پاسخ یک نامه
تعارف کردی دوستمان داری
در نامه ای در پاکتی که به تمبری از
/ آسمان خراشهای واشنگتن
/ آلوده بود
و تصویری از تو
با لبخند
با پلاکی نقره ای در پارک
مثل یک گاو مقدس در هندوستان خوشبختی
و دو صفحه حرف از « فرانک »
*
اما اینجا
آسمان آبی است
وطن پیراهنی تابستانی در بر دارد
و کنار پنجره ای ایستاده است
که رو به آسمان باز می شود
اینجا همه خوبند
و بدها اندکند
با این همه از تو و «فرانک »عاقل ترند
اینجا درخت و آب
پرنده و آفتاب
و میلیونها دست
آسمان را آکنده اند
اینجا همیشه آوازی هست
که تا کنون نشنیده ایم
و مرتب گلهایی می شکوفند
که نامشان
در دائرة المعارف گلها نیست
و بهار با تعجب می رسد:
خدایا اسم این گلها چیست؟
اینجا مادران از کویر می آیند
اما دریا می زایند
کودکان طوفان می آفرینند
دختران بهار می بافند
و پسران برای توسعه ی صبح
/ خورشید می افشانند
اینجا هر دریچه
تکرار گشایشی است
به دشت متنوع عشق
وطن سید بزرگواری است
که با دستان سبز
چون موجی در سواحل طوفانی
/ حماسه می خواند
اینجا همه امام را دوست دارند
و امام همه را دوست دارد
پنجره ی چشمهامان را می گشاییم
با قلبهامان نگاه می کنیم
و سپس عشق
و سپس رنج و صبر
و خم شدن در خون خویش
و بدینسان
ما برای گسترش عشق
به دنیا می آییم
و از دنیا می رویم

سلمان هراتی