آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!
از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد
آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران
رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،
رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران
ای یار،ای نگارین!پا تا سر تو خونین!
ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!
داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،
از خون هزار لاله بر بیرق بهاران
یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟
نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران
هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،
برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران
سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین
هر یک سری بریده است بر دار شاخساران
باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ
خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران
باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر
شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)
ای از ازل نوشت سواد سرشت خویش
با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین
هم جای فدای راه وفا کرده، هم جهان،
هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین
از امن و عافیت؛ به رضایت جدا شدی
چون گشتی از مدینه جدت، جدا حسین
یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی
از فطرت خجسته شیر خدا، حسین
یک کاروان اسیر به همراه داشتی
از عترت شکسته دل مصطفا، حسین
جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود
در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین
وز آستین لعنت ابلیس رسته بود
دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین
شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه
تا خود جهان چگونه دهد، خونبها، حسین
در پیش روی سب و ستم، خیزران چه کرد
با آن سر بریده به جور از قفا، حسین
کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش
زان سر که رست چون گل خون بر جدا، حسین
چاک افق رسید به دامان آسمان
وقتی فلک گرفت به سوکت عزا، حسین
حتا کویر تف زده را ، اشک شسته بود
وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین
سوک تو کرد زلزله، چندان که خواهرت
زینب فکند ولوله از «وا اخا» حسین
من زین عزا چگونه نگریم که در غمت
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
«آزاده باش باری اگر دین نداشتی»
زیباترین سفارش مولای ما، حسین
از بعد قرن های فراوان هنوز هم
ما راست رهشناس ترین رهنما، حسین
تو کشتی نجات و چراغ هدایتی
دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین
حسین منزوی
سروده شد در شب اول محرم سال 1358
علیرضا قزوه
نگاهی به یک مثنوی از علی معلم
اغراق نیست اگر بگوییم که مثنوی «تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما» از شاخصترین آثار علی معلم دامغانی و در عین حال از آثار ماندگار عاشورایی در عصر حاضر است، هم به واسطة محتوای جهتبخش و هم به اعتبار آرایههای صوری آن. در این یادداشت، میکوشیم که به اجمال از ویژگیهای صوری و محتوایی آن سخن گوییم. شعر با این بیتها شروع میشود.
روزی که در جام شفق مُل کرد خورشید،
بر خشکچوب نیزهها گُل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه، گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری، اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیبِ زنخ، بَر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
شروع شعر، بسیار بدیع و هنری است. شاعر از «روز»ی خاص سخن میگوید، ولی تا مدتی روشن نمیدارد که این کدام روز است. فقط اشارتی که به خورشید و نیزه میشود، برای خوانندة بصیر، فضای کلّی شعر را روشن میدارد.
به «ادامة مطلب» مراجعه کنید.
خورشید در مصراع اول، همین کرة خورشید است و در مصراع دوم، خورشیدی که در عصر عاشورا بر نیزه شد. این مصراع دوم، البته یک تصویر عینی را هم تداعی میکند، تصویر غروب خورشید در یک نیزهزار و در لحظهای که به موازات سرنیزهها قرار دارد.
این «گُلکردن» نیز خالی از ظرافت نیست. از سویی شکفتن گل را تداعی میکند و از سویی، کنایتاً به معنی «آشکارشدن» و «پدیدارشدن» است و در این معنی در شعر مکتب هندی دیده شده است، چنان که بیدل میگوید
این قدر دیده به دیدار که حیران گل کرد
که هزار آینهام بر سر مژگان گل کرد
باری، شاعر در چهار بیت اول، خواننده را همچنان در ابهام و تعلیق میگذارد. جملاتِ کوتاهی که مرتب قطع و وصل میشوند، به این ابهام اضطرابآلود میافزایند. علاوه بر اینها، لحن شاعر نیز تردیدآمیز است. گویا واقعه آنقدر شگفت است که برایش باورکردنی نیست. به نظرش میآید که خواب میبیند و با خود سؤال و جواب میکند و در نهایت به این نتیجه میرسد که رویداد بیسابقهای رخ داده است.
در بند دوم، شاعر سخن را در مسیری دیگر پیش میبرد. در ظاهر به نظر میرسد که او از موضوع دور میشود، ولی چنین نیست. یک خالیگاه در اینجا وجود دارد که پر کردنش به عهدة خواننده گذاشته شده است.
در جامِ من مَی پیشتر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدّم تشنگاناند
می ده، حریفانم صبوری میتوانند
شاعر بنا بر سنت شعر فارسی، به ساقی خطاب میکند و از او انتظار دارد که در تقسیم می، او را بر دیگر حریفان مقدم بدارد. اما چرا؟ چون او صبر و شکیبایی را از کف دادهاست. اینجا کمکم دوباره به اصل موضوع نزدیک میشویم.
من صحبت شب تا سحوری کی توانم؟
من زخم دارم، من صبوری کی توانم؟
من زخمهای کهنه دارم، بیشکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم، غریبم
من با صبوری کینة دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
گویا سخن از یک زخم عمیق در میان است، زخمی به عمق تاریخ، از نخستین حقکشی نوع بشر، یعنی ماجرای هابیل و قابیل. از اینجا یک سیر تاریخی شروع میشود که درونمایة محتوایی شعر را میسازد.
اصل حرف شاعر، از این به بعد است که شرح شاعرانة یک نگرش فکری و تاریخی دربارة واقعة کربلا را در خود دارد. این نگرش مبتنی است بر تلقی خاصی از فلسفة تاریخ و از یادگارهای زندهیاد دکتر علی شریعتی است. شریعتی در کتاب «حسین وارث آدم» پیوندی ایجاد میکند میان واقعة کربلا و همة درگیریهای دایمی حق و باطل در طول تاریخ، از آدم تا امروز. او در نهایت، انسان امروز را واپسین حلقة این زنجیر تا حال حاضر میداند.
علی معلّم در این مثنوی و چند مثنوی دیگر خویش، متأثر از این فکر است و میکوشد آن را در لباسی شاعرانه بیان کند، چنان که در این بیتها میبینیم.
من زخمدار تیغ قابیلم، برادر
میراثخوار رنج هابیلم، برادر!
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثَورِ شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاهِ کوفه وایِ حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عماروَش چون ابر و دریا مویه کردم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم، صبر کردم، دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مُل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
او در اینجا به اجمال، کوشیده است ماجرا را از هابیل و قابیل به حسین و یزید برساند. با چنین تفکری است که او به انسان امروز خطاب میکند و به شکلی غیرمستقیم، یادآور میشود که ما نیز در این جریان چندان بیطرف نیستیم; نه تنها بیطرف نیستیم که بیتقصیر هم نیستیم.
بیدرد مردم، ما خدا، بیدرد مردم
نامرد مردم، ما خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوگان مصطفا را سر بریدند
مرغان بستان خدا را سر بریدند
در برگریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خاییدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
نکتة جالب در این پاره از مثنوی، میگوید «من» چنین بودم و «من» چنان بودم. به واقع او انسان امروز را از کربلا جدا نمیداند و تلویحاً یادآور میشود که گویا همة حقجویان تاریخ، در برابر حادثة کربلا مسئولیتی یکسان دارند. آن حادثه نیز فقط آن چیزی نیست که در سال 61 هجری رخ داد، بلکه یک رویداد جاودانه است، البته هر بار در جامهای دیگر.
در بیتهایی که خواندیم، این حقیقت روشن میشود. شاعر از آنانی شکایت دارد که سر در گریبان خویش فرو بردند و در قبال عاشورا بیتفاوت ماندند. امّا اینجا نیز زاویة دید او، همان اولشخص است و باز یادآور این که گویا ما انسانهای امروز نیز در این سکوت خفّتبار، مقصر هستیم.
اما این اثر، در کنار محتوای جهتبخش خود، از هنرمندیهای شاعرانه هم بیبهره نیست و آرایهها و فنون شعر، در آن به خوبی رعایت شده است. یکی از این آرایهها، تکرارهای زیبایی است که در جای جای مثنوی دیده میشود، مثلاً در این بیت
بیدرد مردم، ما خدا، بیدرد مردم
نامرد مردم، ما خدا، نامرد مردم...
همچنان در بیت زیر، تقابلِ «از پای افتادن» و «برپای بودن» هم خالی از زیبایی نیست.
از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
یکی دیگر از زیباییهای این شعر، بهویژه در بیتهای آخر، تازگی و غرابت قافیههاست که شنونده را به شگفتی وا میدارد، مثل قافیهشدن «نطع» با «قطع» و «برگ» با «مرگ». اینگونه قافیههای غریب و تازه، در تکمیل موسیقی کناری شعر بسیار کارگشایند.
فراموش نکنیم که شاعر در این بیت نیز کار جامعة بیتفاوت را نوعی همراهی با یزیدیان میداند. آنان شمشیر گرفتند، ولی اینان نطع شدند و نطع، یکی از ابزار و آلات جلادی بوده است، یعنی سفرهای چرمی که محکومان را بر روی آن گردن میزدهاند.
تقابل میان «برگریز» و «برگکردن» نیز زیباست و نشانگر توجه شاعر به این تناسبهای زبانی، بهویژه که «برگ» دوم، معنی مجازی «اسباب» و «لوازم» و «تجملات» را نیز یادآور میشود. عبارت «ساز و برگ» که تا امروز در زبان فارسی باقی ماندهاست، به همین معنی از «برگ» اشاره دارد. با این معنی از «برگ»، شاعر غیرمستقیم عافیتطلبی و دنیاجویی مردمان را یادآور میشود.
«صبر مرگ» یک ترکیب محاورهای زیباست و بسیار شباهت دارد به عبارت «جان به مرگ دادن» که هماکنون در زبان مردم بعضی از مناطق، رایج است.
بیت آخر شعر، بازگشتی است به نخستین بیت آن، و گویا ما در حرکت بر روی یک دایره، به نقطة نخست رسیدهایم. پس میتوان انتظار داشت که این چرخیدن، در ذهن شنونده همچنان ادامه یابد و همچنان او را به تفکر وادارد. این بازگشت، هم از لحاظ انسجام اندیشة شعر مهم است و هم به زیبایی آن کمک میکند.
روزی که بر جام شفق مل کرد خورشید،
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
محمد کاظم کاظمی
http://mkkazemi.persianblog.ir/post/746/
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گوئی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می پیش تر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری میتوانند
این تازه رویان کهنه رندان زمینند
با ناشکیبایان صبوری را قرینند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم
من زخم دارم من صبوری کی توانم
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم بی شکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم
من با صبوری کینه دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
من زخمدار تیغ قابیلم برادر
میراثخوار رنج هابیلم برادر
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بی درد مردم ها خدا، بی درد مردم
نامرد مردم ها خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوهگان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند
دربر گریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوهگان ننگ سلامت ماند برما
تاوان این خون تا قیامت ماند برما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
علی معلم دامغانی
ای خون اصیلت به شتکها ز غدیران
افشانده شرفها به بلندای دلیران
جاری شده از کربوبلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
تو اختر سرخی که به انگیزهی تکثیر
ترکیـد بر آیینهی خورشیدضمیران
ای جـوهـر سـرداری سـرهـای بـریـده
وی اصـل نمیـرنـدگـی نسـل نمیـران
خرگاه تو میسوخت در اندیشهی تاریخ
هربار که آتش زده شد بیشهی شیران
آن شب چه شبـی بود که دیدند کواکـب
نظـم تو پراکنـده و اردوی تـو ویران
وان روز که با بیرقی از یک تن بیسر
تا شـام شـدی قـافلهسـالار اسیـران
تا بـاغ شـقایـق بشـونـد و بشکـوفـنـد
باید کـه ز خـون تـو بنوشنـد کویـران
تـا انـدکـی از حـقّ سخـن را بگـزارنـد
بایـد کـه ز خـونـت بنـگارنـد دبیـران
حدّ تو رثا نیست عزای تو حماسهاست
ای کاسته شأن تو از این معرکهگیران
حسین منزوی