در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در کار جهان هیچ کس ابهام ندارد

در کار جهان هیچ کس ابهام ندارد
تنها غم عشق است که فرجام ندارد
ما سوخته ها طعمه همواره عشقیم
این آتش کهنه هوس خام ندارد
از روز و شبم جز تو ندارم خبر ای ماه
دیوانگی من سحر و شام ندارد
بگذار که با یاد تو غافل شود از تو
این مرغک وحشی خبر از بام ندارد
هرچند پریشان ولی آسوده ترینم
دیوانه غم گردش ایام ندارد
ماییم و غمی کهنه تر از روز نخستین
تا سلسله درد سرانجام ندارد
بگذار چموشانه رهایم کنی ای دل
بگذار بگویند: دلی رام ندارد
بگذار برای همه بی واسطه باشی
مانند شرابی که غم جام ندارد
آرامش مرداب برای تو عذاب است
تو رودی و جریان تو آرام ندارد
سیروس عبدی