در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

غریبی

یک ذوالفقار افتاده و حیدر ندارد

این پیشوای کیست مردم !؟سر ندارد

افتاده روی خاک پیشانی خورشید

افلاک میسوزد اگر سر برندارد

ای آب ،مهر فاطمه !تر کن زمین را

یک خشک لب افتاده و مادر ندارد

در پیچ و تاب علقمه عباس جاریست

اما کسی دستان آب آور ندارد

از اسب می افتد زمین ،دریای احساس

اما زمین خشکیده و باور ندارد

امروز میفهمم غریبی چیست آقا !

یک ذوالفقار افتاده و حیدر ندارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد