در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در چاه عسرت

در سوک بقیةالله مصطفوی امام خمینی و بیعت با جانشین روح خدا آیت‌الله خامنه‌ای


سر بر آر ای خصم کافر کیش! حیدر مرده است
معنی انا فتحنا، سرّ اکبر مرده است

صاحب معراج، یعنی مصطفی منبر سپرد
آنکه بر منبر سلونی گفت و منبر مرده است

ای یهود خیبری! بردار دست از آستین
مرتضی، صاحب لوای فتح خیبر مرده است

گر حسن را زهر خواهی داد، ای فرزند هند!
گاه شد، چون صاحب تیغ دو پیکر مرده است

  


زینبی کو تا بگرید زار بر نعش حسین؟
یا حسین! آیا کسی جز تو مکرر مرده است؟

آفتاب دین احمد، جانشین بوتراب
بر سر حق سدر سبز سایه‌گستر مرده است

کهف کامل، آخرین فرزند صدق مصطفی
شهپر جبریل، اسماعیل هاجر مرده است

لا فتی الاّ علی لا سیف الا ذوالفقار
روز خندق پیش چشم خیل کافر مرده است

خاک بر سر کن، الا شرق حقیقت هم‌عنان!
باختر پیوند! شادی کن که خاور مرده است

«دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد ازین تدبیر ما؟»

بشنو ای میراجل! خورشید را از ما مگیر
آفتاب غیرت توحید را از ما مگیر

مرجع ما ملجاء ما، تیغ ما تمهید ماست
تا رسد مهدی به ما، تمهید را از ما مگیر

زندگی ما را ببخش ارزان‌، که بویحیاستی
دیده صد یحیی ازو تعمید را از ما مگیر

سرکشی کن گرنه اندر مهد عقلی ای ملک
عشق را، امداد بی تمدید را از ما مگیر

درد دین مصطفی داری اگر، تأخیر کن
مرتضای مرجع تقلید را از ما مگیر

ای زمین! هموار شو، ای آسمان! بر خود بلرز
ای زمان! صاحب زمان تأیید را از ما مگیر

ای امام عاشقان! گر می روی، ما را ببر
یا بگو با حق که این توحید را از ما مگیر

خبرگان بی شبهه یعنی معنی روح خدا
یا قویم! این قوم با تاکید را از ما مگیر

سید صندید، صاحب مسند تفرید شد
این امیر عرصه تجرید را از ما مگیر

جانشین میرصاحب افسر گردون رسید
دل قوی دارید، ای موسائیان!هارون رسید

خود سلامت چیست؟ جز ترک سلامت داشتن
سینه عریان پیش شمشیر ملامت داشتن

ترک نفس فتنه‌جو گفتن به تأیید ولی
رو به فرزند پیمبر کرده بیعت داشتن

همچو احمد یادگار آن امام از این امام
امر پذیرفتن، به‌صدق دل اطاعت داشتن

ای مرایی! صدق دل پیش آر و درد دین، که من
می‌ندارم با خسان گوش نصیحت داشتن

رو به پیشانی مناز؛ ای مدعی! کز سجده‌ات
در نیابم جز منافق را علامت داشتن

من مدیح کس نگویم جز به امر مرتضی
اینت معنای دل و دین با ولایت داشتن

گر نفرماید مرا حیدر که بنویس ای جهول
کی جنونم را بود تاب عبارت داشتن؟

داند آنکو خود امیر ماست امروز، ای عنود!
نیست این دیوانه را با مدح عادت داشتن

یوسف اندر چاه عسرت گریه ی حیدر شنید
بشنو، ار با توست پروای قیامت داشتن:

دین احمد برگزیدی فارغ از اندیشه باش
با علی همراه اگر هستی ملامت پیشه باش

هر که بیرون ماند ازین امّت بلایی دیگر است
هر که تنها رفت، گو رو، بینوایی دیگر است

داند آنکو در خرابات مغان فرد آمده‌ست
بر سر ما سایه روح خدایی دیگر است

درد دین را اقتدا گر می‌کنی، نک مرد دین
ورنه در بازار دنیا مقتدایی دیگر است

مقتدایی کش تو بهتر می‌شناسی از پدر
آنکه در خط تو زو هر دم خطایی دیگر است

جز هوای دین و دنیای همین مردم، به حق
باطل است اندر سر هر کس هوایی دیگر است

بیم شرق کافر اندر سر که دارد؟ پیش ما
شرق همچون غرب ویران روستایی دیگر است

روز هیجا هر که را تردید بردارد ز جا
خصم را یاریگر بی‌دست و پایی دیگر است

اهل وحدت را نباشد فکر فردا داشتن
چند ازین فردا؟ که فردا کربلایی دیگر است

خواب مصر مرگ خونین مرا تعبیر کرد
آنکه خندان گفت: یوسف را بهایی دیگر است

مژده ایدل می‌تپی آخر به خون خویشتن
می‌رسی روزی به پاداش جنون خویشتن

ای جنون! گل کن که پیشانی نبندد راه من
زلف در قحط پریشانی نبندد راه من

یا مرا بردار و در آیینه زندانی مخواه
یا بگو دیوار حیرانی نبندد راه من

با خسان تا کی تواضع پیشه باشم؟ ای جنون!
حیلتی؛ تا نان و نادانی نبندد راه من

عشق تا بردار می‌خواهد مرا منصوروار
عقل کارافزا به ویرانی نبندد راه من

گر نهم پا از صراط حق برون، دانم کسی
جز همین میرخراسانی نبندد راه من

هر که از حیدر ادب دارد مجابم می‌کند
ور نه آداب مسلمانی نبندد راه من

فاش می‌گویم پس از روح خدا، ای مقتدا!
جز تو تمهیدی و برهانی نبندد راه من

با همین آلوده دامانی هزاران دیو دین
تا تویی حرز سلیمانی، نبندد راه من

تا مرا رایات احمد، رو به رحمان می‌برد
فتنه آیات شیطانی نبندد راه من

بیعتم را تا نگردانم به خون خویش رنگ
هستم ای رهبر! به سودای تو نادرویش رنگ

یک دو شاعر شعر خود را فقه اکبر کرده‌اند
حظ نفس خویش را با حق برابر کرده‌اند

خام ریشی چند گرد خود فراهم یافته
پارگین خویش را تسنیم و کوثر کرده‌اند

کیستند این بوالحکم کیشان که با نفی رسول
اختیار مذهب بوجهل کافر کرده‌اند؟

زلّه‌ای از خوان خبث بولهب برداشته
قبض و بسطی خوانده انکار پیمبر کرده‌اند

غافلند آیا که امّت بیعتی عمار وش
با کسی کش گفت روح‌الله برادر، کرده‌اند

مرگ آنان باد کز اثبات شان مصطفی
قصد نفی ذوالفقار و دست حیدر کرده‌اند

ما گرفتار عزای آنکه اندر ماتمش
ساکنان سدره، صد ره خاک بر سر کرده‌اند

وین خوارج بار دیگر زهد خشک خویش را
از تف خون امام شیعیان‌ تر کرده‌اند

حبّذا وقت قلندر پیشه مردانی که فرق
غرق خون در ماتم عظمای رهبر کرده‌اند

شیعه! سر بردار، هنگام کفن پوشیدن است
غرق خون گل کن، بهار رنگ در جوشیدن است

چشم وا کردیم، رنگی از بهار آموختیم
شد فراهم گوش، آواز هزار آموختیم

فتنه آخر زمان رنگی به روی ما شکست
تا ز چشم یار درس انتظار آموختیم

در تکاپوی سراغ بی‌نشان معشوق خویش
جاده‌ها خواندیم و غوغای غبار آموختیم

خاک دامن‌گیر غربت بود و داغ بی‌کسی
سایه زلف بتان دیدیم و کار آموختیم

جز پریشانی که دارد فکر سامان یافتن؟
سیر بخت خود ز وضع روزگار آموختیم

عشق محرومان به بازارت خریداری نیافت
سوختیم و معنی شمع مزار آموختیم

جز جنون ما به غیرت دستگیر ما نبود
هر کرا سود و زیان در کوی یار آموختیم

گر نداری درد درویشان بدیشان رو مکن
زین فناکیشان من و منصوردار آموختیم

پرسش ما بیدلان را پاسخی با کس نبود
بیکسی را ناله‌ای در کوهسار آموختیم

«حیرت آهنگم چه می‌پرسی زبان راز من؟
گوش بر آئینه نه، تا بشنوی آواز من»



یوسفعلی میرشکاک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد