در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

ساعت اشک

ساعت اشک

ترس دارم به زیادت بکشد کم شدن من

بار حسرت بدهد غنچه ی آدم شدن من

سر به معراج زدی پیش تو پیشانی عجزم

رکعتی بوی خدا داشت اگر خم شدن من

جسم من روح شد و کاش به هنگام جدایی

گم کند جسم مرا روح مجسّم شدن من

من و او من شده و او شده و ما شده باشیم

هم اگر او بشود بی هم و با هم شدن من

همره سست عناصر نتواند که ببیند

قصّه ی شیر خدا بودن و رستم شدن من

کثرت درد مرا برده  سوی چشمه ی کوثر

بی شک از زلف تو راهی ست به زمزم شدن من

باز ذی القعده و ذی الحجّه و احرام شهادت

ساعت اشک شد و ظهرمحرّم شدن من

                مهرماه 1389

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد