در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران


http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/3/31/%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_%D9%85%D9%86%D8%B2%D9%88%DB%8C.gif


آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟ 

چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!

از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد

آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران

رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،

رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران

ای یار،ای نگارین!پا تا سر تو خونین!

ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!

داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،

از خون هزار لاله بر بیرق بهاران

یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟

نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران 

 

هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،

برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران

سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین

هر یک سری بریده است بر دار شاخساران

باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ

خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران

 

باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر

شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)

بگو تمام جهانم زند صلای ستیز

کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز ــ

به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز

 بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود

منی که زیسته بودم مدام در پاییز

 چنان به دام عزیز تو بسته است دلم

که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز

 شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار

کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز

 چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی

که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز

 هراس نیست مرا تا تو در کنار منی

بگو تمام جهانم زند صلای ستیز

 تو آن دیاری ، آن سرزمین ِ موعودی

فضای تو همه از جاودانگی لبریز

 شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را

من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز !



حسین منزوی

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان



 شعر از : حسین منزوی

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامۀ حیرانی‌ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،
کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم ، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم.

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم



http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/3/31/%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_%D9%85%D9%86%D8%B2%D9%88%DB%8C.gif

حسین منزوی

با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست


با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست

یاراییِ در گیر توفان­ها شدن نیست

 

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!

جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

 

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو

در شان شمع محفل طاها شدن نیست

 

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را

اهلیّت صدّیقه­ی کُبرا شدن نیست

 

جز تو زنی را شوکت در باغ هستی

سرو چمان عالم بالا شدن نیست

 

جز با تو شان گم شدن از چشم مردم

وان­گاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

 

نخلی که تو در سایه­اش آسودی او را

در سایه­ی تو،  حسرت طوبا شدن نیست

 

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش

آن جمله­ای که درخور معنا شدن نیست

 

سنگ صبور مردی از آن­گونه بودن

با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست



http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/3/31/%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_%D9%85%D9%86%D8%B2%D9%88%DB%8C.gif


حسین منزوی



چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟

چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟

که سال ها نچشیده است ، طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار

شکفته ها تن عریان شاخساران را

و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم

غبار خستگی روز و روزگاران را

  ادامه مطلب ...

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه

  ادامه مطلب ...

همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!

همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!

همه تن تکیده مادر! همه رگ گسسته مادر!

 

تو رها و ما اسیران ز غم تو گوشه گیران

همه ما به دام مانده، تو ز بند رسته مادر!

 

دم رفتن است باری نظری که تا ببینی

که چگونه خانه بی تو، به عزا نشسته مادر!

 

سفری است اینکه میلش نبود به بازگشتی

همه رو به بی نهایت سفرت خجسته مادر!


حسین منزوی

دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین

ای تکنواز نابغه نینوا، حسین
وی تکسوار واقعه کربلا، حسین


ای از ازل نوشت سواد سرشت خویش
با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین
 

هم جای فدای راه وفا کرده، هم جهان،
هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین
 

از امن و عافیت؛ به رضایت جدا شدی
چون گشتی از مدینه جدت، جدا حسین
 

یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی
از فطرت خجسته شیر خدا، حسین
 

یک کاروان اسیر به همراه داشتی
از عترت شکسته دل مصطفا، حسین
 

جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود
در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین
 

وز آستین لعنت ابلیس رسته بود
دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین


شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه
تا خود جهان چگونه دهد، خونبها، حسین
 

در پیش روی سب و ستم، خیزران چه کرد
با آن سر بریده به جور از قفا، حسین
 

کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش
زان سر که رست چون گل خون بر جدا، حسین
 

چاک افق رسید به دامان آسمان
وقتی فلک گرفت به سوکت عزا، حسین
 

حتا کویر تف زده را ، اشک شسته بود
وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین


سوک تو کرد زلزله، چندان که خواهرت
زینب فکند ولوله از «وا اخا» حسین
 

من زین عزا چگونه نگریم که در غمت
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
 

«آزاده باش باری اگر دین نداشتی»
زیباترین سفارش مولای ما، حسین
 

از بعد قرن های فراوان هنوز هم
ما راست رهشناس ترین رهنما، حسین
 

تو کشتی نجات و چراغ هدایتی
دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین


حسین منزوی

ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها

شعر حسین منزوی در نعت رسول اسلام





ای برگزیده ی همه ی انتخاب ها

قرآن تو کتاب تمام کتاب ها

اندیشه ی تو تیشه به اصل بدی زده

ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها

فخر فلک به توست که فانوس گشته بود

در کوچه های آمدنت آفتاب ها

سرمشق آسمان وزمینی که نام توست

برلوح شب نوشته به خط شهاب ها

من تکیه کرده ام به نو وپایمردیت

در روز چون وچندو چه ،روز حساب ها

سرگشته در مضایق  وصف تو مانده ام

چندان که داده ام به سخن آب وتاب ها

خورشید مکه ،ماه مدینه ، رسول من

ای خاکسار مدحت تو بو تراب ها

شمع زبان بریده چه لافد ز آفتاب

گنگم که در هوای تو دیدست خواب ها


 حسین منزوی

ای جـوهـر سـرداری سـرهـای بـریـده وی اصـل نمیـرنـدگـی نسـل نمیـران


ای خون اصیلت به شتک‌ها ز غدیران
افشانده شرف‌ها به بلندای دلیران


جاری شده از کرب‌وبلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران


تو اختر سرخی که به انگیزه‌ی تکثیر
ترکیـد بر آیینه‌ی خورشیدضمیران
 
ای جـوهـر سـرداری سـرهـای بـریـده
وی اصـل نمیـرنـدگـی نسـل نمیـران
 
خرگاه تو می‌سوخت در اندیشه‌ی تاریخ
هربار که آتش زده شد بیشه‌ی شیران
 
آن شب چه شبـی بود که دیدند کواکـب
نظـم تو پراکنـده و اردوی تـو ویران
 
وان روز که با بیرقی از یک تن بی‌سر
تا شـام شـدی قـافله‌سـالار اسیـران
 
تا بـاغ شـقایـق بشـونـد و بشکـوفـنـد
باید کـه ز خـون تـو بنوشنـد کویـران
 
تـا انـدکـی از حـقّ سخـن را بگـزارنـد
بایـد کـه ز خـونـت بنـگارنـد دبیـران
 
حدّ تو رثا نیست عزای تو حماسه‌است
ای کاسته شأن تو از این معرکه‌گیران 

حسین منزوی