در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

ای که زهجر رخت بر دل عالم غم است

آتش سودا
ای که زهجر رخت بر دل عالم غم است
هرچه بنالد دلم در غم هجرت کم است
ز آتش سودای تو من نه فقط سوختم
شعله ی عشق تو در جان بنی آدم است
خال سیاهت مرا خوار و سیه روز کرد
از خم ابروی تو قامت یاران خم است
سرخی اشک من از سرخی لب های توست
از لب لعل تو بس فتنه که در عالم است
نرگس مست تو را دیدم و مستم هنوز
هر که نه مست تو شد در محن و ماتم است
جمله رقیبان به تو مشتغلند ای دریغ
روز و شب از انتظار دیده من پر نم است
گرچه دلم لایق خدمت کوی تو نیست
خادم آنم که با خادم تو همدم است
حاصل باران عشق گر که ندانی، بدان
ز اشک نهان «خسته» را مرزع جان خرم است
حمید عابدیها

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد