در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

صبح رجعت

صبح رجعت

به نام زینب کبری«س» سخن آغاز کن ای دل

به سوی کربلای واپسین پرواز کن ای دل

ز یارانی که جان دادند جا ماندی دلا ! بس کن

چه میخواهی از این تن، این بلای مبتلا؟ بس کن

تنی بر خاک و جانی برتر از افلاک داری تو

چه میجویی درین زندان، چکار خاک داری تو؟

به کام دشمنان تا کی دریغ یاد یاران است؟

به خون هر گه که خفته می برد با خود بهارانت

در این دیر کهن تا کی اسیر دشمنان بودن؟

گرفتار زن و فرزند و نان و خانمان بودن

برآر ای دل سری از سینه رقص بسمل است اینجا

ز خون مستمندان آرزو پا در گل است اینجا

اسیر مال و جاه دیگران تا کی؟ جنون گل کن

در باغ شهادت باز اگر شد، غرق خون گل کن

سگان دوزخند اینان که می لایند و می لافند

دلا! یاران تو سی مرغ سیمرغ اند و در قافند

جنون کن بار دیگر، عقل را بگذار و عاشق شو

شهادت مرگ عذرای تو خواهد بود، رامق شو

شفا را در شهادت جستجو کن، کربلایی شو

به قانون نوای بی نوایی، نینوایی شو

از آن جنگی که جانبازش جلیلی بود جا ماندی

ببین پیرانه سر ای دل کجا بودی، چرا ماندی؟

فریدون بود و قربان بود و یاران دگر بودند *

تو از خود با خبر بودی و آنان بی خبر بودند

در این وحشت سرا آن به که از خود بی خبر باشی

خبر خواهد رسید از غیب اگر مرد خطر باشی

خطر، آری خطر ها بود، اما «بود» بادی شد

دریغایی و دردی ماند و یاری رفت و یادی شد

رها کن «بود» را، بادا مبادایی به جا مانده ست

چه خواهد شد؟ ببین امروز و فردایی تورا مانده ست

نشد پایی به جا ماند، سری جا ماند و سودایی

جهان بوده ست تا بوده ست امروزی و فردایی

اگر دیروز جا ماندی ز یاران، داری امروزی

برای سوختن داغی، برای ساختن سوزی

رها کن رفته را، فردا به جا مانده ست اگر مردی

سرت را نذر زینب «س» کن، مبادا زنده برگردی

از آن روزی که در شام بلا افکنده بارش را

فرا می خواند از هر سو سپاه سوگوارش را

از آن روزی که سر زد در شب خونبار عاشورا

به شام افتاده تا صبح قیامت کار عاشورا

نه تنها کرد عاشورا گل از چاک گریبانش

خبر از صبح رجعت می دهد شام غریبانش

نماند آنجا که دور از کربلا باشد به مهجوری

بسا دوری که نزدیکی ست، نزدیکی ست این دوری

مگو خورشید عاشورا چرا در شام جا دارد

غریبان را پیام از کل ارض کربلا دارد

میان کربلا و شام راهی هست، راهی شو

اگر خشکی ست آتش باش، اگر دریاست ماهی شو

گریبان چاک زد نطع قیامت کرد جانها را

به محمل زد سری در گردش آورد آسمانها را

به خون پیغام اگر بردم غریبان دمشقش را

به صبح کربلا خواهم رساندن شام عشقش را

 

* فریدون عوضی و قربان سگوند از شهدای گردان شهید دانش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد