در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

در حوالی غروب

یک عمر پشیمان ز پشیمانی خویشم

تا تو نیائی به فضل رفتن ما باطل است

آنکه مرا آرزوست دیر میسر شود

وآنچه مرا در سرست عمر درین سر شود

تا تو نیائی به فضل رفتن ما باطل است

ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود

برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت

زآنهمه آتش نگفت دود دلی بر شود

ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت

گر در ودیوار ما از تو منور شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی

حقه همان کیمیاستوین مس ما زر شود

هوش خردمند را عشق به تاراج برد

من نشنیدم که باز صید کبوتر شود

گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری

سنت پرهیزکار دین قلندر شود

هرکه به گل در بماند تا نه بگیرند به دست

هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست

همچو بتش بشکنیم هرچه مصور شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک

سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

هر که بگوش قبول دفتر سعدی شنید

دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد