در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

می ترسم

من از رگبار هذیان در تب پاییز می ترسم
از این اسطوره های از تهی لبریز می ترسم
به شب تندیسهایی دیدم از تاریخ شرم آگین
به صبح از خوابگرد روح وهم انگیز می ترسم
برایم آن قدر از گزمه های شهر شب گفتند
کز این همسایگان, از سایه خود نیز می ترسم
حقیقت واژه تلخیست در قاموس ناپاکان
من از نقش حقیقت های حلق آویز می ترسم
نمی ترسند از ما و من, این تاراجگر مردم
به تاراج آمدند این ناکسان, برخیز می ترسم