روز اگر غم خوری غم مدار

چو شب غمگسارت بود در کنار

کرا خانه آباد و همخوابه دوست

خدا را به رحمت نظر سوی اوست

چو مستور باشد زن و خوبروی

به دیدار او در بهشت است شوی

کسی بر گرفت از جهان کام دل

که یک‌دل بود با وی آرام دل

اگر پارسا باشد و خوش سخن

نگه در نکویی و زشتی مکن

زن خوش منش دل نشان تر که خوب

که آمیزگاری بپوشد عیوب

ببرد از پری چهرهٔ زشت خوی

زن دیو سیمای خوش طبع، گوی

چو حلوا خورد سرکه از دست شوی

نه حلوا خورد سرکه اندوده روی

دلارام باشد زن نیک خواه

ولیکن زن بد، خدایا پناه!

چو طوطی کلاغش بود هم نفس

غنیمت شمارد خلاص از قفس

سر اندر جهان نه به آوردگی

وگرنه بنه دل به بیچارگی

تهی پای رفتن به از کفش تنگ

بلای سفر به که در خانه جنگ

به زندان قاضی گرفتار به

که در خانه دیدن بر ابرو گره

سفر عید باشد بر آن کدخدای

که بانوی زشتش بود در سرای

در خرمی بر سرایی ببند

که بانگ زن از وی برآید بلند

چون زن راه بازار گیرد بزن

وگرنه تو در خانه بنشین چو زن

اگر زن ندارد سوی مرد گوش

سراویل کحلیش در مرد پوش

زنی را که جهل است و ناراستی

بلا بر سر خود نه زن خواستی

چو در کیله یک جو امانت شکست

از انبار گندم فرو شوی دست

بر آن بنده حق نیکویی خواسته است

که با او دل و دست زن راست است

چو در روی بیگانه خندید زن

دگر مرد گو لاف مردی مزن

زن شوخ چون دست در قلیه کرد

برو گو بنه پنجه بر روی مرد

چو بینی که زن پای بر جای نیست

ثبات از خردمندی و رای نیست

گریز از کفش در دهان نهنگ

که مردن به از زندگانی به ننگ

بپوشانش از چشم بیگانه روی

وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی

زن خوب خوش طبع رنج است و بار

رها کن زن زشت ناسازگار

چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن

که بودند سرگشته از دست زن

یکی گفت کس را زن بد مباد

دگر گفت زن در جهان خود مباد

زن نو کن ای دوست هر نوبهار

که تقویم پاری نیاید بکار

کسی را که بینی گرفتار زن

مکن سعدیا طعنه بر وی مزن

تو هم جور بینی و بارش کشی

اگر یک سحر در کنارش کشی

سعدی

آهن و فولاد هر دو از یک کوره می آیند برون آن یکـی شمشــیر گـردد آن دگـر نعل خـر است


مایــه اصـل و نســب در گردش دوران زر است

متصل خون می خورد چوبـی که صاحـب جوهر است

آهن و فولاد هر دو از یک کوره می آیند برون

آن یکـی شمشــیر گـردد آن دگـر نعل خـر است

دود اگــر بالا نشیند کسر شــاءن شعله نیست

روی دریـا خـس نشـیند قعـر دریا گوهـر است

نا نجیبـی گـر کـه دارد رخت و دارائی و زور

چون جوان ماند زیـرش اسـب و بالایـش خر است

گر نـا کسـی از کسـی بالا بشیند عـیـب نیست

جای چشـم ابــرو نگیرد گر چه او بالاتر است

کـره اسـب از نجـابـت در تـعـاقــب مـی رود

کـره خـر از خـریـت پیـش پیـشء مــادر است

شـسـت و شـاهد هـر دو دعـوی بزرگی می کنند

پـس چـرا انـگشـت کـوچـک لایـق انگشــتر است

شعـر سنجان جـان فـدای شـعـر سازان میکنند

دخـتر هـرکـس وجید است هـفـت چنگی شوهر است

سـعدیـا عیـب خود گـو و عیـب مردم کـم بگو

هـر کـه عیـب خـود بگـوید از همه بالاتر است