نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقای از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
... سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
― محمدرضا شفیعی کدکنی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
سعدی
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده سعدی شناوری آموخت
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت
چو یاری موافق بود در برت
همه روز اگر غم خوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار
کرا خانه آباد و همخوابه دوست
خدا را به رحمت نظر سوی اوست
چو مستور باشد زن و خوبروی
به دیدار او در بهشت است شوی
کسی بر گرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن
نگه در نکویی و زشتی مکن
زن خوش منش دل نشان تر که خوب
که آمیزگاری بپوشد عیوب
ببرد از پری چهرهٔ زشت خوی
زن دیو سیمای خوش طبع، گوی
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی
دلارام باشد زن نیک خواه
ولیکن زن بد، خدایا پناه!
چو طوطی کلاغش بود هم نفس
غنیمت شمارد خلاص از قفس
سر اندر جهان نه به آوردگی
وگرنه بنه دل به بیچارگی
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ
به زندان قاضی گرفتار به
که در خانه دیدن بر ابرو گره
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند
چون زن راه بازار گیرد بزن
وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
اگر زن ندارد سوی مرد گوش
سراویل کحلیش در مرد پوش
زنی را که جهل است و ناراستی
بلا بر سر خود نه زن خواستی
چو در کیله یک جو امانت شکست
از انبار گندم فرو شوی دست
بر آن بنده حق نیکویی خواسته است
که با او دل و دست زن راست است
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن
زن شوخ چون دست در قلیه کرد
برو گو بنه پنجه بر روی مرد
چو بینی که زن پای بر جای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست
گریز از کفش در دهان نهنگ
که مردن به از زندگانی به ننگ
بپوشانش از چشم بیگانه روی
وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی
زن خوب خوش طبع رنج است و بار
رها کن زن زشت ناسازگار
چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن
که بودند سرگشته از دست زن
یکی گفت کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو کن ای دوست هر نوبهار
که تقویم پاری نیاید بکار
کسی را که بینی گرفتار زن
مکن سعدیا طعنه بر وی مزن
تو هم جور بینی و بارش کشی
اگر یک سحر در کنارش کشی
سعدی
شبی دعوتی بود در کوی من
ز هر جنس مردم در او انجمن
چو آواز مطرب برآمد ز کوی
به گردون شد از عاشقان های و هوی
پری پیکری بود محبوب من
بدو گفتم ای لعبت خوب من
چرا با رفیقان نیایی به جمع
که روشن کنی مجلس ما چو شمع؟
شنیدم سهی قامت سیمتن
که میرفت و میگفت با خویشتن
محاسن چو مردان نداری به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست
سیه نامه تر زان مخنث مخواه
که پیش از خطش روی گردد سیاه
ازان بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردان بریخت
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست
دریغش مخور بر هلاک و تلف
که پیش از پدر، مرده به ناخلف
سعدی
مایــه اصـل و نســب در گردش دوران زر است
متصل خون می خورد چوبـی که صاحـب جوهر است
آهن و فولاد هر دو از یک کوره می آیند برون
آن یکـی شمشــیر گـردد آن دگـر نعل خـر است
دود اگــر بالا نشیند کسر شــاءن شعله نیست
روی دریـا خـس نشـیند قعـر دریا گوهـر است
نا نجیبـی گـر کـه دارد رخت و دارائی و زور
چون جوان ماند زیـرش اسـب و بالایـش خر است
گر نـا کسـی از کسـی بالا بشیند عـیـب نیست
جای چشـم ابــرو نگیرد گر چه او بالاتر است
کـره اسـب از نجـابـت در تـعـاقــب مـی رود
کـره خـر از خـریـت پیـش پیـشء مــادر است
شـسـت و شـاهد هـر دو دعـوی بزرگی می کنند
پـس چـرا انـگشـت کـوچـک لایـق انگشــتر است
شعـر سنجان جـان فـدای شـعـر سازان میکنند
دخـتر هـرکـس وجید است هـفـت چنگی شوهر است
سـعدیـا عیـب خود گـو و عیـب مردم کـم بگو
هـر کـه عیـب خـود بگـوید از همه بالاتر است
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل ودین باخته دیوانه رویی بودیم بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس درآن سلسله غیرازمن ودل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمارنداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتارنداشت
این همه مشتری و گرمی بازارنداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدارنداشت
اول آن کس که خریدارشدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او شهر پرگشت زغوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره این است وندارم به ازاین رای دگر که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر برکف پای دگربوسه زنم جای دگر
بعدازاین رای من این است وهمین خواهد بود
من براین هستم والبته چنین خواهد بود
پیش او یارِ نو و یار کهن هردو یکی است حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی است
قول زاغ وغزل مرغ چمن هردو یکی است نغمه بلبل وغوغای زغن هر دو یکی است
این ندانسته که قدرهمه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی یاردگرباشم به چند روزی پی دلدارِ دگر باشم به
عندلیب گل رخسارِ دگر باشم به مرغ خوش نغمه گلزاردگرباشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم ازتازه جوانان چمن ممتازش
آن که برجانم ازاو دم به دم آزاری هست می توان یافت که بر دل زمنش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست دراین شهر کسی
بنده ای هم چو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول وآخراین مرحله دیدیم بس است
بعد ازاین ما وسر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر ازدل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس ازتو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم سرخوش و مست زجام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه ی خانه برانداز مباش ازتوحیف است به این طایفه دمسازمباش
میشوی شهره به این فرقه هم آوازمباش غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است مبادا که ببازی خود را
درکمین تو بسی عیب شماران هستند سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند غرض این است که درقصد تویاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف دور و برت باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیزکسان گوش کند
وحشی بافقی
کودکان گریان
و خیابانهایی همرنگ کوچههای مدینه
خیابانهایی همرنگ کوچههای مدینه
و کودکان گریان
آتش! آتش! آتش!
آتش در همه سو خیمه زده است
چه میبینم خدایا آه !
شام
غریبان کربلا را به یاد میآورد
در هلهلۀ سران عرب
در هلهلۀ برادرانی که با شنا در میادین نفتی، ناشنوا شدهاند
سران عرب یک قرن با اسرائیل مذاکره کردند
نشستند و گفتند و برخاستند
مذاکره کردند !
مقابله کردند!
معامله کردند!
عکس یادگاری گرفتند
و سگها و زنانشان را برای معالجه به تل آویو فرستادند
اما حاضر نیستند صدای نفسهای زخمی تو را بشنوند
جرات ندارند حتی دو ساعت چشم در چشم تو بنشینند
حتی برای دو ساعت
صندلی تو را به شعلههایی میدهند که دامن لاذقیه را گرفتهاند
دامن دمشق و زیباترین کودکان عرب را
در کنفرانس سران برای شعلهها صندلی گذاشتند
اما ابراهیم، کارت دعوتی دریافت نکرد
آنان لبخند میزنند اما بت بزرگ همه چیز را میداند
تبر به دست توست
با هزاران شهید سوختهات
با جوانهایی رشید که تیر خلاص تکفیریها را در شقیقه دارند
تبر در دست جوانی است که در پنجرۀ وب
اضطرابش را میدیدم وقتی مردان ارتش آزاد!
با نقابهایی سیاه!
از پنجرۀ خانهاش پرتش میکردند
تبر در دست مردم است
و خدا
بگذار برای شعلهها صندلی بگذارند
و منجنیقهایشان تو را هدف بگیرند
بگذار کنفرانس سران دلار، تصمیم بگیرد که یوسف را در چاه بیندازند
و این بار گرگها را هم وارد صحنه کنند
نامت «زعتر» است و زیتون
و موج در پرچم مدیترانه
نام تو «زینبیه» است و «مشهدالحسین»
«بلال» از خاک تو برخواهد خواست و باز اذان خواهد گفت
«هابیل »برخواهد خاست و «حجر بن عدی»
خون حسین باز بر سنگهای «مسجدالنقطه» خواهد جوشید
و «ام سلمه» داغهای تو را برای رسول خدا خواهد گفت
ترکهای عثمانی میخواهند با عرضۀ پیراهن خونین تو
در بورسهای جهان، ردای خلیفگی شان را پس بگیرند
و جزو اتحادیۀ اروپا به حساب بیایند
غافل که تو اولین و آخرین قافیۀ عشق هستی
دمشق هستی
دمشق هستی
دمشق
یادآور حماسۀ زینب
تو استوار خواهی ماند و همچنان عزیز خواهی بود
در هلهلۀ برادران مصری
بگذار به فتوای اولاند، کافران با تکفیریها ازدواج کنند
و فرزندان نامیمونشان را در حلب رها کنند
تو استوار خواهی ماند
چرا که تو تنها سرداری هستی که با اسرائیل بیعت نکرده است
تو آخرین پرچم مقاومت هستی
یوسفی زیبا در چاه جهان عرب
به زودی همه خواهند فهمید
که چرا عشق جز دمشق قافیهای نداشت
علی محمد مودب
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو
ببین باقیست روی لحظه هایم جای پای تو
اگر کافر، اگر مؤمن به دنبال تو می گردم
چرا دست از سرِ من برنمی دارد هوای تو
صدایم از تو خواهد بود اگربرگردی ای موعود
پر از داغ شقایق هاست آوازم برای تو
تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم
کدامین جاده امشب می گذارد سربه پای تو
نشان خانه ات را از هزاران شهر پرسیدم
مگر آن سوتراست از این تمدُّن،روستای تو
یوسفعلی میرشکاک
سخن، کدام سخن، التیام درد من است؟
کدام واژه جواب سلام سرد من است؟
سلام من که در آشوب فتنهها یخ کرد
به لطف اهل هوا، اصل ماجرا یخ کرد
به لطف باد هوا، قد سروها خم شد
به یمن فتنهی دنیا، بهای ما کم شد
سلام من که سلام فرشتگان خداست
سلام من که به دور از محاسبات شماست
به لطف اهل هوا رودخانه طغیان کرد
نگاههای تاسف مرا به زندان کرد[2]
مرا که حبس کنی خود اسیر خواهی شد
مرا که دور کنی، دور و دیر خواهی شد
...
کسی نگفته و مانده است ناشنیده کسی
منم شبیه کسی، آنکه خواب دیده کسی
منم شمایل داغی که شرقیان دیدند
گلی که در شب آشوب، غربیان چیدند
منم شبیه به خوابی که این و آن دیدند
برای این همه مه پیکر جوان دیدند
منم که با سند زخم اعتبار خود ام
منم که چهرهی تاریخی تبار خود ام
مرا مفاهمه با دیوها نیازی نیست
که چسب بر سر این زخم، امتیازی نیست
شبیه سوختن ایل داغدار خود ام
منم که با سند زخم اعتبار خود ام
پری نموده و بر پردهها فریب شده
فریب غرب مخور کاین چنین غریب شده
ستارهها و پریهای سینما منگر
به چشم غارنشینان چنین به ما منگر
دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد
شلوغ شهر فرنگش دل تو را نخرد!
سخن مگو که چنین و چنان به زاویهها
مرو به خیمهی تاریک این معاویهها
مبر حکایت خانه به کوی بیگانه
مگو به راز، به دیوان، حکایت خانه [3]
مگو که دانه به دامم چرا نمی پاشید؟
که خیرخواه شمایان منم، مرا باشید
مگو که دانه بپاشید تا که دام کنم
به ضرب شصت طمع، کار را تمام کنم
که فوجهای کبوتر به بام من بپرند
که دستههای عقابان به کام من بپرند
به دستیاری تان، بازها به دست آیند
به دست باز بیایید تا به دست آیند
دگر نه بازی ما را کسان خراب کنند
چو دستهای مرا باز انتخاب کنند
اگرچه درد زیاد است و حرفها تلخ است
بهل که بگذرم از شکوه، ماجرا تلخ است
اگرچه حرف زیاد است و حرف شیرین است
ببین به چهره ی من برد-بردشان این است
ببین به من که برای جهان چه میخواهند
برای این همه پیر و جوان چه میخواهند
برای پیری این کودکان چه میخواهند
منم بلاغت تصریح آنچه میخواهند
گمان مبر که من سوخته ز مریخم
خلاصهی همه بغضهای تاریخم
بگو به دشمن تا گفتگو به من آرد
پی مذاکره بگذار رو به من آرد
من این جماعت پر حیله را حریفترم
که در مذاکره از دوستان ظریفترم
ز خندههای شما اخم من جمیلتر است
منم دلیل شما، زخم من جلیلتر است
بایست! قوت زانوی دیگران مطلب!
به غیر بازوی خویش از کسی امان مطلب!
به ضربهی سم اسبان به روز جنگ قسم
به لحن داغترین خطبهی تفنگ قسم
که جز سپیدهی شمشیر، صبحی ایمن نیست
چراغهای توهم همیشه روشن نیست
کجا به بره دمی گرگها امان دادند؟
کجا که راهزنان گل به کاروان دادند؟
مگر نه شیوهی فرعونشان رجیمتر است.
در این مناظره، موسای تو کلیمتر است؟!
مکن هراس ز من، نامهی امان توام
چراغ شعله ور، عیش جاودان توام
به دیدگان وصالی در این فراق نگر
به "کودکان هیولایی" [4]عراق نگر
بگو به هر که، به آنان که بی تمیزترند
نه کودکان تو پیش "سیا" عزیزترند!
نه از سفید و سیا قوم برگزیده تویی
به یمن سوختن من چنین رهیده تویی
نه کدخدا به تو این قریه رایگان داده
به خط خون من این مرز را امان داده
مرا که خط بزنی خود به خاک میافتی
بدون من تو به چاه هلاک میافتی
نه چشم مست تو شرط ادامه صلح است
دهان سوختهام قطعنامهی صلح است
اگر چه در شب غوغا صدام سوخته است
گمان مبر تو که دست دعام سوخته است
به بوق بوق به هر سو چنین دروغ مگو
حیا کن از نفسم، هرزه را به بوق مگو
و گرنه مصر عزیزان، اسیر ذلت چیست؟
عراق و مغرب و مشرق، مریض علت کیست؟
کنون که غرقهی لطفم، مرا سراب ببین
مرا در آینهی رجعت آفتاب ببین
شهید عشق شو از این تفنگها مهراس
سوار میرسد، از طبل جنگها مهراس
جهان ز موج تو پر شد، خودت جزیره مباش
یمن اویس شد اکنون، تو بوهریره مباش!
ابوذر است ز لبنان که نعره سر کرده
ابوذر است که گردان به شام آورده
ابوهریره پی لقمهای "مضیره"[5] مرو
نگر به نسل شهیدان از این عشیره مرو
به هفت خط بلا، حرف مکر و حیله مزن
مشو حرامی و راه از چنین قبیله مزن
مشو حرامی و این عشق را تمام مکن
شکوه اینهمه خون را چنین حرام مکن
مرا بهل که همان داغدار خود باشم
به جای خود بنشین تا به کار خود باشم
کسان که بر سر اسلام شعله انگیزند
بتا کدام خلیلی که بر تو گل ریزند؟!
تو از کدام نبی و وصی، دلیلتری؟
تو از کدام خلیل خدا، خلیلتری؟!
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
جهان غبار شد از فتنه، دیده باز کنید
از این هجوم به درگاه او نیاز کنید
غبار گاهی آیینهی شناخت اوست
غبارها خبر دلنشین تاخت اوست
به چشم سوخته دیدم که یار میآید
خبر رسیده به هر جا: سوار میآید
...
تو هم دو روز شبانی اسیر خواب مشو
ذلیل وعدهی بیمعنی سراب مشو
بیاب چوبی و بر قله پاسبانی کن
بهوش بر رمه کوهها شبانی کن
که بر دهانهی آتش فشان مقام شماست
در آستانهی آتش فشان مقام شماست
پی نوشتها:
[1] و تقدیم به حوا بردبار به حرمت آن لحظهها که در تابوت فرق شکافته حسن رضا را دید و چشمهای باز محمدحسین را.
[2] از مصاحبهی با خانوادهی جانباز
[3] گفتگو آیین درویشی نبود ورنه...
[4] پیشنهاد نمیکنم این کلیدواژه را جستجو کنید.
[5] ابوهریره بعضی روزها نماز را در صفین اقتدا به امیرالمومنین میکرد ولی حاشیهنشین سفرهی چرب و نرم معاویه بود، وقتی از این دو حالت دربارهی او سئوال میکردند میگفت:«مضیره معاویه ادسم و الصلوه خلف علی افضل»؛ مضیره و طعام معاویه چربتر و نماز پشت سر علی افضل است...
نگاهی به یک مثنوی از علی معلم
اغراق نیست اگر بگوییم که مثنوی «تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما» از شاخصترین آثار علی معلم دامغانی و در عین حال از آثار ماندگار عاشورایی در عصر حاضر است، هم به واسطة محتوای جهتبخش و هم به اعتبار آرایههای صوری آن. در این یادداشت، میکوشیم که به اجمال از ویژگیهای صوری و محتوایی آن سخن گوییم. شعر با این بیتها شروع میشود.
روزی که در جام شفق مُل کرد خورشید،
بر خشکچوب نیزهها گُل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه، گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری، اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیبِ زنخ، بَر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
شروع شعر، بسیار بدیع و هنری است. شاعر از «روز»ی خاص سخن میگوید، ولی تا مدتی روشن نمیدارد که این کدام روز است. فقط اشارتی که به خورشید و نیزه میشود، برای خوانندة بصیر، فضای کلّی شعر را روشن میدارد.
به «ادامة مطلب» مراجعه کنید.
خورشید در مصراع اول، همین کرة خورشید است و در مصراع دوم، خورشیدی که در عصر عاشورا بر نیزه شد. این مصراع دوم، البته یک تصویر عینی را هم تداعی میکند، تصویر غروب خورشید در یک نیزهزار و در لحظهای که به موازات سرنیزهها قرار دارد.
این «گُلکردن» نیز خالی از ظرافت نیست. از سویی شکفتن گل را تداعی میکند و از سویی، کنایتاً به معنی «آشکارشدن» و «پدیدارشدن» است و در این معنی در شعر مکتب هندی دیده شده است، چنان که بیدل میگوید
این قدر دیده به دیدار که حیران گل کرد
که هزار آینهام بر سر مژگان گل کرد
باری، شاعر در چهار بیت اول، خواننده را همچنان در ابهام و تعلیق میگذارد. جملاتِ کوتاهی که مرتب قطع و وصل میشوند، به این ابهام اضطرابآلود میافزایند. علاوه بر اینها، لحن شاعر نیز تردیدآمیز است. گویا واقعه آنقدر شگفت است که برایش باورکردنی نیست. به نظرش میآید که خواب میبیند و با خود سؤال و جواب میکند و در نهایت به این نتیجه میرسد که رویداد بیسابقهای رخ داده است.
در بند دوم، شاعر سخن را در مسیری دیگر پیش میبرد. در ظاهر به نظر میرسد که او از موضوع دور میشود، ولی چنین نیست. یک خالیگاه در اینجا وجود دارد که پر کردنش به عهدة خواننده گذاشته شده است.
در جامِ من مَی پیشتر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدّم تشنگاناند
می ده، حریفانم صبوری میتوانند
شاعر بنا بر سنت شعر فارسی، به ساقی خطاب میکند و از او انتظار دارد که در تقسیم می، او را بر دیگر حریفان مقدم بدارد. اما چرا؟ چون او صبر و شکیبایی را از کف دادهاست. اینجا کمکم دوباره به اصل موضوع نزدیک میشویم.
من صحبت شب تا سحوری کی توانم؟
من زخم دارم، من صبوری کی توانم؟
من زخمهای کهنه دارم، بیشکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم، غریبم
من با صبوری کینة دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
گویا سخن از یک زخم عمیق در میان است، زخمی به عمق تاریخ، از نخستین حقکشی نوع بشر، یعنی ماجرای هابیل و قابیل. از اینجا یک سیر تاریخی شروع میشود که درونمایة محتوایی شعر را میسازد.
اصل حرف شاعر، از این به بعد است که شرح شاعرانة یک نگرش فکری و تاریخی دربارة واقعة کربلا را در خود دارد. این نگرش مبتنی است بر تلقی خاصی از فلسفة تاریخ و از یادگارهای زندهیاد دکتر علی شریعتی است. شریعتی در کتاب «حسین وارث آدم» پیوندی ایجاد میکند میان واقعة کربلا و همة درگیریهای دایمی حق و باطل در طول تاریخ، از آدم تا امروز. او در نهایت، انسان امروز را واپسین حلقة این زنجیر تا حال حاضر میداند.
علی معلّم در این مثنوی و چند مثنوی دیگر خویش، متأثر از این فکر است و میکوشد آن را در لباسی شاعرانه بیان کند، چنان که در این بیتها میبینیم.
من زخمدار تیغ قابیلم، برادر
میراثخوار رنج هابیلم، برادر!
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثَورِ شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاهِ کوفه وایِ حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عماروَش چون ابر و دریا مویه کردم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم، صبر کردم، دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مُل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
او در اینجا به اجمال، کوشیده است ماجرا را از هابیل و قابیل به حسین و یزید برساند. با چنین تفکری است که او به انسان امروز خطاب میکند و به شکلی غیرمستقیم، یادآور میشود که ما نیز در این جریان چندان بیطرف نیستیم; نه تنها بیطرف نیستیم که بیتقصیر هم نیستیم.
بیدرد مردم، ما خدا، بیدرد مردم
نامرد مردم، ما خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوگان مصطفا را سر بریدند
مرغان بستان خدا را سر بریدند
در برگریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خاییدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
نکتة جالب در این پاره از مثنوی، میگوید «من» چنین بودم و «من» چنان بودم. به واقع او انسان امروز را از کربلا جدا نمیداند و تلویحاً یادآور میشود که گویا همة حقجویان تاریخ، در برابر حادثة کربلا مسئولیتی یکسان دارند. آن حادثه نیز فقط آن چیزی نیست که در سال 61 هجری رخ داد، بلکه یک رویداد جاودانه است، البته هر بار در جامهای دیگر.
در بیتهایی که خواندیم، این حقیقت روشن میشود. شاعر از آنانی شکایت دارد که سر در گریبان خویش فرو بردند و در قبال عاشورا بیتفاوت ماندند. امّا اینجا نیز زاویة دید او، همان اولشخص است و باز یادآور این که گویا ما انسانهای امروز نیز در این سکوت خفّتبار، مقصر هستیم.
اما این اثر، در کنار محتوای جهتبخش خود، از هنرمندیهای شاعرانه هم بیبهره نیست و آرایهها و فنون شعر، در آن به خوبی رعایت شده است. یکی از این آرایهها، تکرارهای زیبایی است که در جای جای مثنوی دیده میشود، مثلاً در این بیت
بیدرد مردم، ما خدا، بیدرد مردم
نامرد مردم، ما خدا، نامرد مردم...
همچنان در بیت زیر، تقابلِ «از پای افتادن» و «برپای بودن» هم خالی از زیبایی نیست.
از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
یکی دیگر از زیباییهای این شعر، بهویژه در بیتهای آخر، تازگی و غرابت قافیههاست که شنونده را به شگفتی وا میدارد، مثل قافیهشدن «نطع» با «قطع» و «برگ» با «مرگ». اینگونه قافیههای غریب و تازه، در تکمیل موسیقی کناری شعر بسیار کارگشایند.
فراموش نکنیم که شاعر در این بیت نیز کار جامعة بیتفاوت را نوعی همراهی با یزیدیان میداند. آنان شمشیر گرفتند، ولی اینان نطع شدند و نطع، یکی از ابزار و آلات جلادی بوده است، یعنی سفرهای چرمی که محکومان را بر روی آن گردن میزدهاند.
تقابل میان «برگریز» و «برگکردن» نیز زیباست و نشانگر توجه شاعر به این تناسبهای زبانی، بهویژه که «برگ» دوم، معنی مجازی «اسباب» و «لوازم» و «تجملات» را نیز یادآور میشود. عبارت «ساز و برگ» که تا امروز در زبان فارسی باقی ماندهاست، به همین معنی از «برگ» اشاره دارد. با این معنی از «برگ»، شاعر غیرمستقیم عافیتطلبی و دنیاجویی مردمان را یادآور میشود.
«صبر مرگ» یک ترکیب محاورهای زیباست و بسیار شباهت دارد به عبارت «جان به مرگ دادن» که هماکنون در زبان مردم بعضی از مناطق، رایج است.
بیت آخر شعر، بازگشتی است به نخستین بیت آن، و گویا ما در حرکت بر روی یک دایره، به نقطة نخست رسیدهایم. پس میتوان انتظار داشت که این چرخیدن، در ذهن شنونده همچنان ادامه یابد و همچنان او را به تفکر وادارد. این بازگشت، هم از لحاظ انسجام اندیشة شعر مهم است و هم به زیبایی آن کمک میکند.
روزی که بر جام شفق مل کرد خورشید،
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
محمد کاظم کاظمی
http://mkkazemi.persianblog.ir/post/746/
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گوئی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می پیش تر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری میتوانند
این تازه رویان کهنه رندان زمینند
با ناشکیبایان صبوری را قرینند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم
من زخم دارم من صبوری کی توانم
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم بی شکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم
من با صبوری کینه دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
من زخمدار تیغ قابیلم برادر
میراثخوار رنج هابیلم برادر
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بی درد مردم ها خدا، بی درد مردم
نامرد مردم ها خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوهگان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند
دربر گریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوهگان ننگ سلامت ماند برما
تاوان این خون تا قیامت ماند برما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
علی معلم دامغانی
ای خون اصیلت به شتکها ز غدیران
افشانده شرفها به بلندای دلیران
جاری شده از کربوبلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
تو اختر سرخی که به انگیزهی تکثیر
ترکیـد بر آیینهی خورشیدضمیران
ای جـوهـر سـرداری سـرهـای بـریـده
وی اصـل نمیـرنـدگـی نسـل نمیـران
خرگاه تو میسوخت در اندیشهی تاریخ
هربار که آتش زده شد بیشهی شیران
آن شب چه شبـی بود که دیدند کواکـب
نظـم تو پراکنـده و اردوی تـو ویران
وان روز که با بیرقی از یک تن بیسر
تا شـام شـدی قـافلهسـالار اسیـران
تا بـاغ شـقایـق بشـونـد و بشکـوفـنـد
باید کـه ز خـون تـو بنوشنـد کویـران
تـا انـدکـی از حـقّ سخـن را بگـزارنـد
بایـد کـه ز خـونـت بنـگارنـد دبیـران
حدّ تو رثا نیست عزای تو حماسهاست
ای کاسته شأن تو از این معرکهگیران
حسین منزوی
و بی گمان اگر داعش بیاید و در سامرا جولان دهد
بعضی وزیرهای علوم
در بعضی نقاط جهان
بی خیال داعش و کربلا
در کار مهره چینی خود هستند
منظور من شاید وزیر علومی باشد در بورکینوفاسو
و بی گمان اگر داعش بیاید و در نجف جولان دهد
بعضی وزیرهای خارجه بعضی نقاط جهان
همچنان لبخند می زنند و
از هفت روز هفته شان شش روز را با پنج بعلاوه یک سپری می کنند
منظورم وزیر خارجه جایی ست مثل گینه بیسائو
و بی گمان اگر داعش بیاید و در کربلا جولان دهد
بعضی پریزیدنت های بعضی کشورها
دنبال صحبت تلفنی با خادم الحرمین شریفین اند
تا بلند بگویند تقبل الله یا شیخ
و از کنار ماجرای سامرا یک جور بگذرند
منظورم رییس جمهور سابق چچنستان است
اصلا به شعر چه
بگذار سیاست بر میز مذاکرات همچنان لبخند بزند
تا از خنده روده بر بشود
بگذار دیرالزور را به زور بگیرند
ما تلافی اش را در دانشگاه های مان در می آوریم
تا جبهه اصلاحات برنده شود فردا
تا اصحاب فتنه برگردند
و داعش ایرانی شکل بگیرد
نمی شود نشست و تماشا کرد داعش را
و داعش های وطنی را
که اوضاع جهان را مساعد می بینند
هشت روزش را
با پول های آزاد شده ما
پپسی می خورند.
نمی شود نشست و تماشا کرد
که جای یاوری قدس
حالا
مسلمانان چچن و هشتاد جای دیگر
سر محافظان حرم را می برند
در سوریه
در سامرا
نمی شود نشست و تماشا کرد
که هر روز سرها بر نیزه می شود
و شیخ آل سعود
برای رفع ضعف قوه بائش هر روز
سوسمارهای داعش را روانه بیابان می کند
نمی شود نشست و تماشا کرد
که دیپلماسی ما دهانش تا بناگوش باز است
و معلوم نیست به کی لبخند می زند
اصلا گور پدر پنج بعلاوه شش
می خواهم سر به تنش نباشد
شش بعلاوه ی هفت
تمام اینها دروغ است
و حقیقت همین کربلاست
همین حسین شهید است
همین امام غائب ماست
که دنبال رد پایش
اصحاب دجال
به سامرا رسیده اند
طالبان و داعش دروغ اند
تمام شان از شکمبه شاه عربستان بیرون زده اند
تمام شان از آروغ شاه نفت اند
باید شلیک کرد
با گلوله
با شعر
با فریاد
با اعزام بچه های بسیجی
و شام داعش را سیاه کرد
باید داعش را تجزیه کرد
و چهار حرفش را شکافت و بیرون ریخت
حرف نخست داعش
ترکیب دزدی است و دنائت با دیپلماسی غربی
و دومین حرفش محصول مشترک دوقلوهای به هم پیوسته امریکا و اسرائیل است
و حرف بعدی آن
عربستان است با شاه بی خردش
که شوت است و شراب وسوسه های شیطان را نوشیده است
نمی شود نشست و تماشا کرد
فردا دوباره جام جهانی است
و فرصت دوباره شیطان هاست
که حمله کنند با داعش هاشان
با توپ های واقعی و داورهای دیپلمات شان
که حمله کنند با فوروارد طالبان و با هافبک های سپاه ابرهه و مربیان اسرائیلی
و پول شاه خرفت عربستان
که بگذرند از دروازه کربلا و سامرا
نمی شود نشست و تماشا کرد
حالا این خط و این نشان
نمی شود نشست و تماشا کرد
تدبیر را و امید را
که مدتی ست
مانند دیوانه ها
فقط می خندد و لام تا کام
حرفی نمی زند.