در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

سفر گزید باز از این کوچه همنفسی

سفر گزید باز از این کوچه همنفسی

پرید و رفت بدان سان که مرغی از قفسی



کسی که مثل درختان به باغ عادت داشت

شبیه لاله به انبوه داغ عادت داشت
  


کسی که همنفس موجهای دریا بود

صداقت نفسش در نسیم پیدا بود



بهار سبز در آشوب خشکسالی بود

شکوفه دار ترین باغ این حوالی بود



کسی که خرقه ای از جنس آب در بر داشت

کسی که شعر مرا از ترانه می انباشت



کنون دریچه ی دل را به روشنی وا کن

به یاد او گل خورشید را تماشا کن



میان آینه ها ردّ داغ را می جست

درخت بود و هوادار باغ را می جست



تمام زاویه ها را به یک بهار سپرد

کویر تشنه ی ما را به جویبار سپرد



در انتهای عطش آفتاب می نوشید

کسی که از دل او شعر آب می جوشید



کسی که از ورق سرخ گل کتابی داشت

برای پرسش و تردید ما جوابی داشت



کسی که آب شدن را التهاب آموخت

شکوه سبز شدن را در آفتاب آموخت



کسی که شایبه ی آن نقاب را فهمید

کسی که حیله ی سنگ و سراب را فهمید



کسی که با تپش مرگ زندگانی کرد

کسی که با همه جز خویش مهربانی کرد



کسی که با دل ما ارتباط آبی داشت

هزار پنجره مضمون آفتابی داشت



به کشف مشرق خورشیدهای دیگر رفت

هزار مرتبه از ابرها فراتر رفت



چگونه گویمت ای چشمهای زیرک باغ

چگونه گویمت ای شکل واقعیت داغ



هنوز عکس تو در دستهای دیوار است

هنوز کوچه از آن سبز سرخ سرشار است



هنوز عکس تو و خشم دیگران بر جاست

به چشمهات، که مظلومیت در آن پیداست



تو را به خاطر آن آفتاب می گویم

تو را به خاطر در یا و آب می گویم



تو را به خاطر آن چشمها که می سوزند

و اشکها که مرا شعر تر می آموزند



تو را به خاطر آن یاسمن که نشکفته است

به آن دو غنچه که چون شعرهای ناگفته است



تو را به خاطر رؤیای آن سه حسرت سبز

تو را به خاطر آن روزها و صحبت سبز


http://s5.picofile.com/file/8159637400/harati.jpg

سلمان هراتی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد