در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

اندر فراق روی تو روزم به شب رسید


دست از دلم بدار که جانم به لب رسید
اندر فراق روی تو روزم به شب رسید
گفتم به جان غمزده دیگر تو غم مخور
غم رخت بست و موسم عیش و طرب رسید
دلدار من چو یوسف گمگشته بازگشت
کنعان مرا ز روی دل ملتهب رسید
راز دلم که قلب جفا دیده ام درید
از سینه ام گذشت و به مغز عصب رسید
مرغ دیار قدس از آن پر زنان رمید
بر درگهی که بود ورا منتخب رسید
دارالسلام روی سلامت نشان نداد
بگذشت جان از آن و به دارالعجب رسید


شعری از حضرت روح الله (روحی فداه)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد