در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

دی کودکی به دامن مادر گریست زار

دی کودکی به دامن مادر گریست زار
کز کودکان کوی به من کسی نظر نداشت
طفلی مرا زپهلوی خود بی گناه راند
آن تیرطعنه، زخم کم از نیشتر نداشت
اطفال را به صحبت من از چه میل نیست
کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت؟
امروز، اوستاد به درسم نگه نکرد
ما نا که رنج و سعی فقیران ثمر نداشت
دیروز، در میانه بازی، زکودکان
آن شاه شد که جامه خلقان به برنداشت
من در خیال موزه، بسی اشک ریختم
این اشک و آرزو، زچه هرگز اثر نداشت
جز من میان این گل و باران کسی نبود
کو موزه ای به پا و کلاهی به سر نداشت
آخر تفاوت من و طفلان شهر چیست
آیین کودکی ره و رسم دگر نداشت؟
هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت
وین شمع، روشنایی از این بیش تر نداشت؟
همسایگان ما بره و مرغ می خورند
کس جز من و تو، قوت زخون جگر نداشت
بر وصله های پیرهنم خنده می کند
دینارو درهمی پدر من مگر نداشت؟
خندید و گفت آن که به فقر تو طعنه زد
از دانه های گوهر اشکت خبر نداشت!
از زندگانی پدر خود مپرس از آنک
چیزی به غیر تیشه و داس و تبر نداشت
این بوریای کهنه به صدخون دل خرید
رختش که آستین و گهی آستر نداشت
بس رنج برد و کس نسپردش به هیچ کس
گمنام زیست آن که ده و سیم و زر نداشت
طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست
شاخی که از تگرگ نگون گشت برنداشت
نساج روزگار، در این پهن بارگاه
از بهر ما، قماشی از این خوب تر نداشت
 

پروین اعتصامی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد