در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

و بگو شهیدان این شهر را چه نامیده اند؟

گلوگیر کلامت شده ام

ای شیعه حروف

نجاتم بده

میترسم بمیرم از شوق

و کلامی نگفته باشم که تو را اجابت کند

می پیچم در خویش

 و کلمات را زنده به گور میکنم .

بی تو

به بار نمی نشیند کلمه ای

 و به قد قامت حروف نمی نشیند اسمی

جان می دهم

بی انکه مرده باشم

و کلمات شکسته را نوحه میکنم

باید تو را بسرایم و گرنه خواهم مرد.

*****

از خرمشهر برگرد!

با من وضو بگیر!

و ان قدر نوحه بخوان

که سیل بیاید

و من شاعر شوم  

 

شاعران از حروف مزد میگیرند

با قافیه زندگی میکنند

و در هر ردیف

اسمی را به بند میکشند

اسیرم به افسون کلمات

و اگر نیایی ،روزی هزار مرتبه خواهم مرد

می ترسم ببینی لکنت زبانم را

و رها کنی خودت را از واژه هایم

می ترسم

خط زده باشی اسمم را

و کلماتم را زنده زنده در کرخه پاشیده باشی

کو مسجدی که موذنش را شهید کرده

و امامش را به کربلا برده باشند؟

بگذار با تو بیایم

من بدنبال گم شده هایی میگردم

که نشانی ندارند....

کو حاجیان بی احرام ؟

بگذار از گلدسته مسجدت

اذان بگویم

که حلقومم را برای سرودن نیست

رضا خشاب هایش را عوض میکند

و تک تک گلوله هایش را نشانه میگیرد.

ما رمیت اذ رمیت

ولکن الله رمی ....

این ایه از کدام سینه رها شد

و برکدام پیشانی نشست ؟

من کجا بودم

 که شاعری ات را تمام کردی

و آخرین نگاهت را سرودی ؟

آیا هنوز کلمه ای برای سرودن هست ؟

می ترسم اگر تو نباشی

به قحطی کلام بنشینم

و اگر تو نیایی

عطش هیچ واژه ای سیرابم نکند.

چه اسم بزرگی !

<<رضا>>هنوز <<موسوی >>است

و با تمام شهدا نماز می خواند

قمقمه اش را از فرات آب میکند

اگر نیایی

خواهم مرد

و تمام حروف را به بیراهه خواهم کشید.

و تو نگاهم کنی اگر،

سیراب می شوم

 و از فرات شعر میگویم

چه کسی برای مجروحانت آب می اورد؟

و زخم های آن ها را می بوسد؟

ناگهان فریاد کشیدم : زخم یعنی چه ؟

و آب را به تشنه نباید داد

اما تو گفتی :

عطش کجاست ؟و عشق را چگونه حلاجی میکنند؟

برگرد،تنهایم......

و چله نشین حروف می مانم

اگر نباریده باشی

این چگونه عشقی است ؟

نه لیلایی تو

نه مجنونم من

و شاعری که مجنون نباشد ،

مرده است.

حالا آمدی

حروف جان گرفته اند

رضا هنوز موسوی ست

و تمام کوچه های خرمشهر را می داند

دست مرا میگیرد

و واژه هایم را در کرخه سیراب می کند.

شاعری گناه قشنگی است

که آدم را به بهشت میکشاند

چه صدای دلنشینی !

این کدام قایق است که با دست شکسته پیش میرود؟

به نماز آمده ام

گلدسته های مسجد را نشانم بده

موذن خواهم شد

 و با حلقوم تو فریاد می زنم

کو جهان آرا؟

رضا!خانه ات کجاست ؟

من میهمان توام

این دیوار های شکسته

سقف های له شده

و خانه های بی حصار از کیست؟

این شهر را پنجره ای است به اندازه آسمان

بی در ،بی حصار

و تو در این جا نماز می خوانی

چه قد قامت بلندی!

تمام حروف پشت سرت ایستاده اند

و تو آن ها را حس می دهی .

شاعری گناه قشنگی است ،که نمیدانم آدم را به کجا می کشاند

من به کودکان شهرت سلام میکنم

و به مردانش درود میفرستم

این شهر مسیر فرشته هایی ست

که آدم را سجده کرده اند.

و تو فرمانده شهیدانی که در آسمان اردو زده اند

و شهر را در نجابت خویش به چله نشسته اند

این جا قناسه ها

بوسه هایی سرخ را به کمین نشسته اند

و با سفیر نگاهی

از هفت بند استخوان می گذرند.

در کدام سنگر

عطش گلوله را

با جمجمه نازکم پیوند میزنی ؟

این فصل اجابت دعاست

و نافله نگاهی

که چکه چکه

بر من باریده است

نشانم بده !

بازوانی را که علم کشیده اند

و علقمه را به اندازه یک مشک

مسح کرده اند.

زیبا پرستم

و ماه را طواف می کنم

وقتی از بنی هاشم باشد

و تو چندمین قمر بنی هاشمی

که قبل از فرات به خیمه نیامده ای؟

بگذار بگذرم

کربلا عجیب زمینی است

ماه را تشنه به آب میکشد

و خیمه ها را به رقص آتش می سوزاند

کربلا قیامت کلام است

و من قبل از رسیدن ،

تمام هستی ام را سیراب میکنم

عطش یعنی بطن هفتم هستی

و نمازی ست با تیمم

که امامش در هر رکعت به کربلا میرود

شهید میشود

و دوباره متولد.

طوافم بده

بگذار شهر تو را ببویم

که همسایه خداست.

من میهمان توام

و باید مستجابم کنی .

برپاره های پیراهنت دف میزنم

با دستهای جدا شده دهل میکوبم

و آن قدر به جنون می نشینم

که لیلایی کنی .

بر نمی گردم.

حتی اگر به بیراهه رفته باشم

که گم شدگانت خوب میدانند.

پیشانی ام را ببند!

پلاکم را بشمار!

بگذار من هم نگاهت کنم

ببینم

ماه را چگونه می بوسند.

پیشانیم را ببند !

سرم را به سمت قبله بچرخان

بگذار وسعت پیشانیم از ستاره ها پر شود

توبه میکنم

و از واژه ها حلالیت می طلبم

می خواهم در هیچ دروغی غوطه ور نباشم

و هیچ کلمه ای را به بیراهه نبرده باشم

توبه میکنم

و در شب های بستان

تنها به منور هایی فکر میکنم

 که از گلوی شهیدان رها می شد

و شبهای شوش را به حضرت دانیال پیوند میزد.

بیا نوحه بخوان

و بگو شهیدان این شهر را چه نامیده اند؟

و هنگام رفتن تو

آسمان چه رنگی داشت ؟ 

 

هادی منوری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد