در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

دو کوچه بالاتر از تماشا

دو کوچه بالاتر از تماشا بهار شد بال و پر تکاندم

نماند از این خانه جز غباری و خانه را آن قدر تکاندم

و چشم ها را دوباره شستم و مثل ماهی از آب رستم

و سقف دل را سپید کردم و فرش جان را سحر تکاندم

نفس تکانی نکرده بودم چه بی هیاهو نفس کشیدم

جگر تکانی شنیده بودی؟ صدف شکستم جگر تکاندم

پر از شکوفه ست شانه هایم میان توفان و باد و باران

به دامنم ریخت یک جهان جان چو شانه را بیشتر تکاندم

لباس چرک نگاه خود را ز مردم دیده دور کردم

چه سخت بود این نظرتکانی به چوب مژگان نظر تکاندم

پرم شکستند پر کشیدم دلم شکستند دل سپردم

سرم بریدند خنده کردم سرم بریدند سر تکاندم

نه چپ نوشتم نه راست خواندم نه شرق گفتم نه غرب رفتم

تهی ست از هرچه جز بهاران دلی که از خشک و تر تکاندم

                                                          ۲۷ اسفند ماه ۱۳۸۹- دهلی نو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد