در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

غنچه و گل سوختند.....

غنچه و گل سوختند.....

باز به آرامشم
عشق و جنون تک زده
بر صفحات دلم
خامه به رقص آمده

باز ز راس قلم
خون فوران می زند
صفحه ی دل ، باغمت
پیله به خود می تند

عاقلم از آنکه از
عشق تو شیدا شدم
گمشده در خویش و در
عشق تو پیدا شدم

ای همه ی آفتاب
سایه ی رخسار تو
جام جهن بین عشق
دیده ی بیمار تو

ای که همه شمع ها
دور تو پروانه وار
نور تویی دلبرا
وان دگر آئینه دار

سرمه ی چشم ملک
ذره ای از خاک تو
ای که ز داغ غمت
سینه ی غم ، چاک تو

حق متجلی شد از
ماه رخ زرد تو
غم، به فغان آمد از
مثنوی درد تو

بر دل هفت آسمان
زلزله افتاد باز
اشک فشان در فغان
خیل ملک در نماز

رنگ ز رخساره ی
عشق ، از این غم پرید
عرش از این واقعه
نعره ز جانش کشید

آدم و جبرئیل ، از این
غم به فغان ، آمدند
یحیی و نوح و خلیل
بر رخ و سر می زنند

موسی عمران ، ز غم
سینه بسی چاک کرد
عیسی روح القدس
بر سر خود خاک کرد

بانک بر افراشتند
فتنه به پا داشتند
بر جگر مصطفی
داغ دل انباشتند

بر تن گل تاختند
غنچه و گل سوختند
خرمن پروانه را
جامه بر افروختند

ببل و پروانه را
«سامریان » پرزدند
وای که شمشیر کین
بر سر حیدر زدند

بهر تن مجتبی
تیر و کمان ساختند
دست علمدار را
از بدن انداختند

با ده ی عشاق با
خون دل آمیختند
دست خدا بسته و
خون خدا ریختند

خون دل مجتبی
بر دل مجمر زدند
سنگ جفا بر رخ
زینب (س) مضطر زدند

طبل جفا کوفتند
کینه بسی توختند
پشت در بیت وحی
هیمه بر افروختند

بر جگر عاشقان
داغ مکرر زدند
چون خلفان «هبل»
ضربه بر آن در زدند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد