در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

تنها گذارم گر تورا نامرد و پستم....

من داغدار ذکرهای آخرینم
من بیقرار خیبر و فتح المبینم

آغوش من آرامگاه صد شهید است
چشمان من زائر به رگهای بریدست

من زائر مصداق های سرخ مرگم
من داغدار غنچه های برگ برگم

پایم درون قتلگاه فکه گیر است
قلبم میان تنگه چزابه اسیر است

چشمان من مبهوت بستان و جفیر است
من عابد و سنگر برایم همچو دیر است

ای لاله های سرخ آه ای فاطمیون!
آه ای طلائیه...شلمچه...آه مجنون!

رفتید ای یاران ولی جا مانده ام من
ای کاروان تنهای تنها مانده ام من

لبیک ها لبیک ها آخر کجایید؟
با حنجر مسکوت من بیعت نمایید

همسنگرم ب*** حدیث غربت من
ای شمع الرحمن بخوان بر تربت من

من آتشی در زیر خاکستر نهانم
بر چفیه منقوش است خون دوستانم

من ماشه را بر روی دشمن می چکانم
من مادرش را بر عزایش می نشانم

من جرعه نوش ساغر روز الستم
آن روز من با فاطمه(س) میثاق بستم

مولای من...مولای من...من با تو هستم
تنها گذارم گر تورا نامرد و پستم....

غنچه و گل سوختند.....

غنچه و گل سوختند.....

باز به آرامشم
عشق و جنون تک زده
بر صفحات دلم
خامه به رقص آمده

باز ز راس قلم
خون فوران می زند
صفحه ی دل ، باغمت
پیله به خود می تند

عاقلم از آنکه از
عشق تو شیدا شدم
گمشده در خویش و در
عشق تو پیدا شدم

ای همه ی آفتاب
سایه ی رخسار تو
جام جهن بین عشق
دیده ی بیمار تو

ای که همه شمع ها
دور تو پروانه وار
نور تویی دلبرا
وان دگر آئینه دار

سرمه ی چشم ملک
ذره ای از خاک تو
ای که ز داغ غمت
سینه ی غم ، چاک تو

حق متجلی شد از
ماه رخ زرد تو
غم، به فغان آمد از
مثنوی درد تو

بر دل هفت آسمان
زلزله افتاد باز
اشک فشان در فغان
خیل ملک در نماز

رنگ ز رخساره ی
عشق ، از این غم پرید
عرش از این واقعه
نعره ز جانش کشید

آدم و جبرئیل ، از این
غم به فغان ، آمدند
یحیی و نوح و خلیل
بر رخ و سر می زنند

موسی عمران ، ز غم
سینه بسی چاک کرد
عیسی روح القدس
بر سر خود خاک کرد

بانک بر افراشتند
فتنه به پا داشتند
بر جگر مصطفی
داغ دل انباشتند

بر تن گل تاختند
غنچه و گل سوختند
خرمن پروانه را
جامه بر افروختند

ببل و پروانه را
«سامریان » پرزدند
وای که شمشیر کین
بر سر حیدر زدند

بهر تن مجتبی
تیر و کمان ساختند
دست علمدار را
از بدن انداختند

با ده ی عشاق با
خون دل آمیختند
دست خدا بسته و
خون خدا ریختند

خون دل مجتبی
بر دل مجمر زدند
سنگ جفا بر رخ
زینب (س) مضطر زدند

طبل جفا کوفتند
کینه بسی توختند
پشت در بیت وحی
هیمه بر افروختند

بر جگر عاشقان
داغ مکرر زدند
چون خلفان «هبل»
ضربه بر آن در زدند

حرامیان، حرامتان

به جبهه ها، رشادتم
به سالها اسارتم
خنده ی صبح و شامتان
حرامیان، حرامتان

اشک دو چشم رهبرم
خون چکیده از سرم
شهد شده به کامتان
حرامیان، حرامتان

داس عدو به گردنم
شخم عدو بر بدنم
گندم بی همتتان
حرامیان، حرامتان

ماهی شط خون چه شد؟
عشق چه شد؟ جنون چه شد؟
دور شده به کامتان
حرامیان، حرامتان

هم نفس آه که شد؟
یوسف صد چاه که شد؟
پله و نردبان تان
حرامیان، حرامتان

عبد چه شد؟ خدا چه شد؟
دیانت و رضا چه شد؟
گسیخته لجامتان
حرامیان، حرامتان

همسفران هم نفس
پریده از کنج قفس
مرغ هوس به بامتان
حرامیان، حرامتان

طبع شکم باره ی تان
مرکب راه وارتان
قرعه که زد به نامتان؟
حرامیان، حرامتان

جبهه به خون کشیده شد
حنجره بس دریده شد
طراوت کلامتان
حرامیان، حرامتان

راهی صد کمین که شد؟
معبر روی مین که شد؟
معبر زیر گامتان
حرامیان، حرامتان

خانه ام افروخته شد
بام به کف دوخته شد
امنیت خانه ی تان
حرامیان، حرامتان

کشته ی صد پاره که شد؟
به خصم دون چاره که شد؟
دوامتان، دوامتان
حرامیان، حرامتان

برف من و بام شما
درد من و دام شما
وسعت بام و دامتان
حرامیان، حرامتان

خنده به اشک مادرم
نمک به زخم همسرم
مادرتان، همسرتان
حرامیان، حرامتان

جُمجُمَک‌ برگ‌ خزون‌

جُمجُمَک‌ برگ‌ خزون‌
مادرم‌ زینب‌ خاتون‌
قامتش‌ عین‌ کمون‌
از کمون‌ خمیده‌ تر
روزبه‌ روز تکیده‌ تر

غصه‌ داره‌ غصه‌ دار
بی‌ قراره‌ بی‌ قرار
میگه‌ مرتضی‌ میاد
میگه‌ مرتضی‌ میاد

جمجمک‌ برگ‌ خزون‌
بی‌بی‌ جون‌ و آقا جون‌
جفتشون‌ وقت‌ اذون‌
دست‌ُ بالامی‌ برن‌

از بابا بی‌خبرن‌
پس‌ چی‌ شد بچه ی‌ ما
کِی‌ خبر ازش‌ میاد؟
کِی‌ خبر ازش‌ میاد؟


جمجمک‌ برگ‌ خزون‌
باباجونش‌ باباجون‌
سروصورت‌ پرخون‌
توی‌ کربلای‌ پنچ‌
خاک‌ شده‌ عین‌ یه‌ گنج‌

گولّه‌ خورد توی‌ سرش‌
توی‌ خاک‌ سنگرش‌
گم‌ شده‌ دیگه‌ نمیاد
پسرش‌ بابا می‌خواد

جمجمک‌ برگ‌ خزون‌
یه‌ پلاک‌ یه‌ استخون‌
از تو خاک‌ اومد برون‌
دو کیلو کُل‌ِّ بدن‌

به‌ مامان‌ نشون‌ دادن‌
مامانم‌ جیغ‌ زدش‌
بابا رو بغل‌ زدش‌
هی‌ زدش‌ ناله‌ و داد
«راضی‌اَم‌ هر چی‌ بخواد
راضی‌اَم‌ هر چی‌ بخواد»

جمجمک‌ برگ‌ خزون‌
آدما، پیر و جوون‌
دلشون‌ یه‌ آسمون‌
تو سر و سینه‌ زدن‌
دست‌ به‌ دست‌ هم‌ دادن‌

تا مشایعت‌ کنن‌
همه‌ بیعت‌ بکنن‌
«یاعلی‌ قلب‌ توشاد
ما مُرید و تو مراد
ما مُرید و تو مراد»

یه روزی روزگاری

یه روزی روزگاری
دو تا بچه بسیجی
نمی دونم کجا بود
توفکه یا دوعیجی

تو فاو یا شلمچه
تو کرخه یا موسیان
مهران یا دهلران
تو تنگه ی حاجیان

تو اون گلوله بارون
کنار هم نشستند
دست توی دست هم
با هم جناق شکستند

با هم قرار گذاشتن
قدر هم رو بدونن
برای دین بمیرن
برای دین بمونن

با هم قرار گذاشتن
که توی زندگیشون
رفیق باشن ولیکن
اگر یه روز یکیشون

پرید و از قفس رفت
اون یکی کم نیاره
به پای این قرار داد،
زندگیشو بذاره

سالها گذشت و اما
بسیجی های باهوش
نمی ذاشتن که اون عهد
هرگز بشه فراموش

یه روز یکی از اون دو
یه مُهر به اوون یکی داد
اون یکی با زرنگی
مُهر و گرفت و گفت: (یاد)

روز دیگه اون یکی
رفت و شقایقی چید
برد و داد به رفیقش
صورت اونو بوسید

گل رو گرفت و گفتش:
(بسیجی دست مریزاد)
قربون دست داداش
گل و گرفت و گفت: (یاد)

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ
انگشتری و شونه

این میداد به اون یکی
اون یکی به این میداد
ولی هر کی می گرفت
می خندید و می گفت: (یاد)

هی روزها و هفته ها
از پی هم می گذشت
تا که یه روز صدایی
اینطور پیچید توی دشت

یکی نعره می کشید:
(عراقیها اومدن
ماسکهاتون بذارین
که شیمیایی زدن)

از اون دو تا یکیشون
در صندوقو گشود
ماسک خودش بود ولی
ماسک رفیقش نبود

دستشو برد تو صندوق
ماسک گازشو برداشت
پرید، روی صورتِ
دوست قدیمی گذاشت

همسنگر قدیمش
دست اونو گرفتش
هل داد به سمت خودش
نعره کشید و گفتش:

(چرا می خوای ماسکتو
رو صورتم بذاری
بذار که من بپّرم
تو دو تا دختر داری)

ولی اون اینجوری گفت:
(تو را به جان امام
حرف منو قبول کن
نگو ماسک رو نمی خوام)

زد زیر گریه و گفت:
اسم امامُ نَبَر
ماسکو رو صورت بذار
آبرو ما رو بخر

زد زیر گوشش و گفت:
کشکی قسم نخوردم
بچه چرا حالیت نیست؟
اسم امام رو بردم

اون یکی با گریه گفت:
فقط برای امام!
ولی بدون، بعد تو
زندگی رو نمی خوام!

ماسکو رفیقش گرفت
گاز توی سنگر اومد
وقتی می خواست بپّره
رفیقشو بغل زد

لحظه های آخرین
وقتی می رفتش از هوش
خندید و گفت: برادر
(یادم ترا فراموش)

آهای آهای برادر
گوش بده با تو هستم
یادت میاد یه روزی
باهات جناق شکستم

تویی که روزمرّگیت
توی خونه نشونده
تویی که بعد چند سال
هیچی یادت نمونده

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ
انگشتری و شونه

هر چی رو بهت میدم
روی زمین میندازی
می گی همش دروغه
(یاد) نمی گی می بازی

اتل‌ متل‌ یه‌ بازی‌


اتل‌ متل‌ یه‌ بازی‌
بازی‌ای‌ بچه‌گونه‌
از آقا جون‌ نشسته‌
تا کوچولوی‌ خونه‌

اول‌ عمونشسته‌
بعد زن‌ عمو فریده‌
بعد مامان‌ و آقاجون‌
بعد بابا و سعیده‌

مامان‌ بزرگ‌ کنارش‌
بعد عمه‌ جون‌ خجسته‌
بعد هم‌ شوهر عمه‌ که‌
سوخته‌ کنار نشسته‌

همین‌ طوری‌ که‌ می‌خوند
رسید به‌ پای‌ باباش‌
با دست‌ روی‌ پاهاش‌ زد
تِقّی‌ صدا داد پاهاش‌

یه‌ دفعه‌ رنگش‌ پرید
پای‌ بابا رو ناز کرد
نذاشت‌ که‌ ورچیده‌ شه‌
پای‌ اونو دراز کرد

بعد دوباره‌ شروع‌ کرد
اتل‌ متل‌ روخوندش‌
با کلّی‌ داد و بیداد
آقا جونم‌ سوزوندش‌

دوباره‌ توی‌ بازی‌
قرعه‌ به‌ بابا افتاد
نذاشت‌ بابا بسوزه‌
با کلی‌ داد و فریاد

بازی‌ کرد و دوباره‌
به‌ پای‌ بابا رسید
چشماشو بست‌ و رد شد
انگار پاهارو ندید

مامان‌ جونم‌ سوزوندش‌
عمه‌ رو بیرون‌ انداخت‌
با قهر و با جرزنی‌
کار عمو رو هم‌ ساخت‌

زن‌ عمو هم‌ بیرون‌ رفت‌
مامان‌ بزرگش‌ هم‌ سوخت‌
اون‌ وقت‌ بابا رو بوسید
چشماشو به‌ پاهاش‌ دوخت‌

بعد از خودش‌ شروع‌ کرد
اتل‌ متل‌ رو خوندش‌
ولی‌ بازم‌ آخرش‌
بدجورکی‌ چزوندش‌

نمی‌تونست‌ بخونه‌
سعیده‌ آچین‌ واچین‌
پای‌ بابا ورچیده‌اس‌
تو جنگ‌ رفته‌ روی‌ مین‌

یکدفعه‌ بغضش‌ گرفت‌
گفت‌ : تو اتل‌ متل‌هام‌
بابا دیگه‌ بازی‌ نیست‌
تا که‌ نسوزه‌ بابام‌

پاهای‌ مصنوعی‌ رو
برد با خودش‌ تو اتاق‌
محکم‌ درو بهم‌ زد
چشماشو دوختش‌ به‌ طاق‌

امشب‌ حال‌ سعیده‌
خیلی‌ خیلی‌ خرابه‌
بازم‌ با بغض‌ و گریه‌
میخواد بره‌ بخوابه‌

دیگه‌ می‌خواد وقت‌ خواب‌
سعیده‌ عادت‌ کنه‌
جای‌ متکّا روی‌ِ
پااستراحت‌ کنه‌

ولی‌ یه‌ روز می‌فهمه‌
بابا همیشه‌ برده‌
پای‌ بابا تو جبهه‌
شهید شده‌، نمرده‌

اتل متل یه بابا

اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداکار

اتل متل بچه‌ها
که اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ کسی رو ندارن

مامان بابا رو می‌خواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه

وقتی که از درد سر
دست می‌ذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش می‌ده به بچه‌هاش

همون وقتی که هرچی
جلوش باشه می‌شکنه
همون وقتی که هرچی
پیشش باشه می‌زنه

غیر خدا و مادر
هیچ‌کسی رو نداره
اون وقتی که باباجون
موجی می‌شه دوباره

دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم

بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار می‌زد
شوهرمو بگیرین

مامان با شیون و داد
می‌زد توی صورتش
قسم می‌داد بابارو
به فاطمه ، به جدش

تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره می‌بینه
تو رو به جون بچه

بابا رو کردن دوره
بچه‌های محله
بابا یه هو دوید
و زد تو دیوار با کله

هی تند و تند سرش رو
بابا می‌زد تو دیوار
قسم می‌داد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار

نعره‌های بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم

مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه می‌گفت
کشتند بچه‌هارو
بعد مامانو هلش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین

الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن؟
کمک می‌خوایم حاجی جون
بچه‌ها قیچی شدن

تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشاشو بست و جون داد

بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی که از بابام
فقط امروزو دیدن

سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم

درد غربت بابا
غنیمت نبرده
شرافت و خون دل
نشونه‌های مرده

ای اونایی که امروز
دارین بهش می‌خندین
برای خنده‌هاتون
دردشو می‌پسندین

امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یه‌روز به هم می‌رسیم
بازی داره زمونه

موج بابام کلیده
قفل در بهشته
درو کنه هر کسی
هر چیزی رو که کشته

یه روز پشیمون می‌شین
که دیگه خیلی دیره
گریه‌های مادرم
یقه تونو می‌گیره

بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
کی میگه که دروغه؟

آی قــصــــه قــصــــه قــصــــه نــــون و پنیـــــــر و پسـتـــ

آی قــصــــه قــصــــه قــصــــه نــــون و پنیـــــــر و پسـتـــــه
یــــک زن قـــد خـمـیــــــــــده روی زمیـــــــن نشـسـتــــــه
یــــک زن قـــد خــمیــــــــــده یـــــــــک زن دلشــکسـتـــــه
کـــه چــادرش خــاکیـــــــه روی زمیـــــــن نــشسـتـــــه
دست میذاره رو زانــــــــوش زانـــــوشــــو هی میمالــــه
تندتند میـگه یا علــــــــــــی درد میــــــکشـــــه مینالــــه
شـکسـتــــه و تـکیـــــــــــده صــــورت خیــس و گلفـــــام
دست میکشه روی قبــــــــر قبـــــــر شهیـــــــد گمنـــــام


آب میـــــریـــزه روی قبــــــــر با دستـــــــــای ضعیـفــــش
قبـرو مـیشــــــــوره و بـعــــد دست میکنه تـــو کیفـــــش
از تـــــو کـیفش یـه جـعبــــه خــــرما میـــــاره بیـــــــــرون
میـــــــذاره روی اون قبــــــــر بــهش میگه مادرجـــــــون
به قربـــون بـی کسیـــــــــت چـــــــــرا مــــــادر نـــــداری؟
پنج شنبـــــــه هـا بــــه روی پــای کــــی سر میــــذاری؟
بابات کجاســـت عزیــــــزم؟ بــــــــــــرادرت خـــــــواهرت؟
حــرفــــی بزن عــزیــــــــــزم منــــــم جـــــــای مـــــــادرت
نیـــگا نــکن کــــه پیـــــــــرم نیــــــگا نــــــکن مریضــــــــم
تو هم عین بچّــــه مــــــــی راست میگم عزیزم!
نیـــگا نــکن کــــه پیـــــــــرم نیــــــگا نــــــکن مریضــــــــم
تو هم عین بچّــــه مــــــــی بچـــــــــه بــــــی نشونــــــم
همون که رفت و با خـــــــود بــــــــرده گرمــــــی خونـــــم
میـــــــزنه زیــــــر گریـــــــــــه ســـــرش رو تکون میـــــــده
درمیـــــــاره یــه عکســــــی از کیفش نشــــــون میــــده
عکســـــو میبوسـه و بــــــعد میــــــــذاره روی ســـــرش
عکـــــــس بچـه خوبــــــــش عــــکس علــــــــــی اکبرش
تو هم عین بچّــــه مــــــــی بچـــــــــه بــــــی نشونــــــم
همون که رفت و با خـــــــود بــــــــرده گرمــــــی خونـــــم
همون که آخرین بــــــــــــــار وقتــــــی که ترکـــــم می کـرد
نذاشت بـــرم دنبالـــــــــــش گفت که مامان تــو برگـــــرد
بــــــــــرو کنــــــــــــــار بـابـا نمــــــی تونــــــه راه بیـــــاد
من خودم دارم میـــــــــــــرم اونــــــه که تو رو مـــی خواد
گریه ش یهــــو بند میــــــــاد فکـــــــر میکنــــه و با مکـــث
بغض میــــکنه دوبـــــــــــــاره خیـــره میشه به اون عکس
دلــم رضــــــا نمـــــــــــی داد ولـــــــــی بـــــه خـــاطـر اون
دیگه پی اش نـــــرفتــــــــــــم گفتـــــــم برو مــــــادرجــــون
صورت مـــــن رو بوســــــــــید بـــــرگشتـــــش و دویــــدش
لبخنـــد زدم زورکـــــــــــــــــی ســـــــر کــــــوچه رسیــدش
تحملـــــــم تـموم شــــــــــــــد بــــــه دنبالـــــــش دویــــــدم
ولـــــــــی دیــگه بچـــــــــــه مو ندیـــــــــــدم و ندیـــــــــــــدم
وقتــــــی رسیدم خونــــــــــــــه بــابــای پیــــــــــرمــــــــردش
یواشــی زیــــــــر پتــــــــــــــــــو داشتـــــش گریه میــکردش!


چه شبــــــــــها که به یــــــادش با گریـــــــــه خوابم می بــرد
باباش چقــــــــدر زورکــــــــــــی بغضشــــو فرو مـــی خــورد
لـبخنـــــــــدهای زورکــــــــــــــی اون بغض هــــــای پیرمــــــرد
کارشـــــــو آخــرش کـــــــــــــــرد مــرد خونـــــم سکتـــه کــــرد
الهـــــــــــــی که بمیـــــــــــــــرم چشماش به در سفید شــد
آخر نفهمیـــــــــد علـــــــــــــــی اسیــــــــره یا شهیــــد شـــد
ســــــــــــــــرت رو درد آوردم؟ بگـــــــم بــــــازم یا بســـــــه؟
آخ الهـــــــــی بمیــــــــــــــــــرم سنگــــــت چـــــرا شکستـــه؟
عـــــــــیب نـــداره مــــــــــــادرم یه کمــی طاقــــــــت بیـــــــــار
یــه کار نـــــــــــــو دستمــــــــــه دنـــدون رو جیـــــــگر بــــــــذار
سرویســـــــه نــو عروســــــــــه دختـــــــــر عـــــــذرا پیــــــــــره
تمــــــــــوم بشه ، یه پولـــــــی دســــــت منــــــو میگیــــــــره
یـــــه سنگ قبر خوشـــــــــــگل خــــــــودم بـــرات میــــــــــارم
با فاطمـــــــــــه میــــامــــــــــــو رو قبـــــــــر تـــــــو میـــــــذارم
گفتم راستـــــــی فاطـــــــــــمه رفتـــــــــه به خونـــــه بخـــــت
خیلـــــــــی خونــدم توگوشش راضــی شدش خیلی سخت
اون نامـــــزدعلـــــــــــــ ی بــــود همیـــــــــن علــــــــی اکبــرم
عینهـــــــو دختـــــــــرم بــــــــود صـــــــدام میـکرد مـــــــــادرم
راستــــــــــــی تو زن گرفتـــــی؟ یا که هنـــــــــوز نامـــــــزدی؟
کاشکی مــــــادرت مـیگفـــــــت هیچ وقت بهش قـول نـــــدی
راستــــــــی یادم رفت بگـــــــم از دختــــــــــــرم بهــــــــــــاره
اونم شـــــوهر کرد و رفــــــــــت شوهرشـــــــو دوســــت داره
خواســـــــتگارکه زیاد داشـــــت ولـــــی جـــــواب نمــــی داد
میگفت عروســی باشــــــــــــه وقتــــــــی داداشــــــم بیــاد
بـــــــــــــرای ازدواجـــــــــــــــش داشتـــش خیلی دیر میشد
به پــــای باباش و مــــــــــــــــن اونــــــم داشت اسیر میشد
همسنگــــــــر علــــــــــی بـــود دامــــــــاد و میـــــــــگم ننــه
بــــرای مــــــن از علــــــــــــــی یــــــــه حرفهایـــــــی میزنـه
میــــــــــگه شــــب حـمله بــود تــــــــو خیبــــر و تو مجنــون
میــــــــــون تیـــــر و تـــرکــــــش تــــــــو اون گلولــــــــه بارون
یــــــــه ترکــــــــــش خمپـــــــاره خــورده تـــــــوی گردنــــــش
دیگه تــــــــــو اون شلوغـــــــــی بچـــــــــــه ها ندیدنـــــــــش
همه اش چــــرا تو حرفـــــــــــام یاد علــــــــی می افتــــــــم
کجا بودیــــــــــــم عزیــــــــــــــزم دختـــــرمــــــــو می گفتـــــــم
کنــــــــار ســـــــــفره عقـــــــــــد وقتــــــــی اونو نشــــونـــدن
یادم نمیره هــــــــــیچ وقـــــــــت وقتـــــــی خطبـــه رو خوندن
وقتــــــــــی که گفتــــــــن عروس رفتـــــــــــه که گل بچینـــــــه




با گریــــــــه گفت که رفتــــــــــــه داداششـــــــــــو ببینــــــــــه
دوبـــــــــــاره و ســــــــــــه بــاره جلـــــــــوی چشـــــم دامـاد
تمــــــام جبهـــــه رو گشـــــــت گریـــــــه کرد و جـــــواب داد
رویـــــــــــم سیــاه مـــــــــــادرم ســــــــــــــــرت رو درد آوردم
آخ آخ ، راستــــــــــــی ببینــــم قـــــــــرص قلبمـــــو خــوردم
بغضــی کـرد و دستــــــــــــــای لرزونـــــــــو کرد تو کیفــــش
دســـتـــــــــای پینــه بستـــش اون دستــــــــای ضعیفـــش
دست هایــی که جــــــــــا داره آدم بــــــــــراش جـــــون بده
اون دستـــــای ضعیفـــــــــــــش کـــــــه عرشـــو تکــون میده
اون دستـــــــای ضعیفــــــــــــی کــــــــه پرشـــــــده ز پینـــــه
اون دستــــــای ضعیفــــــــــــی کـــــــــــه مـــــــرد آفرینــــــــه
دســـــت گذاشت رو زانـــوش همـــــون کوه عشق و صبـــر
با یاعلــــــــــــــــــی بلند شـــد بلنــــد شــــــد از روی قبــــر
گفت دیـــــگه بــاید بــــــــــــرم قرص هامــــــــو نخـــــــوردم
حـــــلال بکـــــــن عزیــــــــــــزم ســــــــــــــــرت رو درد آوردم
بازم مــــــــــــــیام کنـــــــــــارت عزیزکـــــــــم شنیـــــــــدی؟
تــــــو هم عین بچه مـــــــــــی بـــــــــوی اکبــــــرو میــــدی
هــــــــی اشــــــــکهای پیــرزن زصورتـــــــــش میچکیـــــــد
دور شــــــــد از ســــــر قبــــــــر ســــــــر قبــــــــر اون شهید
شهیدی که سکتـــه کــــــــــرد بـــابـــای پیرمــــــــــــــردش
خواهر اون وقت عقــــــــــــــد همـــــــه ش گریه میکردش
اون که تا حــــالا غیـــــــــــر از فاطمــــه مــادر نداشـــــــت
تیرخــــــورده بود گردنـــــــــش روی تنـــــش سر نداشــــت
دستـــــهای اون شهیــــــــــد بــــه پشــت مــــادرش بـود
مـــــادر نفهمیــــــــــــد که اون علــــــــی اکبـــرش بــــــود
مـــــادرو همراهــــــــــــی کرد گفــــــــت که مهربونــــــــم
غصـــه نـــــخور مـــــــــــــادرم تمامشــــــو مـــی دونـــــم
آی قــصـــه قــصـــه قــصـــه نــــون و پنیـــــــر و پسـتــــه  
خواهــــــری که با گریـــــــــــه ســــــــر سفره نشستـــــه
یــــــک زن قـــد خمیـــــــــــده ســــنگ قبــــر شکستـــــه
گریــــــــه هـــای پیرمــــــــــرد بگـــــــــم بازم یا بســـــــــه؟

اتل متل یه جانباز

اتل متل یه جانباز

که اسم اون احمده


نمره جانبازیش


هفتاد و پنج درصده





اون که دلاوریهاش


تو جبهه ها غوغا کرده


حالا بیاین ببینین


کلکسیون درده





اون که تو میدون مین


هزار تا معبر زده


حالا توی رختخواب


افتاده حالش بده





بابام یادگاری از


خون و جنگ و آتیشه


با یاد اون زمونا


ذره ذره آب میشه





آهای آهای گوش کنید


درد دل بابا رو


می خواد بگه چه جوری


کشتند بچه ها رو





هیچ می دونی یعنی چی


زخمی ها رو بیاری


یکی یکی و با زور


تو آمبولانس بذاری





درست جلوی چشمات


همین طوری که میره


با شلیک مستقیم


ماشین الو بگیره





همینجوری که میگفت


چشماشو به دیوار دوخت


انگار با این خاطره


بابام الو گرفت سوخت





گفتن این خاطره


بد جوری می سوزوندش


با بغض و ناله میگفت


کاشکی که پر نبودش





آی قصه قصه قصه


نون و پنیر و پسه


هیچ تا حالا شنیدی


تانک ها بشن قناصه





می دونی بعضی وقتها


تانکا قناصه بودن


تا سری رو میدیدن


اون سرو می پروندند





سه راه شهادت کجاست؟


می دونی دوشکا چیه؟


می دونی تانک یعنی چی؟


یا آر پی جی زن کیه؟





آر پی جی زن بلند شد


«وَِِمّا رّمََّیتَ» رو خوند


تانک اونو زودتر زدش


یه جفت پوتین ازش موند





یه بچه بسیجی


اونور میدون مین


زیر شنیهای تانک


له شده بود رو زمین





خودم تو دیده بانی


با دوربین قرارگاه


رفیقمو میدیدم


تو گودی قتلگاه





آر پی جی تو سرش خورد


سرش که از تن پرید


خودم دیدم چند قدم


بدون سر می دوید





هیچ میدونی یه گردان


که اسمش الحدیده


هنوزم که هنوزه


گم شده ناپدیده





اتل متل توتوله


چشم تو چشم گلوله


اگر پاهات نلرزید


نترسیدی قبوله





دیدم که یک بسیجی


نلرزید اصلا پاهاش


جلو گلوله واستاد


زل زده بود تو چشاش





گلوله هم اومدو


از دو چشم مردونه


گذشت و یک بوسه زد


بوسه ای عاشقونه





عاشقی یعنی این که


چشمهایی که تا دیروز


هزار تا مشتری داشت


چندش میاره امروز





اما غمی نداره


چون عاشق خداشه


به جای مردم خدا


مشتری چشاشه





یه شب کنار سنگر


زیر سقف آسمون


میای پیش رفیقت


تو اون گلوله بارون





با اینکه زخمی شده


برات خالی میبنده


میگه من که چیزیم نیست


درد می کشه می خنده





همون هایی که راه


دزدی رو خوب می دونن


ما خون دادیم و اونا


عین زالو میمونن





دشمنای انقلاب


تر سوهای بی پدر


آهای غنیمت خورا


هشّ بابا . یواش تر





ای که به این انقلاب


چسبیدی عین کنه


خط و نشون می کشی


النگوهات ن***ه





فکر نکن علی رو


ماها تنها گذاشتیم


ما اهل کوفه نیستیم


دخلتونو میاریم

اتل‌ متل‌ یه‌ باغچه‌

اتل‌ متل‌ یه‌ باغچه‌
یه‌ باغچة‌ پر از گل‌
پر از صدای‌ گنجشک‌
پر از صدای‌ بلبل‌

اتل‌ متل‌ یه‌ بابا
یه‌ بابای‌ مهربون‌
براسعیده‌ بابا
برا گلها باغبون‌

پیش‌ گلها نشسته‌
کنارش‌ هم‌ سعیده‌
بابا داره‌ به‌ دختر
باغبونی‌ یادمیده‌

«به‌ اون‌ میگن‌ نسترن‌
این‌ نهال‌ اناره‌
خیلی‌ مواظبش‌ باش‌
تا که‌ ثمر بیاره‌

اینکه‌ بیخ‌ دیواره‌
اسمش‌ درخت‌ تاکه‌
اینم‌ کود گیاهی‌
براقوّت‌ خاکه‌

به‌ اون‌ میگن‌ گل‌ سرخ‌
به‌ این‌ میگن‌ گل‌ یاس‌
همون‌ که‌ زیباترین‌
گل‌ باغچه‌ باباس‌

بعداً کنار یاسَم‌
یک‌ گل‌ خوشگل‌ بکار
حالا باغ‌ و آب‌ می‌دیم‌
شیلنگ‌ آب‌ رو بیار»

سعیده‌ با خنده‌ گفت‌:
چه‌ باغچه‌ قشنگی‌
بابا پیش‌ خودش‌ گفت‌:
چه‌ دختر زرنگی‌

وقتی‌ تو باغبونی‌
دختر عین‌ بابا شد
جنگ‌ شد و بابا جونش‌
راهی‌ جبهه‌ها شد

سعیده‌ با خودش‌ گفت‌:
حالا برای‌ گلها
منم‌ که‌ باغبونم‌
منم‌ به‌ جای‌ بابا

حیاط‌ُ جارو می‌کرد
باغ‌ گل‌ُ آب‌ میداد
به‌ این‌ امید که‌ روزی‌
بابا به‌ خونه‌ می‌آد

سالها گذشت‌ از اون‌ روز
ولی‌ بابا نیومد
یه‌ روز بلند شد از خواب‌
باغچه‌ رو دید و جیغ‌ زد

چرا باغچه‌ بابا
یکدفعه‌ افسرده‌ شد
گلهای‌ ناز باغچه‌
یک‌ شبه‌ پژمرده‌ شد

روزها و هفته‌ ها
از پی‌ هم‌ می‌رسید
ولی‌ باغچه‌ بابا
رنگ‌ شادی‌ رو ندید

یه‌ روز آفتابی‌
وفتی‌ بلند شد از خواب‌
رفت‌ به‌ کنار باغچه‌
رو شو بشوره‌ با آب‌

با اینکه‌ از اون‌ گلها
نبود هیچی‌ نشونه‌
بوی‌ یاس‌ و گل‌ سرخ‌
پیچیده‌ بود تو خونه‌

یهو دلش‌ شور افتاد
زنگ‌ خونه‌ صدا کرد
مادرش‌ از تو اتاق‌
دویدُ در رو واکرد

پشت‌ در خونشون‌
مرد غریبه‌ای‌ دید
بعدش‌ صدای‌ جیغ‌ِ
مامان‌ جونش‌ رو شنید

«بیا بیا دخترم‌
باید شیرینی‌ بدیم‌
بابات‌ اومد از سفر
بریم‌ خوش‌ آمد بگیم‌»

بیرون‌ دوید از خونه‌
اما بابا رو ندید
ولی‌ بوی‌ گل‌ یاس‌
با گل‌ سرخ‌ُ شنید

چشمها رو بر هم‌ گذاشت‌
بو کشید و بو کشید
ردّ بو رو گرفت‌ُ
به‌ دنبال‌ گل‌ دوید

رسیدش‌ به‌ جائیکه‌
مست‌ بوی‌ گل‌ شدش‌
کنار جسم‌ سختی‌
گیج‌ شدُ افتادش‌

وقتی‌ چشمها رو واکرد
عکس‌ بابا جون‌ رو دید
نفهمیدش‌ چطور شد
روی‌ عکس‌ اون‌ پرید

انگاری‌ که‌ زیر عکس‌
یه‌ جعبه‌ از جنس‌ چوب‌
گذاشتن‌ و توی‌ اون‌
پُره‌ ز گلهای‌ خوب‌

دلش‌ به‌ تاپ‌ تاپ‌ افتاد
خیلی‌ تند و خیلی‌ زود
در جعبه‌ رو واکرد
بابا توی‌ جعبه‌ بود

مات‌ شد و خیره‌ شد
یواشی‌ گفت‌: «بابا جون‌
چشمها تو واکن‌ بابا
پژمرده‌ای‌ باغبون‌»

دیدش‌ که‌ از سینة‌
بابا عطر یاس‌ می‌آد
دست‌ و پای‌ لِه‌ شده‌ اش‌
بوی‌ گل‌ سرخ‌ میداد

شاید همون‌ وقتیکه‌
تیر توی‌ سینه‌اش‌ خورد
یاس‌ سفید تو باغچه‌
افسرده‌ گشت‌ و پژمرد

شاید وقتیکه‌ تانکها
رفتند رو پا و دستش‌
گل‌ سرخ‌ تو باغچه‌
پرپر شد و شکستش‌

جیغ‌ زد و ناله‌ زد
کنار باباجون‌ داد
بابا جونو صدا زد
جنازه‌ رو تکون‌ داد

«بابا بیا و ببین‌
یاس‌ تو پژمرده‌ شد
گل‌ سرخ‌ تو باغچه‌
شکست‌ و افسرده‌ شد

یهو صدایی‌ شنید:
«دخترکم‌ سعیده‌
بابا قبل‌ شهادت‌
حرف‌ تو رو شنیده‌

ناله‌ نکن‌ دخترم‌
گریه‌ و زاری‌ بسه‌
اینو بگیر عزیزم‌
بذر گل‌ نرگِسه‌

تو نامه‌ آخرش‌
برات‌ نوشته‌ بابا
اینو بکار تو باغچه‌
جای‌ تموم‌ گلها»

بذر گل‌ نرگس‌ُ
محکم‌ گرفت‌ تو دستش‌
با گریه‌ و با ناله‌
بسوی‌ باغچه‌ رفتش‌

با صد هزاران‌ امید
که‌ توی‌ سینه‌اش‌ داشت‌
بذر گل‌ نرگس‌ُ
بردُ توی‌ باغچه‌ کاشت‌

روزها می‌شست‌ کنارش‌
گریه‌ می‌کرد پای‌ اون‌
زبون‌ گرفته‌ وهی‌
صدا می‌زد: «بابا جون‌»

تا اینکه‌ توی‌ باغچه‌
جای‌ تموم‌ گلها
یک‌ گل‌ نرگس‌ اومد
یک‌ گل‌ ناز و زیبا

حالا توی‌ این‌ خونه‌
یگ‌ گل‌ نرگس‌ هستش‌
هرچی‌ گل‌ پرپره‌
فدای‌ چشم‌ مستش‌

آن ها به جبهه رفتند ، اینها شدند طلبکار

هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا
شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا

سارا لباس پوشید ، با جبه ها اجین شد
در فکه و شلمچه ، دارا به روی مین شد

چندین هزار دارا ، بسته به سر سربند
یا تکه تکه گشتند یا که اسیر و در بند

سارای دیگری در مهران شده شهیده
دارا کجاست ؟ او در ، اروند آرمیده

دوخته هزار سارا چشمی به حلقه ی در
از یک طرف و دیگر چشمی ز خون دل ، تر

سارا سوال می کرد ، دارا کجاست اکنون؟
دیدن شعله ها را در سنگرش به مجنون

خون گلوی دارا آب حیات دین است
روحش به عرش جسمش ، مفقود در زمین است

در آن زمانه رفتند صد ها هزار دارا
در این زمانه گشتند ده ها هزار «دارا»

هنگام جنگ دارا گشته اسیر و در بند
دارای این زمان با بنزش رود به دربند

دارای آن زمانه بی سر درون کرخه
سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه

در آن زمانه سارا با جبه ها اجین شد
در این زمانه ناگه ، چادر« لباس جین» شد

با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست
سارا ، خود از برای ، جلب نظر بیاراست

آن مقنعه ور افتاد جایش فوکل در آمد
سارا به قول دشمن از املی در آمد

دارا و گوشواره ، حقا که شرم دارد !
در دست هایش امروز او بند چرم دارد

با خون و چنگ و دندان دشمن زخانه راندیم
اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم

یا رب تو شاهدی بر اعمالمان یکایک
بدم المظلوم یا الله ، عجل فرجه ولیک

جای شهید اسم خواننده روی دیوار
آن ها به جبهه رفتند ، اینها شدند طلبکار

آب رنگ مجازی

یک عمر نقش خیالی، از این و آن کشیدم
بر صورتک‌های سنگی، تصویر انسان کشیدم
روزی که از آتش و خون، پروانه‌ها پر کشیدند
پرواز از یادمان رفت، از عشق دامان کشیدیم
ما راهمان را جدا آن سمت خیابان کشیدیم
کوچید ایل پرستو، ما پای در بند بودیم
ماندیم در عصر سرما، جور زمستان کشیدیم
بر چشم‌هایی که خشکید در خشک‌سال حقیقت
با آب رنگی مجازی تصویر باران کشیدیم
رفتند تا زندگی را در کوچه فریاد کردند
این بود ما بار خود را تا خط پایان کشیدیم
حالا چه خندان و سرمست از آن زمستان گذشتیم
حالا چه بی درد و آسان دست از شهیدان کشیدیم


منصور علی اصغری

آئینه جنگ

ای جماعت جنگ یک آئینه است
هفتة تاریخ را آدینه است
لحظه‌ای از این همیشه بگذرید
اندرین آئینه خود را بنگرید
داغ بود و اشک بود و سوز بود
آه ! گویی این همه دیروز بود
اینک اما در نگاهی راز نیست
در گلویی عقدة آواز نیست
نسل‌های جاودان فانی شدند
شعرها هم آنچه می‌دانی شدند
روزگاران عجیبی آمدند
نسل‌های نانجیبی آمدند
ابتدا احساسهامان ترد بود
ابتدا اندوههامان خرد بود
رفته، رفته خنده‌ها زاری شدند
زخم‌هامان کم‌کمک کاری شدند
عقده‌ها رفتند و علّت مانده است
در گلویم حاج همت مانده است
زخمیم اما نمک بی‌فایده است
درد دارم نی‌لبک بی فایده است
عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشکر چنگیز از روحم گذشت
جان من پوسید در شبغاره‌ها
آه ای خمپاره‌ها، خمپاره‌ها ... !

آه از شبیخون های مسکوت

از محراب معاشقه
به انقراض انفجار برگشتی
از تخریب
به ترمیم!
از آب
به قاب!

می توان از طواف قنوت های شتاب
به آغاز ابرهای خواب برگشت
از میهمانی جنگلهای انبوه و سبز
به میزبانی هیمه های خشکیده

باز فضا بوی بهاران گرفت

باز فضا بوی بهاران گرفت
باز فضا بوی بهاران گرفت
صولت سرما همه پایان گرفت
سر چو برآورد طبیعت زخواب
مست شد از جام می آفتاب
بوی گل از پنجره ها سر کشید
بلبل عاشق سوی گل پر کشید
رازقی باغچه از جا پرید
برف سر کوه گریبان درید
باز نمودند زما دلبری
صد گل افسونگر کاکل زری
پونه صحرا نفسی تازه کرد
لاله دهان باز به خمیازه کرد
اسب طرب باد به هر سو دواند
فرش زمرد همه جا گستراند
بار دگر چلچله بیدار شد
نشئه صهبای سپیدار شد
جلوه گر آمد علم سبز برگ
نم نم باران و بلور تگرگ
سیل زکوه آمد و غلتید و رفت
دسته گلی تازه و تر چید و رفت
داد به جا ن ها هیجانی ملس
بوسه خورشید مسیحا نفس
باز برآمد علم یاسها
عطر شکوفایی گیلاس ها
هوش ربود از سر هشیارها
کاکل تاک از سر دیوارها
باغ گل آرا شده و گل فشان
دشت دل آرا و جواهرنشان
خیمه ابر است بسی باشکوه
بر ز بر جنگل و دریا و کوه
گشته چو محراب بلند آسمان
رایت رؤیایی رنگین کمان
قهقهه زد کبک به لبخند صبح
شد شفق سرخ گلوبند صبح
باز ربود از دل یاران قرار
زمزمه جادویی آبشار
باز نهادند به سر تاج زر
زنبق و ریواس به وقت سحر
رقص کنان سبزه خودروی دشت
برد دل گله آهوی دشت
ماه چو آواز قناری شنید
چادر نقره سربستان کشید
باد صبا از سر کوی حبیب
بوی گل آورد زسوی حبیب
بیگی از این نقش بدیع بهار
نیست هدف غیر تماشای یار
این همه از رایحه موی اوست
غمزه ای از گوشه ابروی اوست
 

 نصرت الله بیگی درباغی